#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت دوازدهم
فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بود. آنقدر آرام که حس ضعف و نیازمندی به حمایت را در آن میفهمید. برای اینکه به اوضاع مسلط شود از جا بلند شد و جلوی آینه رفت. روی اینه پارچه ایی نشسته بود. آن را کشید و خودش را ديد. راست میگفت. قیافه اش خنده دار شده بود. به ناگهان لبخند کوچکی کنار لب های مجید نشست. محبوبه آن را ديد ولی کاری نکرد. مجید کودکانه برگشت سمت محبوبه و دست راستش را شبیه کلاه بالای موهایش کشید و خیره شد به او و خندید. محبوبه از صمیمیت نوپایی که به آنی بین آنها زاییده شده بود تعجب کرد اما لبخند او را پس نزد و او هم لبخند زد. مجید نمیدانست دارد چه میکند. تنها در آن لحظه الفت عجیبی بین خودش و آن زن احساس کرده بود. بعد انگار که آن موج سرما دوباره جان گرفته باشد، سریع دست و پایش را جمع کرد و با همان کلاه پشمی به زیر کرسی خزید. محبوبه فهمید او نمیخواهد به این سرعت با او پسر خاله شود. دلش یک طوری شد. حس اضافه بودن کرد ولی تصمیم داشت تنها زندگی کند. هر چیزی که میخواست پیش بیاید مهم نبود. باید میگذاشت تقدیر کار خودش را میکرد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سیزدهم
✍️ به قلم حاء_رستگار
آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش میکرد. به ناچار از آغوش خواب بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت. از مجید خبری نبود. بلند شد و پشت پنجره ایستاد. بالاخره خورشید قصد آب کردن برف ها را کرده بود. بوی بهار می آمد. از دیدن منظره ی غرق آب و گل و عطر خاک سراسر شور شد. به سمت در رفت و به دنبال مجمع بزرگی برای شستن خودش کرد. چند روزی میشد حمام نرفته بود. از خودش خجالت میکشید. تمام انبار را زیر و رو کرد اما خبری از مجمع نبود. مشغول گشتن شده بود که صدای زنی را از پشت سرش شنید. گیلان خاتون پشت سرش با خنده سلام کرد. محبوبه او را یکبار در ختم قرآن زری خانم دیده بود. زن آرام و با محبتی جلوه میکرد.سلامی داد که گیلان خاتون با هیجان و صدایی تند و تیز گفت :مبارکا باشه عروسِ نو. ایشالله با اومدنت یه سر و سامونی به زندگی این مجید آقای طفلی بدی. ببینم دنبالم چیزی بودی؟
محبوبه گیج و مضطر پاسخ داد :بله. مجمع. راستش بی ادبی نباشه میخوام حمام کنم اما چیزی که بشه توش خودم رو بشورم ندیدم. مجید آقا هم خونه نیست.
گیلان زد زیر خنده و دستش را به نشانه ی صمیمیت روی شانه محبوبه گذاشت و گفت :کم کم راه و چاه دستت می یاد. ما داریم با خانم ها میریم حمام عمومی.تو هم با ما بیا. میرزا رجبعلی با اتوبوس ما رو به شهر میبره. طفلی وقتی اون همه زن رو با بقچه کنار مسجد دید تعجب کرد. ما هم رومون نمیشد که بگیم میخوایم بریم حمام برای همین گفتیم میریم امامزاده. فقط مجبوریم یه نیم ساعت از امامزاده تا حمام پیاده روی کنیم. توام لباساتو جمع کن و بیا.
محبوبه نمیدانست چه بگوید. مجید هم خانه نبود که به او اطلاع دهد کجاست. بالاجبار با اصرار گیلان دل به دریا زد و بقچه اش را بست و همسفر خانم ها شد. در را از پشت شیشه های مینی بوس طبیعت سفید و برفی را مشاهده میکرد که چه بیقرار دل به آفتاب سپرده بود و درحال آب شدن بود.
