🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت248
بعد دستی در موهایش برد.
–اصلا چرا راه دور برم، نامزد خود من در مورد دوستش هر چی میگم قبول نمی کنه چه برسه...
حرفش را بریدم.
–من فقط دلم برای ساره میسوزه، آخه ندیدیش چه حالی پیدا کرده...
پوفی کرد.
–آخه این چه منطقیه؟ چون دلت میسوزه باید باهاش بیفتی تو چاه؟ تو بهش راه و چاه رو میگی اگر گوش نکرد اونو به خیر و تو رو به سلامت. دیگه دلسوزی نداره، چون خودش باعثشه.
با دلخوری سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
او هم ساکت شد.
هوا رو به تاریکی بود و ما بینمان هنوز پر از سکوت بود. بلند شد و کلید چراغ را زد. لامپ کم جانی روشن شد که روشنایی خیلی کمی داشت.
زمزمه کرد.
–بدبخت سرایدار، این جا چطوری زندگی میکرده؟ حتی یه پنکه هم نداره.
به طرف یخچال کوچکی که در گوشهی اتاق بود رفت و بطری آبی برداشت و کمی آب داخل لیوان ریخت و به طرفم گرفت.
–بخور خنک بشی.
سرم را به طرف مخالفش چرخاندم.
–میل ندارم.
لیوان آب را کنارم گذاشت و لحن شوخی گرفت.
–آب نطلبیده مرادهها... بعد به طرف پنجره رفت و آسمان را نگاه کرد.
–فکر کنم کمکم وقت اذانه دیگه.
برای وضو گرفتن به دستشویی گوشهی اتاق رفت و طول کشید تا برگردد، صدای شرشر آب مدام میآمد. وقتی برگشت پاچههای شلوارش بالا بود.
بدون مهر به نماز ایستاد. "حتما میخواهد پیشانیاش را روی سرامیک بگذارد."
داخل کیفم همیشه یک مهر و سجادهی کوچک کیفی داشتم. از جایم بلند شدم، پاهایم مثل چوب خشک شده بودند، به زحمت از داخل کیفم مهر را درآوردم و مقابلش باز کردم.
به داخل سرویس بهداشتی رفتم تا من هم وضو بگیرم. با این که امیرزاده حسابی آن جا را شسته بود ولی باز هم چندان تمیز نبود.
وضو گرفتم و منتظر ماندم تا او نمازش را تمام کند.
نمازش که تمام شد برگشت و نگاهم کرد.
وقتی دید آمادهی خواندن نماز هستم از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت.
بعد رفت پردهی اتاق را که جنسش از مخمل بود را به ضرب کشید و پایین آورد.
بعد چند لا تا کرد و روی زمین پهنش کرد و مهر و سجادهی کوچک را رویش گذاشت.
تشکر کردم و به نماز ایستادم و او جلوی پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت. انگار در دلش با خدا حرف میزد.
معلوم بود نگران است و دلشوره دارد.
مدتها همان جا ایستاده بود و چشم از آسمان برنمیداشت.
زیر انداز را که همان پرده اتاق بود، به کنار دیوار کشیدم. همان جا نشستم و پاهایم را دراز کردم.
امیرزاده بعد از وارسی کردن پنجرهها در حال بررسی در اتاق بود. تلاش میکرد شاید بتواند راهی برای فرار پیدا کند.
وقتی دید از در راهی برای خروج پیدا نخواهد کرد. رفت و روی کاناپه نشست و به من خیره شد. من با مُهری که در دستم بود بازی میکردم.
برای این که مرا به حرف بکشد گفت:
–میگم گشنه ت نیست؟
نوچی کردم و گردنم را بالا کشیدم.
فکری کرد و گفت:
–می تونی بری ببینی چی تو یخچال هست که واسه شام بخوریم؟
میدانستم خودش بهتر از من میداند در یخچال چه چیزهایی است ولی برای این که سکوت بینمان تمام شود این حرف ها را می زند.
بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و در یخچال نقلی گوشهی اتاق را باز کردم.
محتویات یخچال یک بسته نان، کمی کالباس، یک بطری آب و مقداری ماست بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه
برگرد نگاه کن
پارت249
نان و ماست را کنارش روی کاناپه گذاشتم.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–چه سفرهی رنگینی، خودتم بیا دیگه.
همان طور که به کنار پنجره میرفتم گفتم:
–نوش جان، من اشتها ندارم.
کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. گرمای هوا، از شدتش کاسته شده بود ولی باز هم گرم بود.
حتی یک ستاره هم درآسمان نبود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم ساعت نزدیک ده بود.
الان حتما خانوادهام خیلی نگران شدهاند.
چشمهایم را بستم و در دلم برای نجات خودمان دعا کردم.
بوی عطرش نشان دهندهی این بود که نزدیکم شده، چشم هایم را باز کردم.
رو به رویم ایستاده بود. دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و نگاهم میکرد.
نگاهم را زیر انداختم.
پرسید:
–به چی فکر میکردی؟
با بغض گفتم:
–به خونواده م. حتما تا حالا خیلی نگرانم شدن.
ولی بیشتر از رفتار او در این شرایط دلم گرفته بود. حالا فقط حمایت او را میخواستم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
با لحن دلجویی گفت:
–اونا الان می دونن که ما هر جا هستیم باهمیم. حتما تا حالا برادرم زنگ زده و از بچهها همه چیز رو پرسیده.
–بچهها؟!
–آره، منظورم دوستامن.
