eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت350 از تعجب خشکم زد و خیره به چشم‌هایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟! ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینی‌اش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمی‌دادند پاک کرد. –من دلم نمی‌خواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لج‌بازی بچه‌گانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه، کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد. خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همه‌ی آدما، حالا می خوام جبران کنم. من حرفی نمی‌توانستم بگویم. نمی‌دانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچه‌دار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده. خیلی کارا برام کرد ولی من نمی‌دونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه می‌کردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمی‌کرد. مثل ابر بهار گریه می‌کرد. نفسی گرفت تا عکس‌العمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم این هلما، آن هلمایی که من می‌شناختم نیست. انگار آدم دیگری، فقط با چهره‌ای شبیه چهره‌ی او مقابلم ایستاده بود. جلوتر آمد و دستم را گرفت. –حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین، جعبه‌ای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینا همه ش سکه‌های مهریه‌م هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش می‌گفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقع‌ها تو اصلا نبودی. اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دنده‌ی لج. با لکنت پرسیدم: –تو...تو... می‌خوای زندگی من رو خراب کنی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم. تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی. بغض کردم. –پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمی‌خواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟ تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟ با لحن مهربانی گفت: –نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –من فقط ازت می‌خوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی. گنگ نگاهش کردم. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت351 –چه لزومی داره تو یه مرد نامحرم رو که زن داره دوست داشته باشی؟! فوری جواب داد. –خب اون الان به تو هم نامحرمه، مگه تو از عشقت نسبت بهش کم شده؟ اگه بخوای اون جوری فکر کنی، الان علی مجرده و زن نداره. ابروهایم بالا رفت و با تعجب براندازش کردم. –تو از کجا می‌دونی ما محرمیتمون تموم شده؟! جوابی نداد و من ادامه دادم: –ما سه روز دیگه عروسیمونه، الان تو این وسط چی از جون من می خوای؟ چرا نمی ری دنبال زندگی خودت؟ اصلا مگه خودت نامزد نداشتی. من نمی‌تونم تو رو تحمل کنم. علی هم... حرفم را برید و بغض آلود گفت: –من که حرفی ندارم. باشه عروسی کنید مبارک باشه، ان شاءالله با هم خوشبخت بشید. من یه اشتباهی کردم حالام باید تاوان بدم دیگه... اون نامزدم نبود، می شه در مورد گذشتم حرف نزنی؟ نمی خوام دیگه اشتباهام رو تکرار کنم. اگه تو بهم کمک کنی مطمئنم می تونم. من نمی‌خوام جلوی ازدواج شما رو بگیرم. یعنی دیگه اون قدر خودخواه نیستم که نذارم تو به کسی که دوسش داری برسی. من از زندگیم گذشتم. ابروهایم را به هم چسباندم. –تو چی می خوای هلما؟ همه‌ی ما رو بدبخت کردی ول کن نیستی؟ چادرش را کشیدم و به داخل حیاط کشیدمش و به زیرزمین اشاره کردم. –نگاه کن، به خاطر تو من باید تو این دخمه زندگی کنم. من از خیلی چیزها گذشتم به خاطر پا گرفتن زندگیم. تو که زندگیت پا گرفته بود، چی کار کردی واسه پاشیده نشدنش جز این که بعد از طلاق از خوشحالی رفتی و جشن گرفتی، حالام که از همه جا رونده و مونده شدی و مادرت بیمارستانه و بی‌کس و کار شدی یاد علی افتادی؟ احتمالا اگه نمی‌گرفتنت و ممنوع‌الخروج نمی شدی بازم به کارات ادامه می‌دادی. من نمی‌دونم چرا هر بی کس و کاری آدرس خونه‌ی ما رو فقط بلده. هلما گریه‌اش گرفت و از حیاط بیرون رفت و سرجای اولش ایستاد. –آره تو راست می گی، همه‌ی حرفات درسته، من همچین آدم پستی بودم ولی دیگه نمی‌خوام باشم. مگه خدا نگفته هر چقدر گناه کردی توبه کنی می‌بخشم. از این به بعد می خوام خوب باشم، می خوام اون جوری باشم که همیشه علی بهم می گفت و من گوش نمی‌کردم. می خوام شماها کمکم کنید، آره من بی‌کس و کار شدم و فقط آدرس خونه‌ی شما رو بلدم. چرا به این فکر نمی کنی ممکنه خدا این آدرس رو جلوی پای من گذاشته باشه. با شنیدن جمله‌ی آخرش از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. –ببخشید من نباید اون جوری می‌گفتم. –تو من رو ببخش، تو من رو حلال... با شنیدن صدای پای مادر، هلما ادامه‌ی حرفش را خورد و فوری جعبه‌‌‌ی سکه‌ها را داخل کیفش انداخت و اشک هایش را پاک کرد. مادر با لیوان شربتی به طرف هلما رفت و تعارف کرد ولی با دیدن چشم‌های خیس از اشک هلما دستش را عقب کشید و نگاهش را به من داد. –چی شده؟ من نمی‌دانستم باید چه توضیحی بدهم. هلما هم احتمالا در ذهنش دنبال جواب می‌گشت. مادر رو به هلما کرد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت352 –خانم حالا این قدر خودتون رو ناراحت نکنید. بالاخره خودش انتخاب کرده مسئولیتشم با خودشه، شما نگران نباشید. تلما هر اخلاق بدی هم داشته باشه ولی این اخلاق خوب رو داره که پای کاری که کرده می مونه، از بچگیش هم همین طور بودا. هلما سرش را تکان داد. –بله حتما همین طوره. ببخشید ما یکم درد و دل کردیم حرفامون طولانی شد. دیگه من گفتنیا رو بهش گفتم دیگه ان شاءالله قراره فکر کنه جواب بده. مادر لیوان شربت را دوباره به طرفش گرفت. –بفرمایید گلوتون رو تر کنید. –خیلی ممنون، میل ندارم. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ. مادر کنار در ایستاد و رفتن هلما را نگاه کرد. –ماشاءالله، هزار ماشاءالله، چقدر خانم باوقاری بود. خیلی کم پیش میاد کسی این همه زیبایی داشته باشه و این جور خودش رو بپوشونه. گفتم: –مامان جان شما با اون ماسکش و حجابش از کجا زیباییش رو دیدین؟ –معلوم بود. حالا چی بهش گفتی که این قدر ناراحت شده بود؟ –هیچی، مادرش بیمارستان بستریه، کرونا گرفته، واسه خاطر اون ناراحته. مادر تا خواست در را ببندد گفتم: –صبر کن مامان. بعد به دنبال هلما دویدم. صدای مادر را شنیدم که فریاد زد: –کجا می ری؟ نگاهم به هلما بود، چیزی نمانده بود در پیچ کوچه گم شود. به سر کوچه که رسید برگشت و ایستاد. خودم را به او رساندم و پرسیدم: –تو نیم ساعت پیش بهش زنگ زده بودی؟ سوالی نگاهم کرد. بلندتر تکرار کردم. –به علی زنگ زده بودی؟ –آره، خودش بهت گفت؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و راه رفته را سلانه سلانه برگشتم و به این فکر کردم که چرا علی امروز بدون خداحافظی رفت. به بدبختی و بی‌کسی هلما فکر کردم و به این که دیگر غروری برایش باقی نمانده بود. مادر جلوی در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. جلوی در خانه که رسیدم مادر پرسید: –چی بهش گفتی؟ بی حرف وارد حیاط شدم. مادر در را بست. –بهش گفتی پشیمون شدی و می خوای درست رو ادامه بدی؟ با گوشه‌ی چشم به مادر نگاه کردم و زیر لب گفتم: –نه، فقط یه سوال پرسیدم. مادر با تعجب نگاهم کرد و لیوان شربت را دستم داد. –بخور. بعد همان طور که به طرف داخل ساختمان می رفت گفت: –راستی علی به خونه زنگ زد گفت بهش زنگ بزنی، کارت داره، می گفت هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی. منم گفتم یه خانمه اومده دارن با هم حرف می زنن. با شتاب از پله‌های زیرزمین پایین رفتم و دنبال گوشی‌ام گشتم. دو بار زنگ زده بود. فوری شماره‌اش را گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و فوری پرسید: –کی اومده بود جلوی در؟ –چرا نگفتی هلما آزاد شده؟ چرا نگفتی بهت زنگ می زنه و ازت می‌خواد که ببخشیش و دوباره...