یک آن یاد زندگی سابقش افتاد. اینکه چگونه در آن خانه، میسوخت و دم بالا نمی آورد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از فکه و دهلاویــه
دومادو اومد طلاییــــه😄✌️
جشن عقد🎉🎊
#به_به_کنار_شهدا_خطبه_عقد
#شهدا_سهیم_کردن_در_ازدواج
قسمت تمام مجردان کانال همین طوری ساده و بی الایش
#راهیان_نور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔸آخرین عروس، داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘قسمت سوم:شاهزاده در لباس اسیری
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_5780738247671943035.mp3
13.77M
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘قسمت سوم:شاهزاده در لباس اسیری
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌸💗•
چنیننوشتہخدادرشناسنامہےدل
منمغلاموبندهزادهےخورشید
سلاممےدهمازعمقایندلِتاریڪ
بہآخرینپسرخانوادهےخورشید
•ــــــــــــــــــــ•C᭄•ــــــــــــــــــــ•
💗|↫ #شبتون_مهدوی
#پابان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
رمضان ماهِ حسین است خدا می داند
ربناهـای مـرا ذکــرِ حسین آمـیـن است
حاجتِ هر که در این مـاه بُوَد حج امـا
دلِ ما را طلبِ کرب و بلا تسکین است
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
تو این ماه
سر سفره ی افطار
یادمون نره به روزه دار واقعی بگیم
قبول باشه حضرت صاحب الزمان🙃❤️✨
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔹واقعیت ها را دریاب..
🌺 بعضی از دخترخانم ها اولش میگن:
«پول که مهم نیست... ایمان داشته باشه کافیه...»
بعد که میرن خونه بخت، تازه داستان شروع میشه.!
هر وقت که مهمون میاد و اونا توانایی پذیرایی با غذاها و میوه های اونچنانی رو ندارن، خانم احساس شکست میکنه.
همین هم رابطشون با همسرشون رو دچار مشکل میکنه...
پس تو معیارهاتون برای ازدواج، «باید» ها رو رها کنید و بیشتر «هست»ها رو در نظر بگیرید...
#قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
33.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 #سقوط』9
ژانر: درام،خانوادگی
#سریال🤍
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌐💻|••
تنها مدافع حرمی حرم داشتن که میلیاردی پول گرفت.
حمید فرخ نژاد بود!
در آخر هم به جای شهادت، سقوط کرد در آغوش کسانی که داعش ساخته دستشان بود!
🔬•••|↫ #توییت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••『🧡🌾』••
😁🙈🌸🌱
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|⛔️‼️|••
#کلیپ_تصویری
آیا رابطه و ازداوج به هم ربطی دارد...؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ترفند_محبوب_خانواده_همسر_شوید
🟣با این ترفندها محبوب خانواده همسر
شوید
✔️ با ادب و فروتن باشید
هیچگاه در حضور خانواده همسر عصبی نشوید و صدای تان را بلند نکنید و با ادب و فروتنی بحث را خاتمه دهید.
✔️ به خانواده همسرتان کمک کنید
اگر عروس یا داماد خانواده هستید، در صورتی که خانواده همسرتان نیاز به کمک شما دارند، به آنها در کارها کمک کنید مثلا اگر مادرشوهرتان دوست دارد، با او در آشپزخانه وقت بگذرانید تا هم به او کمک کرده و هم احساس تنهایی نکند، گهگاهی همراهی کنید اما زیاده روی نکنید.
✔️ افراط و تفریط ممنوع
هرگز در روابط خود افراط و تفریط نداشته باشید و نه خیلی دور شوید و نه بسیار صمیمی و خودمانی شوید.در ابتدای رابطه محتاط باشید تا شرایط جدید را کاملا بشناسید و بعد از شناخت جمع خانوادگی کمکم صمیمیت خود را بیشتر کنید.
✔️ به وضعیت شوهرتان برسید
طبیعی است که خانواده همسرتان فرزند خود را دوست داشته باشند و رفتار شما را با او زیر نظر بگیرند پس هرگز در حضور خانواده همسرتان، از او بدگویی نکنید و به خورا و پوشاک و... او توجه کنید و به خصوص در حضور مادرشوهر به وضعیت شوهرتان برسید.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』••
اگه بیای، دنیا رو به پات میریزم
اگه بیای،دیگه تموم میشه پاییزم
اگه بیای...💕
قسمت دوم بیعت مهدیار های دوره دوم (مهدیارشو)...!💚🌟
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_293413254921716297.mp3
4.22M
جـزء ســوم✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #اعمالتـــآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
23.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_از_کابران
چقدر درست و چقدر غلط..!
