#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️آیا هنوز هم دخترا باید تو مسأله ازدواج "انتخاب شونده" باشن؟🤔
🔵 قسمت دوم:
🔰عدم ایجاد تغییر تو مسیر انتخاب شوندگی دخترا، نتایج بدی در پی داره:
1⃣ انتخابای اجباری؛ که یکی از مصادیقش اینه که دختر با اینکه میدونه ملاکاش تو هیچکدوم از خواستگارا وجود نداره، ولی خودش رو مجبور میبینه به یکی از خواستگاراش جواب بده. 🤦♀🤦♂
2⃣ بعضی از دخترا برا اینکه از خطر مجرّد موندن در امان باشن، تصمیم میگیرن با خودآرایی و عرضۀ زیبایی نگاه پسرا رو به خودشون جلب کنن.🤭
3⃣ بعضی از دخترا هم خودشون اقدام به خواستگاری از مورد مناسب میکنن. از اونطرف هم خیلی از پسرا نمیتونن در مقابل پیشنهاد دخترا عاقلانه فکر کنن و دچار «عشق لحظهای» میشن، که به هیچ وجه نمیتونه تکیهگاه مطمئنّی برا یه تصمیم محکم باشه.😐
4⃣ بعضی هم معتقدن که خواستگاری دختر از پسر شاید مشکل داشته باشه ولی خونوادۀ دختر میتونه به جای اون، از پسر خواستگاری کنه. غافل از اینکه این کار، توی خیلی از موارد باعث ایجاد مشکل تو زندگی میشه؛ مخصوصاً تو اختلافا، پُتکی بر سر دختر میشه.😔
5⃣ بعضی از دخترا هم هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنن و تو خونه میمونن که نتیجش بالارفتن سنّ ازدواج میشه.😕
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
33.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_7
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 جوامعی که وضعیت اقتصادی مناسبتری دارند، درصد ازدواج پایینتری دارند
🔹بیشترین آمار طلاق رو در 10 کشور اروپایی داریم و بیشترین آمار ازدواج رو در 10 کشور شرقی داریم که از نظر امکانات وضعیت پایینتری دارند.
🔹اما اولیای جامعه وظایفی دارند که باید به درستی انجام دهند.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
تکنیکهای تقویت سازگاری در منزل
ویژه خانمها:
💞 در کلیه موارد معیشت اعم از تملک، درآمد و ... از کلمه «ما»استفاده نمایید نه «من» و «تو»؛ زیرا پس از عقد، زندگی مشترک شروع شده و دیگر من و تو مطرح نیست.
💞 در مقابل همسر خود هر چند که حق با شما باشد، لجبازی و اصرار نکنید و از مخالفت و
جره با همسر خود بپرهیزید؛ زیرا محبت را از میبرد.
💞 همسر خود را به خصوص در مقابل بستگانش تحقیر نکنید و از تعریف و تمجید بستگان خوددر مقابل آنان پرهیز نمایید.
💞 چنانچه کمکهایی از طرف بستگان شما به همسرتان شده، آن ها را به رخ او نکشید.
💞 با دوستان و آشنایان همسرتان در معاشرتها بیش از حد معمول گرم نگیرید.
#پس_از_ازدواج
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش “قلب” به “عشق”
#دکتر_انوشه
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیمی از نگرانیها و اضطراب های ما مربوط به نظر دیگران است.
ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را برده آنان میکند.
برده نظراتشان و بدتر، برده آنچه وانمود میکنند به نظرشان میرسد.
#انگیزشی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت321
یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم.
–آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشهی گیاهان.
–آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمیخوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی.
–منظورت چیه؟
–منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه.
منتظر ماندم تا ادامهی حرفش را بزند.
–خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونهی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
–ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟!
دستش را روی زانویش کشید.
–چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع میکرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟
–همین رفیقت که با هم اومدید؟
–اهوم.
–خب؟
–هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست.
–یعنی چی؟
–یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه.
نوچی کردم.
–بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد.
خواهر دوستتم بچه داره؟
–آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود.
چشمهایم گرد شد.
–بود؟!
سرش را پایین انداخت.
–آره، سه روز پیش خودکشی کرد.
هینی کشیدم.
–واااای! چرا این کار رو کرد؟!
از جایش بلند شد، عصبی شده بود.
–یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم میکشمش.
رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. میگفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده.
الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و میدونستم تو دیگه تو مسجد نیستی.
کف دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
–چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟
شروع به راه رفتن کرد.
–چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت میکرده و وحشی بازی درمیاورده.
کف دستم را روی گونهام کشیدم.
–یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟
روبرویم ایستاد.
–خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، میترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش.
نگاهم را به کف حیاط دادم.
–به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن.
دوباره کنارم نشست.
من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد.
گوشیام را در دستم جابهجا کردم.
–منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم.
اخم کرد.
–تو چرا بهش زنگ زدی؟
–خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچههاش بود. گفتم شاید...
حرفم را برید.
–از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش میکنم.
نوچی کردم.
–مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده.
با تعجب نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت322
–اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره.
–آره، البته همهی ما کمکش میکنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره.
–یعنی میتونه حرف بزنه؟
–نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما میخوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاقتر شده.
مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه.
می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره.
–عجیبه که این قدر بهش می رسه.
لبخند زدم.
–واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو میبازیم که نتیجه ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه.
علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.
پرسیدم:
–حرف عجیبی زده میدونم ولی...
سرش را تکان داد.
–نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب میکنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال میکنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟!
شانهای بالا انداختم.
–نمیدونم، فقط میدونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک میخواست فقط میگفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم میگفتم ما که هر روز نمیتونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگتر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که میکنیم باشه.
علی لبخند زد.
–اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد.
–مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخهی همهی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد.
–کاش یه نسخهای هم برای ما میپیچید.
از خجالت لپ هایم گل انداخت.
–گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه میداد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره.
علی خندید.
–واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت.
دستش گرم بود و دست یخ زدهی مرا زنده کرد.
نگاه مهربانش را به چشمهایم دوخت و نجوا کرد:
–همهی پیامات رو هر شب میخوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو میدادم ولی نه تو صفحهی تو، یه صفحهای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات مینویسم.
دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد.
بلند شدم اومدم.
ابروهایم بالا پرید.
–نصفه شب کجا اومدی؟
–همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونهی شما تا این جا می رفتم و میومدم.
تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم.
مبهوت نگاهش میکردم.
دستم را فشار داد.
–این مسجد برای نماز صبح باز نمیکنهها میدونستی؟
لبم را گاز گرفتم.
–وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟
–چرا یه چرتی تو ماشین زدم.
شرمنده سرم را پایین انداختم.
–ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمیدونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم.
دستم را بین دو دستش گرفت.
–حداقل تو میتونی پیام بدی و می دونی که من میخونم، ولی پیامای من رو کسی نمیخونه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´