با بغض که گلویم را چنگ زد مقابله کردم و ادامه دادم: –اون اومده بود این جا می گفت توبه کرده و... گریه‌ام گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم. بعد از سکوت کوتاهی گفت: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت353 –گریه نکن. نگفتم چون نمی‌خواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی. حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر می‌کنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته. فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمی‌شناسدش. وگرنه دوباره یه بهونه‌ای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد. اشک هایم را پاک کردم. –من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟ سکوت کرد و جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمی‌فهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون می‌کنه؟ همه ش می‌گفت کمکش کنم. پوفی کرد. –حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه. –چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده. با صدای غمگینی گفت: –آره، میومد. اعصابم رو خرد می‌کرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم. هینی کشیدم. –چی؟! رضایت دادی؟! –چی کار می‌کردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده. –خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام می‌دادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه. پوزخندی زد. –شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجه‌ی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم. –خب چی‌ گفت؟ –همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه" چند ثانیه‌ای بینمان سکوت شد بعد من گفتم: –علی‌آقا. –جوونم. –می گم تو می‌دونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟ من و من کرد. –تو نفهمیدی؟ –نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه. –ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر. –باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود. –حالا چه اصراریه بدونی؟ –بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ نوچی کرد. –بذار بعد از عروسی مون بهت می گم. قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹نکاتی در باب احکام مبتلابه جوانان در موضوعات فضای مجازی، دوست و ازدواج 🎙حجت الاسلام والمسلمین عابدینی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی زندگی‌ام بیمه ی حرز حسن است من دعا گیرِ حسن، زنده‌‌ ی ناد حسنم با تمام کرَمش،در حرمش،خاک،پُر است هرکجایی که حرم هست، بیاد حسنم ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
همه‌جا رفتم و خوردم به در بسته حسین فقط آخر که رسیدم به تو راهم دادی خیر دنیای منی آخرتم هم با توست به همه خیر رساندی و به ما هم دادی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇 چون نی به نوای تو که باشم، خوبم مشمـول دعـایِ تو که باشم، خوبم🩵 هــر چنــد شکستــه بالم از تیر گـناه امـا به هــوایِ تو که باشم...خوبم🩵 🦋 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔹 مومن بودن پسر ◀️ پیامبر اسلام فرموند : دخترانتان را به آدم باتقوا شوهر دهید، اگر آن مرد با تقوا دخترت را دوست داشته باشد اکرامش میکند و عاشقانه با همسر خود زندگی میکند و اگر از صمیم قلب هم دوستش نداشته باشد به او ظلم نخواهد کرد 🔹 خوش اخلاق بودن پسر ◀️ رسول خدا می‌فرمایند: هرگاه فردی به خواستگاری دخترتان آمد که از نظر دین و اخلاق و امانتداری شما را راضی میکرد دخترتان را به ازدواج درآورید 🔹 پسر اهل کار باشد ◀️امام صادق (ع) می‌فرمایند: کفو و همتا در مردی است که پاکدامن باشد و توانگر ،تا بتواند خرج زندگی را تامین کند منظور امام صادق از توانگر بودن اهل کار بودن یک مرد است،نه ثروتمند بودن وی ادامه دارد... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´