اینبار تریبون دست دخترای مجردمون بود🎙️
نظراتشون رو در مورد جمله های مکرری که این روزها میشنویم، پرسیدیم.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_روز_سوم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
🍃💐 بسم الله الرحمن الرحیم 💐🍃
🤲 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ و التّنَبیهَ و باعِدْنی فیهِ من السّفاهة و التّمْویهِ و اجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ 🤲
🍃💐 به نام خداوند بخشنده مهربان 💐🍃
🤲 خدایا در این ماه به من تیز هوشی و خودآگاهی عطا کن و در آن ماه از نادانی و گمراهی دور بدار و مرا بهره و فایدهای از هر چیزی که فرود آوردی در آن قرار بده، به بخشش خودت، ای بخشندهترین بخشندگان 🤲
التماس دعا 🤲
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
بله من متوجه هدف خیر خواهانه شما هستم و میگم یکی از مخاطبای پرو پا قرص چندین ساله شمام..عروس و داماد و پنج تا نوه دارم
و بخاطر دختر آخرم که مجرد هستن و هم اینکه خودم جلسات مختلف دارم از مباحث کانال خیلی استفاده میبرم واقعا خداقوت میگم خدمتتون
#ادمین_نوشت
واقعا خرسندیم که چنین بزرگواران و خوبانی و پیشکسوتی در کانال حضور دارن و کنارمان هستن و از نسل سادات هستن خدا حفظشون کنه و همیشه در کنارمان باشن تا بتونیم از دیدگاه و نظرشان برای پیشبرد جوانان استفاده کنیم
الهی به حق حضرت زهرا همیشه پایدار و سلامت و فرزندانشان هم خوشبخت و عاقبت بخیر زیر سایه امام زمان و حضرت زهرا باشن
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_مهدی
با عرض سلام خدمت خوبان
مدتی هست بزرگواران سر بازیگران تعصب نشان میدن سر جریانات اخیر که پیش آمده واقعا بازیگران انهای پی حرفه ای دشمنان قسم خورده وطن رفتن و گول خوردن کارهای خوب و تاریخی و اسلامی انجام دادن ودر اون سریال و فیلم بازیگران دیگری هم هستن که هیچ خطای انجام ندادن نباید به خاطر یک فرد خاطی کلا قید اون فیلم و سریال بزنیم بگیم چون اون بازیگر درش بازی کرده پس فیلم نباید نشان داد و نگاه کرد رهبر ما آقای خامنه ای که پدر امت هستن حتی در سخنرانی که داشتن حتی فرمودن اگه بع رهبر بی احترامی و ناسزا گفتن اعتنا نکنید و حتی در مورد بازیگران هم سخن فرموده بودن و حضرت محمد هم که الگوی جهان اسلام هم هستن همین طور چقدر سختی کشیدن حتی توی سرشان خاکستر و شکمبه گوسفند میریختن و چقدر یارانشان و خودشان و همسر و خانواده اش اذیت کردن آ ولی ایشون بازم با مهربانی و عطوفت با آنها رفتار میکردن و میبخشیدن چرا ما اینطوری نباشیم چرا ما بخشنده نباشید .
رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کنه .
به فرموده امام علی شاید پشیمان شدن و توبه کردن ما که از آنها آگاهی نداریم فقط آنها قضاوت میکنیم
باید پیرو امامان و پیغمبر اسلام باشیم .
قضاوت نکنیم دیگران
نکته مهم این که برای فیلم برادران لیلا نمی گم کلا گفتم چون سریال سقوط هم گذاشتیم سر یکی از بازیگر ان سریال هم همین می گفتن و به ما خرده گرفته بودن چرا این سریال گذاشتید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
با سلام و آرزوی قبولی عبادات :بنده از استان آذربایجانشرقی شهرستان مرند با افتخار عضو کانال شما هستم از تمام بحثهای مفیدی که در کانال میذارید تشکر میکنم و یکی از طرفداران پر وپا قرص رمان هاتون هستم لطفا بیش از این ما رو منتظر نذارید با پارتهای بیشتر حقیر و تمامی اعضای کانال رو خوشحال نمائید.اجرتون با مولا علی علیه السلام
❤️
باسلام طاعات و عبادات مقبول درگاه حق
منتظر پارت های رمانیم.
