eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹7 درسی که می‌توان از افرادی که پس از طلاق دوباره با یکدیگر ازدواج کرده‌اند یاد گرفت بیشتر افرادی که طلاق می‌گیرند تا آخر عمر خود تنها می‌مانند. اما در این بین بعضی از زوجین خوشبخت وجود دارند که به یکدیگر یک شانس دوباره می‌دهند تا بتوانند در کنار هم زندگی کنند. در این مطلب به داستان 7 نفر از افرادی که دوباره با هم ازدواج کرده‌اند خواهیم پرداخت. پس با ما همراه باشید. 1- مرغ همسایه غاز است من و همسرم 17 سال بود که با یکدیگر ازدواج کرده بودیم و در سن 40 سالگی به این نتیجه رسیدیم که نمی‌دانیم می‌خواهیم در آینده چه کار کنیم. من درخواست طلاق دادم. 3 سال بعد همسرم زنگ زد و گفت حیوانی که در هنگام طلاق آن را بین خودمان تقسیم کرده‌ایم در حال مردن است. به دیدن او رفتم و متوجه شدیم که نقاط مشترک و مثبت زیادی داریم که دیگران آن را ندارند. ما به صورت آهسته دوباره رابطه‌مان را با هم آغاز کردیم و هم اکنون بیش از پیش خوشحال هستیم. 2- روی بلوغ عاطفی خود کار کنید «ما اوایل مشکلات مختلفی داشتیم. از پول گرفته تا بیماری. ما از یکدیگر متنفر شده بودیم و طلاق توافقی گرفتیم. برای 3 سال ما به طور پراکنده در مورد کریسمس و یا روز تولد صحبت می‌کردیم اما این صحبت‌هایمان همیشه به بحث و جدل کشیده می‌شد. در نهایت ما ارتباط با یکدیگر را کنار گذاشتیم. چند سال بعد همسر سابقم در مورد یکی از دوستان مشترکمان یک پیام به من داد و ما توافق کردیم تا یکدیگر را ببینیم. همه چیز عالی پیش رفت، ما همدیگر را بیشتر و بیشتر دیدم و رابطه جدیدی بین ما آغاز شد. ما درباره مشکلات قدیمی‌مان صحبت کردیم و هر دو فهمیدیم که به بالغ‌تر شده‌‎ایم. ما دوباره با یکدیگرازدواج کردیم مترجم:محمد سرپناه                              @mojaradan            •.¸       
44.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فیلم『 ژانر: کمدی،درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خواستم بگم با کسی ازدواج نکنید که همش چشمش به اموال و زندگی دیگرانه ولی دیدم بهتره اینجوری بگم👇 بیایید همه‌مون یاد بگیرم چشممون به مال و زندگی دیگرون نباشه! اینجوری زندگی خودمون قشنگ تر میشه... بیایید یاد بگیرم اول خودمون خوب باشیم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔴 💠 در مثنوی آمده است در اتاق تاریک بود عدّه‌ای با چشمان بسته وارد اتاق شدند. یکی دست به زد و گفت این ناودان است فردی پاهای فیل را لمس کرد و گفت این است شخصی گوش‌ او را گرفت و گفت این باد بزن است نفر بعدی دستی بر پشت فیل کشید و گفت این است. یعنی هر فرد، فیل را بر اساس نگاه متّکی بر حسّ لامسه‌ خود کرد. در حالیکه اگر فیل را کامل دیده یا لمس می‌کردند قضاوتشان به واقع نزدیک‌تر می‌شد. 💠 در زندگی مشترک، گاهی زن و مرد با دیدن جزء یا از رفتارهای همسر، قضاوت کلّی درمورد شخصیّت او کرده و حتّی برداشت کلّی از ظاهر رفتار یا گفتارش می‌کنند. 💠 هیچ‌گاه با دیدن یک یا چند رفتار همسر به طور و کلّی نگوییم همسرم آدم خوبی نیست، اصلاً مرا درک نمی‌کند، آدم زندگی‌‌کُنی نیست و دهها قضاوت کلّی دیگر. 💠 دیدن تمام ابعاد و شخصیّت و رفتارهای همسر از برداشت‌ها و تصمیمات غلط یا جلوگیری می‌کند. 💠 به فرض اگر همسرم‌ بدزبان یا تندمزاج است با قضاوت نگویم "اخلاقش اصلاً خوب نیست یا اخلاق بدرد بخوری ندارد." چرا که در کنار بدزبانی ممکن است برای خرجی زن و بچه زحمت می‌کشد، دل و قلبش است، فرد کینه‌ای نیست، زبان عذرخواهی و دهها صفات و رفتارهای دارد. 💠 در واقع باید تمام رفتارها و اخلاق‌های خوب و اشتباه او را کنار هم‌ گذاشته و با پازل شخصیّت او، نسبت به نقص یا اشتباه او عکس‌العمل و قضاوت عادلانه و صحیح داشته باشیم تا قضاوتمان مثل اتاق تاریک و نباشد. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan     
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: 🐬 «پسرِ دلفینی» یک اثر فرهنگی است که به همت جوانان ایرانی ساخته شده و با استقبال مخاطبان داخلی و خارجی رو برو شده است. محصولات جانبی و عروسک‌های مربوط به پویا نمایی پسر دلفینی نیز از فروردین‌ماه سال جاری روانه بازار کشور شده است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سوال دختری از استاد رحیم پور : آقا شمایی که میگید به قانون حجاب احترام بذارید اگه یه روزی قانون عوض بشه‌و داشتن خلاف قانون بشه،خود شما بهش احترام میذارید؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . ✨چگونه از یک پیامرسان داخلی به پیامرسان دیگر پیام ارسال کنیم؟ . ⊱💛⊰ ⊰ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزارید دیگه سلام میشه ادامه رمان رو بزارین منتظریم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت41 شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن... مگه من چکار کردم... بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده... توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران... یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین... چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم. - من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا برگشتم بیرون شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد برگشتم نگاهش کردم با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید سجاد: ببخشید ،بابت امروز... (صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟ آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام.. بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد: وایستا کارت دارم ، (چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم ) سجاد: صبر کن چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت سجاد: پیاده شو کارت دارم راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت (منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسگمت42 سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت راننده هم پیاده شد اومد سمتمون راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری دختر مردم... سجاد: اقا بفرما،زنمه راننده: راست میگه خانوم سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت سجادمو دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش سوار ماشین شدیم سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم مادر جون توی حیاط نشسته بود مادر فکرم هزار جا رفت قربونت برم کجا رفتی... منم آروم سلام کردم مادر جون: سلام عزیز دلم بعد رفتیم توی اتاق، سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد... نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه متعجب نگاهش میکردم ... رفتم نزدیکش... - اتفاقی افتاده سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز شده بود یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد.... سجاد: بهار منو ببخش... ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود گرمای وجودشو احساس میکردم از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد... - چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟ سجاد: خواب دیدم، خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم رفتم کمی جلوتر ،پرسیدم ،اینجا صف چیه یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش با شنیدن این جمله خوشحال شدم منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری گفتم چرا؟ گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه... نه صف دل شکستن... تو دلشکستی.... اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم برو از اینجا که امام تمایلی به دیدارت نداره... از خواب بیدار شدم چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد من میخواستم که تو دلبسته ام نشی فقط همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار جان... باور کن... بهار منو ببخش... با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد بغلش کردم... -بخشیدمت اقا ،بخشیدمت عشق من... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