42.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_بیست_نهم
۲۹_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بُهت ملیکا کنار تابوت مادر و برادرش.....
#کرمان
@mojaradan
❤️🍃❤️
#همسرداری
"ثابت کنید، میتوانید یک همدم خوب باشید!"
🍃 به همسرتون این اطمینان رو بدید که میتونه با شما درد و دل کنه و رازهای خودش رو باهاتون در میون بزاره...
👈 باید بهش ثابت کنید بهترین مأمن اسرار و یا همدرد براش هستید. چون معمولا افراد رازهای دل و درد و دل هاشون رو به نزدیکانی که خیلی دوسشون دارند، میگند.
✅ قدرت عشق رو باور داشته باشید که میتونه آدم و زندگیش روبه کلی متحول کنه...!
@mojaradan
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
دوسـت داشـتنت
بهانه ای بود براےِ «زندگـی کردن»
و اکنون زندگـی کردن، در حاشیه
«دوسـت داشـتنِ» توست...❤️
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق کسی بشین که
تو رفتارش عشقو ببینین
نه لا به لای حرفاش ...!
کسی که رو دلتون غیرتی باشه،
مواظب باشه کسی شیشه ی🌸
دلتون رو ترک نندازه و اگرنه
وجب کردن روسری روی سرتون
که یه حساب کتاب سادس ...!
کسی که با همه ی کمو کاستی های
صورتتون مث معجزه نگاهتون کنه؛
بهتون جرات پرواز بده نه که بال آرزوهاتونو قیچی کنه ...!👌🌸
#حرف_حساب
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
مثل بچ موجه های خوب دست ب سینه نشستیم منتظر پارتهای داستان هستیم
دیرشدااااا
#ادمین_نوشت
منم منتظر وصل اینترنتم نمیدانم مدتی چرا اینترنت گوشی من وصل نمیشه چشم الان که اینترنت وصل شده در خدمتون هستم
الهی همیشه سلامت و تندرست باشید و حاجت دلتون از مادر امام زمان بگیرید😊
#دوستتون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۱ و ۱۲ کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برا
🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی در آغوش، از
پلهها بالا میآمد.
مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود
که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناریست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت.
رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد.
سفره را که چید،
ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
+برای شماست؛ بفرمایید!
لبخند ارمیا عمیقتر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و خانهای هست که دخترکش در آن در انتظار است...
یک نفر چشم به راهش است،
گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟دلش با همینها خوش بود. دلش زیادهخواه که نبود!
همینکه چراغی روشن بود،
همینکه سفرهای برایش مهیا شد،
همینکه کسی به استقبالش آمد،
همینکه دستهای کوچکی حولهی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشمغره نرود کافی بود، نبود؟
سر سفره که نشست،
زینب را روی پایش نشاند... غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمهای به این خوشمزگی نخورده بود؛
شاید آنهمه غربت و جنگ و درد بود ،
که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذتبخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره میاندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد.
حسهای جدیدش را دوست داشت...
حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانهات، عطر نفسهای دخترکی که روح خانه است؛
شاید مرد بودن هم قشنگتر میشود ،
وقتی تکیهگاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سیدمهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دور زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سیدمهدی هم بود... پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: _زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود.
ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظهها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هرشب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: _چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: _همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش خش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: _شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند، آنها حق نداشتند که آیهی زیبای زندگیاش را آزار دهند.
آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامهریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از دستم در رفت.
آیه: _غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.خواست قاشق را در دهان بگذارد که بگذارد که گردن زینب شُل شد.
نگاهش به
زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد:
_برای شما.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱۵ و ۱۶
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد:
_برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید!
ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت:
_بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه!
ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود.
وارد اتاق که شد،
زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد
نگاهش در اتاق چرخید.
تصاویر زیادی از آیه و سیدمهدی روی دیوار بود. چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج شود
آیه دم در اتاق بود.
ارمیا که خارج شد گفت:
_بفرمایید
غذاتون سرد شد!
+ممنون دیگه سیر شدم!
آیه: _لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سیدمهدی که از ماموریت برمیگشت اندازهی سه نفر غذا میخورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول میکشه!
ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست:
_برای کسی مثل من که تمام عمرش کسی نبوده به خواست و سلیقه
اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سیدمهدی که اندازهی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش میآید... مثل سیدمهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد ،
اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛
گاهی توجههای کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونهی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچهها، هنوز توی اون خونه جا دارم.
+حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
+زینب...
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم
به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضیام! تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند، ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقهی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت:
_شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سیدمهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُردهها رو بپوشن. دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید برید حموم، آمادهست.
+تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو بپوشید، ملافهها تمیزن و بعد از استفادهی شما هم دوباره شسته میشن، وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟
شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت:
_با اجازه من یه دوش بگیرم!
آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش نمیآمد. مردی مهمان خانهاش شده بود که غریبهی آشنایی بود با نامی که در شناسنامهی آیه داشت.
نماز صبح را که خواند،
صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب میآمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است.
زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد:
_مامان! مامان!
آیه به سمتش آمد:
_هیس... بابا خوابه عزیزم!
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_,هدیه_بخاطر_,دیر_شدن
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱۷ و ۱۸
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت.
"جان پدر! نفسهای پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانهی سیدمهدی!"
آیه لباسهایش را مرتب کرد.
بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت:
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیدونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست!
آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست
ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت:
_با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم.
آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد...
آیه لباسهایش را پوشیده بود ،
و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که
صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا!
آیه: _بفرمایید داخل!
ارمیا سر به زیر وارد شد.
نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکسهای
سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد.
ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟
آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟
ارمیا با احتیاط سرش را باال آورد و به چشمان آیه دوخت:
_پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟
آیه سرش را پایین انداخت:
_ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن.
حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟
ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد:
_پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید.
آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت:
_خرید چی؟
ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایدهی بدی بود.
آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد:
_اتفاقا ایدهی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید.
شاد کردن دلها چقدر آسان است.
یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید...
آیه که با رها و صدرا رفت،
ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´