لطفا پارت های بیشتری از رمان بگذارید.
باتشکر🌹
❤️
سلام طاعات قبول
عذر شما را بابت دیر کرد رمان پذیرفتیم
لطفا رمان بزارید.
بخدا درس دارم
می خوام درس بخونم☹️
#ادمین_نوشت
ببخشید واقعا عید هست و ایام دید و بازدید شرمنده و عذرخواهی میکنم کلا نظم کانال بهم ریخت بابت دیر کرد رمان ببخشید سعی میکنم نظم داشته باشم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش میک
#آنجای_که_گریستم
🍂🍁قسمت چهاردهم
به قلم :حاء _رستگار
چقدر برای این حس که میتواند تنهایی کارهایش را بکند تنگ شده بود. در زندگی سابقش تنها چیزی که احساس میکرد سکوت، حکم خفگی و لال بودن بود. همسر سابقش او را به چشم زنی که مسئول رفع نیاز های او بود میدید و هیچ وقت فکر نمیکرد او در وهله اول یک انسان است و در نهایت زنی که نیاز به محبت دارد. نیاز به دیده شدن و عشق. چقدر بر عمر رفته اش حسرت میخورد. چرا چندی بدون عشق زیسته بود؟! زندگی با مجید تن دادن به یک اجبار بود برای رهایی از افتادن در پرتگاهی که اگر دیرتر اقدام میکرد، در آن می افتاد. حالا هیچ چیز این زندگی فرق نکرده. از جانب مجید عرق محبت نشده، عشق را تجربه نکرده اما حس میکند دیگر دارد تجربه میکند لذت حضور داشتن را. و نمونه کوچکش همین است که دارد تنهایی سفر کوتاهی میکند. دارد دنیا را میبیند، معاشرت میکند، میخندد و به معنای واقعی دارد کم کم زندگی میکند. در راه گیلان خاتون کلی گفت و همه را به خنده انداخت. او شدت صمیمیت آنها لذت میبرد و طبیعت زیبای بیرون این لذت را بیشتر میکرد. رجبعلی صدای آهنگی شمالی را زیاد کرده بود و زنها هماهنگ با ریتم آهنگ دست میزدند و به احترام نوعروسی که آنجا بود، کر میکشیدند!
چقدر همه چیز حرمت داشت. با خود اندیشید تنها چیزی که انگار در حوالی زندگی گذشته اش رنگ نداشته حفظ حرمت او بوده است!
مسیر به پایان رسید و امامزاده نمایان شد. خانم ها پیاده شدند و او پشت سر گیلان خاتون و ایلما،دخترش که هم سن و سال خودش بود روانه امامزاده شدند. بوی اسپند نو و خاک گلی همه جای امامزاده نقش داشت. محبوبه تا چشمش افتاد به آن مرقد سبز دلش ریخت. احساس کرد به کودکی هایش برگشته است. زمانی که پدرش امان الله، او را روی پایش مینشاند و دعوتش میکرد به حرف های منبری مسجد گوش دهد. همه چیز آن امامزاده کوچک شبیه حال و هوای مسجد محله شان را داشت. چقدر کودکی هایش زود در چنگال زمان خفه شده بودند. با سقلمه ایلما وارد امامزاده شد و درحالیکه دلیل خنده های مداومش را نمیدانست مشغول زیارت شد.
به همه چیز فکر کرد. به درد هایش، زخم های صورت و گردنش، مادرش که دیگر نمیتواند راه برود و پدرش که چندی هست مرده، به برادر های بی رحمش که او را در ازای مبلغی ناچيز فروختند به همسر سابقش، به آرزویش که چقدر دوست داشت معلم شود، و در نهایت به مجید و آن سکوت عجیبش!
