#ازدواج_غلط
فضای مجازی و رسانه یه الگوی لاکچری به جوونا داده که اگه اول زندگی خونه و ماشین لوکس و جهیزیه اونچنانی نداشته باشی بدبختی و وقت ازدواجت نیست ..
فانتزیهاتونو بزارید کنارعاقلانه انتخاب و زندگی کنید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
دو دل شده بودم ؛
از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله
ذهنم رو آروم نمیذاشت
و از طرفی،
عدم آشنایی کافی باهاش ؛
جواب دادن رو برام سخت کرده بود !
تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد
و همون صحبتها ،
آرامش رو به قلبم هدیه کرد
استادم گفت :
آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک !
به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره
اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ،
درخواستش رو بی جواب نذار !
با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم
راوی : همسر شهید نصرالله شیخ بهایی
#دلبریبهسبکمذهبیها
#مشق_عشق
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💕🦋💕
⛔️ خانوم عزیز !!
این رفتارها باعث سرد شدن شوهرت میشه 😢
❣رفتار تحکمآمیز زن با شوهر
❣سرزنش کردن مرد توسط زن
❣بیتوجهی زن به رابطهی زناشویی
❣توجه بیشتر زن به خانوادهی پدری خود
❣تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان
❣وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار میکند
❣وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه میکارد
❣زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت میدهند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اقایان_بدانند
↜زنان تلفن زدن و پیام دادن از جانب مرد را نشانه ای برای عشق و علاقه مرد می دانند. بنابراین، زنان نمی توانند زمان زیادی منتظر بمانند تا مرد با آنها تماس بگیرد یا پاسخ پیام آنها را بدهد.
↜اگر تماس تلفنی یا پیام دادن از جانب مردان کم باشد، به تدریج احساس زن نسبت به مرد کاهش می یابد.
↜حتما حداقل روزی یک الی دو بار جویای احوال طرف مقابلتان باشید و پیامهای وی را زمانی که می بینید پاسخ دهید.
↜تماس نداشتن با زن یا دیر جواب دادن پیامهایش هرگز باعث نمی شود یک زن فکر کند شما شخص مهمی هستید بلکه باعث میشود که زن احساسش را به شما از دست بدهد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#همسرانھ🫀
♦️در زندگی مشترک یک رابطهی
خوب اینجوری ساخته میشه :
🔹️با دید مثبت به مشکلات و ناراحتیها
نگاه کنید.
🔹نوع گفتار و رفتار خودتون رو در
جهت بهبود رابطه تغییر بدید و بهم
احترام بذارید.
🔹️روی لحن گفتار خودتون کار کنید.
🔹قهر نکنید اگه قهر کردید نذارید
طولانی بشه.
🔹️کمال گرا نباشید چون هیچکس کامل
کامل نیست پس تفاوت های همدیگرو
بپذیرد و باهم کنار بیاید.
🔹سعی کنین همدیگر را بهتر بشناسید.
🔹️درمورد نگرانی ها و موقعیت های
اضطراب آور با همدیگر صبحت کنید
و با همدیگر همدلی کنید.
🔹همدیگر را دوست داشته باشید
و برای همدیگر وقت بگذارید .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💯#قابل_توجـه_آقایون
😍 آقایان محترم این را فراموش نکنید که زنها تا لحظه آخــر زندگی هم منتظر #نوازش و #محبت هستند و همواره از شما توقع محبت دارند.
💞 اگر یک #زن_شاد میخواهی به همسرت محبت کن.
#محبت کلید گمشده زندگی های امروز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت51
مطهره خانم آرام و محکم نشسته بود و خبری از آشفتگی ساعت پیشش نبود و انگار از بی تابی که داشته است پشیمان بود ، رو به حسنا گفت : حسنا مامان ؟ من برم نماز بخونم ... شما حواست به بابات باشه ! من نمازمو خوندم شما برو بخون
ـ چشم مامان .
صورت دخترش را بوسید دستی به روسری کج شده ی روی سرش کشید و گفت : حسنا جان ، ظاهرتم مرتب کن ... یه خانم در هر شرایطی مرتب و مراقبه ... مراقب همه چیز و همه کس .