انگار که چیزی یادم آمده باشد با اخم پرسیدم:
–راستی! شما نگفتید این جا چی کار میکردید؟
نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت.
–یکی از دوستام دنبال بررسی و تحقیق و مدرک جمع کردن علیه اینا بود. چون خواهر خودشم یه جورایی آلودهی این گروه ها شده و آسیب دیده بود ولی مدرکی نداشتن که شکایت کنن. دوستم خودش وارد عمل شد. وقتی موضوع رو به من و دوست مشترکمون گفت ما گفتیم که خیلی وقته ما هم داریم اطلاعات جمع میکنیم. اونم از ما خواست که هدفمند این کار رو دنبال کنیم. قرار شد سه تایی تا میتونیم مدرک و فیلم و عکس و اطلاعات جمع آوری کنیم.
متاسفانه کمتر کسایی هستن که وقتی از این گروه ها آسیب میبینن شکایت می کنن. اونا به خیلیا آسیب زدن، به خصوص به خانما. ولی چون جلساتشون اکثرا مجازی بود، پیدا کردنشون یه کم سخت بود.
البته جلسات حضوریشونم تو خونههای شخصی خودشون برگزار می شد، برای همین به راحتی نمی شد ورود کرد. این اولین باره که جرات کردن و این جا جلسه گذاشتن و ورود عموم رو آزاد گذاشته بودن.
البته خیلی هم زرنگن. میدونستی قبلا همین کلاسا تو یکی از دانشگاه ها برای مدت کوتاهی تدریس می شده؟
بعد کمکم مسئولین دانشگاه متوجه شدن که اصلا از ریشه همه چیزش مشکل داره.
الانم واسه همین کلاساشون رو حضوری برگزار نمی کنن اگرم این کار رو انجام بدن، جای ثابتی نیستن. مدام جاشون رو عوض می کنن...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
529_24019021182316.mp3
19.47M
#حرف_خاص | #استاد_شجاعی
※ رفیق ویژهی اهل بیت علیهمالسلام شدن برای همه ممکنه!
میشه به مقام «أنت ولیّنا حقّاً» رسید!
ویژه میلاد #حضرت_عبدالعظیم علیهالسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍁از عمق جان نفس بکش
🍁نگرانیهایت را به خدا بسپار
🍂چایت را با آرامش خیال بنوش
🍁و تمام خاطراتِ خوبت را مرور کن
🍁این تنهـا هدیـهای هست کـه
🍂میتوانی به خودت بدهی
🍁الهی زندگیتون پر از عطر و مهربانی خداوند
#شبتون_خدایی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
حنجرمازماجرایعشقمیخواندحسین
غیرنامتودلمذکرینمیداندحسین!
تانفسدارمدراینمیخانههوهومیکشم؛
پرچمترویزمینهرگزنمیماندحسین!
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
♦️ #سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
🔹 دیدن روی تو چشم دگری می خواهد.
منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد..
🔹 باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند
هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
👇قسمت چهارم:
🔴 معیارهای درجهی یک، برای زن خوب
1⃣ داشتن دغدغهی انجام واجبات و ترک محرمات
🔸البته مرد و زن در این معیار با هم فرقی ندارن. پیامبر عزیز ما فرمودن:
کسی که تنها برای زیبایی زن با او ازدواج کند، در آن زن آنچه دوست دارد، نخواهد دید. و اگر کسی به طمع مال زن با او ازدواج کند، خدا او را به آن مال وا می نهد. بر شما باد ازدواج با دین داران.
2⃣ عفاف
🔹یکی از نشونههای سلامت روانی زن اینه که تو ارتباط با مردای نامحرم، از حریم عفاف خودش مثل جونش مراقبت کنه.☺️
🌀 بحث ما، این جا از بعد شرعی نیست. کسایی هم که تقید آن چنانی به امور شرعی ندارن، باید بدونن که یکی از ویژگیای زنِ قابل اعتماد اینه که حریم عفاف خودش رو به هیچ قیمتی نفروشه. زنی که نگران زیباییِ خودش مقابل نامحرمه، به میزان نگرانیش نقص شخصیتی داره.😔
📌زنایی که از روح و روان سالمی برخوردارن، فقط نگران پوشش خودشون جلوی نامحرم هستن نه زیبایی.
⬅️ ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
# قسمت_ششم
۶-۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
میشه خواهش کنم یا قسمت های بیشتری بذارید یا دو پارت صبح و عصر بذارید. رمان رو
❤️
سلام حداقل رمان رو یه باره بذارید.
تا دو هفته دوباره دوهفته بعد رمان بعدی
❤️
سلام
اولا به نیت 5 تن،روزی حداقل5قسمت داستان بزارین
4 تاکمه
یا به نیت 14 معصوم، 14 تا
یا313 تا😁😊
دوما به رییستون که باداستان مخالفند، بفرماییدکه اگه داستان نباشه که کانالتون خیلی ریزش میکنه
#ادمین_نوشت
سلامممممم
بچه ها عذرخواهی بنده را بپذیرید چون کانال طبق روتین هست و پست ها و کلیپ ها طبق برنامه هست باید من پست ها را حذف کنم و جایگزینش رمان بزارم و این امکان پذیر نیست .داستان هم طولانی ۵۰۰قسمت هست مدیر کانال هم که کلا مخالف داستان در کانال بودن. اعتراف سنگین و در گوشی کلا آدم حرف گوش کنی نیستم 😉😁
از این بزرگوار هم عذرخواهی میکنم .الهی خوشبخت و عاقبت بخیر دو عالم باشن .
#دوستون_دارم
#یا_حق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´