که چرا تن داده به این زندگی؟ چرا خود را دوباره قربانی کرده؟ که چرا مجید وارد زندگی اش شده؟ و چرا این ازدواج هرچند به اجبار برایش احساس آرامش دارد...
اینها سوالاتی بود که در سرش میچرخید و او جوابش را از خدای امامزاده طلب میکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت پانزدهم
به قلم :حاء _رستگار
مجید خسته از گلایه های اسدالله که دائم از کلاه برادری های بزرگان ده میگفت، بیلش را پشت شانه انداخت و به مسیر خانه قدم گذاشت. حس اینکه از این به بعد در خانه کسی هست که چشمش به دست اوست، دلش را طوری کرد. اگر به خودش بود که با لقمه نانی هم هفته ایی را طی میکرد اما کم کمش این است که آن زن مهمان اوست حتی اگر دلش نخواهد فکر کند او زنش هست و میهمانی دائمی است تا آخر عمر.
برای همین دستش را در جیبش کرد و دستمزد امروزش را محکم فشرد. به سمت مغازه اکبر تغییر مسیر داد.
اکبر کلاه پشمی سیاهی را کشیده بود تا پایین ابرو هایش و آب دماغش را میگرفت. تا چشمش به مجید افتاد سلامی داد و گفت :زیاد جلو نیا آقا مجید، سرما خوردم، میترسم مریضی بُوُی!
مجید سری به معنی فهمیدن تکان داد و به قفسه های مغازه خیره شد. دست برد و یک قوطی کنسرو ماهی برداشت. چند تا تخم مرغ جدا کرد. چند عدد سیب زمینی و پیاز را ریخت توی پلاستیک و کمی آرد برداشت. اکبر که متوجه آرد شد گفت :اگر برای نان پزی میبری که کم بردی، بزار برات خودم بکشم
مجید خودش را کنار کشید و کار را سپرد به اکبر. در نهایت با چند پلاستیک خرید از مغازه او خارج شد. حس عجیبی داشت. احساس میکرد خجالت میکشد. دلش نمیخواست کسی ببیند دارد برای زندگی اش خرید میکند. اصلا نمیدانست چه اش شده... این کار را بارها انجام داده بود. برای خودش. اما الان یک طوری بود. شاید نمیخواست دلش به این زندگی و آن زن عادت کند. او باید تا به آخر به او یک نگاه بی احساس را میداشت. آری از نظر مجید آن زن زندگی، آرامش و سکوتش را دزدیده بود. پس باید تا آخر در پستوی ذهنش یک غریبه میماند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت شانزدهم
به قلم :حاء _رستگار
وقتی به خانه رسید اثری از حضور محبوبه ندید. تمام خانه کوچکش را گشت، حتی زیر کرسی را ولی او نبود
از خانه بیرون آمد و به انباری سرک کشید. چند متری دور تر از حیاط را هم گشت اما نبود. نمیدانست کجا رفته؟! شاید شکایتش از حضورش در خانه را فهمیده بود و رفته بود. اما مگر میشود زنی بدون اجازه از شوهرش بگذارد برود؟ درست است از او خوشش نمی آمد اما بالاخره زنش است. او مرد است و غیرت و غرور نمیگذارد زنش را ول کند به امان خدا. مردم که نمیدانند چه در زندگی آنهاست. مردم تهش که بفهمند زنش آب شده توی زمین، نمیگویند که او را نمیخواسته، میگویند مجید بی غیرت بوده!
تصور این حرف آتشش زد. میدانست محبوبه اینجا کسی را ندارد و جز ملاهادی و زنش کسی را نمیشناسد. به ذهنش آمد که شاید رفته به آنجا. برای همین به سرعت به آنجا دوید. حجم عظیمی از عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان شده بود. با خودش عهد کرد اگر او را آنجا دید حسابی از خجالتش در بیاید. ته تهش که شده فریادی بکشد تا کار زبان الکنش را جبران کند و حساب کار دست محبوبه بیاید.