سکوت بین جمع نگران که گاهی با اشک و ناله ی انیس خانم شکسته میشد با حرف مطهره خانم برچیده شد .
ـ یه یا علی بگین ، برین دست و صورتتونو بشورین نماز بذارین اذون دادن ... این جا رو کردیم ماتم کده ، الحمدالله بچه ها سالمن و مشکلی نیس ...
آقا سید ؟
ـ جانم ؟
ـ من خونه شام گذاشتم آماده هست ، یه زنگ به آقا امیرحسین بزن بیاره شامو همین جا بخوریم ... فقط سیدجان به بچم نگو ممکنه نگران بشه ...
ـ خانم خودش اون وضعو ببینه متوجه میشه ...
ـ شما زیاد قضیه رو باز نکن
ـ چشم .
ـ انیس خانم ؟
ـ بله حاج خانم ؟
ـ بیاین بریم یه وضو بگیرین یکم آروم شین ... پاشین
ـ من تا بچم بهوش نیاد دلم آروم نمیگیره ...
ـ مائده خانم که بهوش اومدن دیدین شون ... مهدا خانمو بسپارین به حضرت مادر ...
ضمنا باید سالم باشین تا بتونین مراقب دسته گلتون باشین این جوری که خودتون زودتر از پا میافتین ... حسین منم هنوز بهوش نیومده حتی نتونستم ببینمش ولی اونا بیش از هر چیز به حضور معنوی ما نیاز دارن ..
دست انیس خانم را گرفت و رو به همسرش گفت : آقا سید ما رفتیم نمازخونه
سید سری تکان داد و رو به حسنا گفت : دختر بابا شما هم برو
ـ چشم ...
خانم ها که راهی شدند ، سیدحیدر رو به مرصاد کرد و گفت :
آقا مرصاد پسرم ؟ میشه برید دنبال آقا امیرحسین ؟
امیرحسین هول میشه دست گل به آب میده ، خودتم یه لباس مناسب بپوش بابا
ـ چشم الان میرم
............ــــــــــــ♦ـــــــــــــ............
ـ امیر جان داداش کارای دانشگاهو انجام داده بودم ... چون نصف ترم رو گذرونده بود باید امتحانات رو میداد نرفتن سر کلاس ها رو پذیرفتن بخاطر شرایطش ... ولی همین جا دو تا امتحانشو داده ....
الان که خانوم میگه نمیخوام عقب بیافتم باید برگردیم وگرنه ترم جدیدو مرخصی میگرفت ...
شرمنده دیگه زحمتی شده برا شما ... ممنون ... باشه ... قربانت ...
آره ما هم احتمالا امروز ظهر راه میافتیم ... آره خونه سیدهادیه ... قربانت ... یاعلی
مهدا : آقا امیر بود ؟
ـ آره ، میگه دانشگاه یه سری نامه و اینا داده رفته گرفته ... بعد همون طوری که خواستی پرسیده گفتن میتونی باقی امتحاناتو دانشکده خودت بدی ...
استاد هاتم مشکلی با چند جلسه غیبتی که داشتی مشکلی نداشتن ... بخاطر پیشینه اته ... اگه من بودم محل ... بهم نمیذاشتن ...
ـ خودشون لطف کردن
ـ تو دوباره شکست نفسی کردی ؟
یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، چرا محمدحسین اینقدر شرمنده تو بود ؟!!
... چرا تا میومد حرف بزنه میپیچوندی ؟
تو این یه ماهه کلی رفته و اومده بهت سر زده من درک نمیکنم ...!
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت52
مهدا بحث را عوض کرد و گفت :
بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه ..
ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟
ـ جانم ؟
ـ اون همکارت خانمه بودا !
نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟
مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت :
ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر
مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ...
ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟
بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت :
یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟!
ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛
فعلا اسیر صندلی چرخدارم
مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ...
ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ...
ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی
ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو
فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود !
انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟!
شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ...
اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....!
دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد .
بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه .
رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه ....
دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ...
بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود .
سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ...
ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با...
ـ آبجی .... ؟!
صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد .
ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود
ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ...
اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟
ـ جونم ؟
ـ همش تقصیر منه ... اگ ...
ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ...
انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟
مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت :
علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره ....
به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ...
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نبردی...
داغ مشهد به دلم نزار آقا....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´