به خانه ملا که رسید، حمید پسرش در حیاط بازی میکرد. ملا در سایه ی آفتاب نشسته بود و چپق میکشید. تا چشمش به مجید افتاد دستی تکان داد و همین باعث شد مجید به طرف او برود. توی سرش هزار بار ردیف کرده بود چگونه بگوید نمیداند زنش کجا رفته که ملا علمش نکند و نکوبد به سرش؟
ملا تا او را دید گفت :راه گم کردی مجید...
مجید سرش را پایین انداخت و دست دست کرد که دست آخر ملاهادی گفت :چیزی شده؟
مجید با ایما و اشاره و گنگی زبان به ملا رساند که زنش اینجا نیامده؟
ملا ابرو راستش را بالا انداخت و گفت :مگر اینجا دعوتی داشته؟ مردی که ندونه زنش کجاست، جاش توی خلاست!
مجید عرق در شرم و عصبانیت شد. حالا ملا دور برداشته بود و هی میتاخت. ملا دوباره گفت :درسته اون دختر کسی رو نداره اما خطبه عقد شما رو من خوندم، من یه جورایی وکیلش بودم. تو باید مراقبت زنت میبودی.
مجید نمیدانست چه کند. فقط طاقت تند زبانی های ملا را نداشت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت هفدهم
به قلم :حاء _رستگار
برای همین شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید که صدای فریاد های ملا دور شد. دوباره شکسته شده بود. چقدر این زن برایش مصیبت داشت. همانطور که میدوید از دور مینی بوس رجبعلی را ديد. کناری ایستاد تا ماشین رد شود. که نگاهش از پنجره بغل ماشین به محبوبه افتاد. محبوبه تا لحظه ایی او را دید رنگش پرید. با آن صورت درهم و برزخی مجید نمیدانست چه در انتظارش است. مجید قدمش سست شده بود. او توی مینی بوس چه میکرد. بنا را گذاشت به دویدن پشت مینی بوس. رجبعلی که او را در آینه دیده بود زد به کنار. رو به محبوبه کرد و گفت :فکر کنم آقا مجید دنبال شما اومده.
محبوبه تا این را شنید با بقچه اش چسبید به صندلی. از ترس دست و پایش را گم کرده بود. کاش به او خبر میداد کجا رفته است. لابد حسابی از دستش کفری بود. گیلان خاتون که متوجه رنگ پریده او شده بود گفت :نگران نباش، کاریت نداره.
اما این جمله اثری در حال دگرگون محبوبه نداشت. هنوز لذت گرمای حمام بر تنش مزه نکرده بود که اینطوری اسیر این بلا شد. مجید در مینی بوس را باز کرد و سلام گنگی به رجبعلی داد و منتظر ماند. محبوبه دست و پا لرزان از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد. قلبش به تپش افتاده بود. یک یک خانم ها از او خداحافظی میکردند اما ترس زبانش را بند آورده بود که بخواهد جواب آنها را بدهد. بالاخره چشم در چشم مجید شد. مجید خودش را خیلی کنترل کرد و کناری کشید و بقچه اش را گرفت. محبوبه از رجبعلی خداحافظی کرد و در ماشین را بست و منتظر ماندند تا ماشین برود. همین که ماشین رفت برگشت طرف مجید. آرام گفت :خیلی کثیف بودم. مجمع هم پیدا نکردم. گیلان خاتون گفت بریم حمام. شما هم نبودی که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دید مجید راه افتاد و چیزی بهش نگفت. این حرکتش بیشتر او را ترساند. او چیزی از این مرد و عکس العمل هایش نمیدانست. به ناچار دنبالش راه افتاد و تمام راه منتظر بود که ببیند چه اتفاقی میخواهد از جانب مجید برایش رخ بدهد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بابت_دیر_کرد
📗قسمت هجدهم
🍁🍂آنجایی که گریستم
به قلم :حاء _رستگار
وقتی به خانه رسیدند مجید بدون هیچ حرفی زیر کرسی نشست. محبوبه با احتیاط بقچه لباسش را کناری گذاشت و گوشه ایی ایستاد. نمیدانست با مردی که سکوتش وحشتناک تر از قبل است باید چه کند؟ مجید خسته از روز پر هیاهویش سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست
محبوبه با دیدن او که ظاهرا آرام شده بود نفسی از سر آسودگی کشید و به اطراف نگاهی کرد. نگاهش افتاد روی کیسه ی خرید های گوشه ی خانه. معلوم بود مجید خرید کرده است. بلند شد و چای دم کرد. آخرش که چه؟ بابت این اشتباه باید گرسنه به خواب میرفت؟ چای که دم کشید شام مختصری درست کرد و منتظر ماند. مجید در تمام مدت بیدار بود و متوجه حرکات محبوبه شده بود. گرسنه بود و کمی خیالش راحت شده بود که لازم نیست برای غذا درست کردن کار خاصی کند.
از زیر کرسی که بیرون خزید محبوبه را ديد که سفره را پهن کرده و منتظر او نشسته است. بدون هیچ نگاه و حرفی برای خودش لقمه گرفت و مشغول شد. محبوبه ته دلش از کارهای مجید خنده اش گرفته بود. تا آمد با خیال راحت قاشق توی ماهیتابه را بردارد و لقمه ایی برای خودش بگیرد، دستش به دست مجید که قصد همین کار را داشت برخورد کرد. یک آن انگار جریان تصاعدی گرما تمام وجود هر دویشان را فرا گرفت. محبوبه به آنی احساس کرد گر گرفته است و مجید هول کرد. این اولین برخورد دست های آن دو بود. مجید برای اینکه به جریان مسلط شود دوباره برای خودش لقمه گرفت و محبوبه سرش را گرم کندن بغل های نان کرد. انگار این اتفاق ساده تمام دلخوری های آن روز را برطرف کرده بود. مجید فکرش را نميکرد محبوبه چنان دستان نرم و لطیفی داشته باشد. دلش سرکش شده بود و او این اتفاق را نمیپسندید. دلش نمیخواست سد نفوذ ناپذیری که بین خودشان کشیده است نابود شود. این زن باید تا به آخر یک غریبه میماند.
اما گویی دلش همراهی نمیکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بابت_دیر_کرد
📗قسمت نوزدهم
🍁🍂آنجایی که گریستم
🖌️به قلم :حاء _رستگار
ملاهادی مجید را دوباره به کار گرفته بود. سوز زمستان شکسته و یک هفته مانده بود به عید و بازار شلوغ تر از هر روز بود. ملا تند تند قدم برمیداشت و مجید با کوله ی بزرگی که پر بود از محصولات دست ساز زری خانم پشت سر او راه میرفت. قرار بود او بفروشد و بخشی از درآمد سهمش شود. ملا هادی وقتی جای بساط مجید را مشخص کرد، دستش را گره زد پشت سرش و داد زد که غروب دنبالش می آید.
این اولین باری بود که میخواست دست فروشی کند و همین آزارش میداد. او خودش را مرد زمین و بیل و کلنگ میدانست، نه این کارهای از نظر خودش زنانه.
ولی به هر حال زندگی را باید طوری طی میکرد. بساطش را که پهن کرد نشست روی حصیرش و منتظر خریدار شد. صبح زود که خانه را ترک کرده بود، محبوبه هنوز در رختخواب بود. گوشه ی روسری اش کنار رفته بود و مجید اولین بار ردّ زخم های سیاهی که روی گردنش بود را ديد. نمیدانست آن زخم های تیره بابت چه روی پوست او نشسته اند. اما هر چه که بود دلش طوری شده بود. نه میتوانست آن را حس انزجار بداند و نه ترحم. احساس میکرد گولش زده اند که نگفته اند او چنین بیماری دارد. اصلا شاید بیماری هم نباشد ولی خوب دلش راضی نمیشد به محبوبه. کنار این همه حس عجیب یادش مانده بود که از کنار روسری یک خرمن بلند موی مشکی هم راهش را پیدا کرده بود روی بالشت و مجید نمیدانست باید چشم روی آن زیبایی ببندد یا نه.
مشغول این تفکرات متناقض بود و یادش رفته بود که چند مشتری را راه بیاندازد
از اینکه تا این اندازه در فکر محبوبه فرو میرفت از خودش بیزار شده بود.
انگار خودش داشت با دست خودش، به قلبش خیانت میکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘 قسمت چهارم:نرجس مادر میشود.
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´