حکایت حیرت انگیز
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.*
*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.*
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*
*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*
*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*
*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.*
*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*
*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*
*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.*
*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.*
*قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*
*مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*
*قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*
*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*
*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*
*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.*
*من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند*
*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*
*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.*
*قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*
*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*
*کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی*
*چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی*
*دادند دو گوش و یک زبان از آغاز*
*یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*
*التماس تفکر از همه ی شما خوبان
که یک دم فکر کردن به از 70سال عبادت است*
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
#حکمت1
✅ قَالَ ( علیه السلام ) : کُنْ فِی الْفِتْنَةِ کَابْنِ اللَّبُونِ لَا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَیُحْلَبَ .
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
درود خدا بر او فرمود: در فتنه ها، چونان شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد، و نه پستانی تا او را بدوشند.
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
💞دعای خیر مادر حلّال مشکلات💞
🍃خوش بہ حاڸِ آنڪہ
🍃همراهش دُعاے مادر است
🔹در شبستاڹ اَدب
🔹ذڪرش رضاے مادر است
🔸چشم دڸ را رو بہ
🔸چشم انداز دنیا بستہ است
◽️مست و شیداے
◽️نڪَاه آشناے مادر است
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
🔴فوری/جعبه سیاه حسین فریدون بازداشت شد!
⭐⭐⭐⭐#ویژه #فوری⭐⭐⭐⭐
🔺رسول دانیال زاده بازداشت شد!
🔹رسول دانیال زاده در یکی از کشورها بازداشت شده و توسط سازمان اطلاعات سپاه دستگیر و به کشور بازگردانده شد.
🔹پس از گذشت یک ماه از علنی شدن موضوع فرار دانیال زاده اخباری به گوش میرسد که این فرد در یکی از کشورها شناسایی شده و پس از دستگیری به ایران بازگردانده شده است.
رسول دانیالزاده، معروف به سلطان فولاد است که چندی پیش از کشور گریخته بود.
🔹گفتنی است که دانیالزاده از افراد نزدیک به حسین فریدون(برادر حسن روحانی) بوده است.
🔹اخیراً حسین فریدون به جرم فساد اقتصادی به پنج سال حبس محکوم شده بود.
توضیحات سخنگوی قوه قضائیه در مورد بازداشت دانیال زاده
اسماعیلی:
🔹رسول دانیال زاده یکی از بدهکاران کلان بانکی کشور که در پرونده حسین فریدون به اتهام پرداخت رشوه محکوم شده و پس از دستگیری اکبر طبری به خارج از کشور گریخته بود، با طراحی و هدایت پاسداران گمنام امام زمان (عج) در سپاه به کشور بازگشت.
🔹این فرد بیش از چهار هزار میلیارد تومان بدهی بانکی داشته و از مرتبطان نزدیک اکبر طبری و حسین فریدون است.
#سپاه_متشکریم
#اطلاعات_سپاه
درود به بروبچه های سپاه
هرجا پیشرفت و حمایت از اموال و امنیت مردم هست، نام #سپاه وسطه🙏⭐⚘
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریادهای دردمندانه استاد #حسن_عباسی که در فضای مجازی دست بدست می چرخد....
الان معلوم شد چه کسی می نوشت مار😭
وچه کسی با کشیدن شکل مار به مردم می گفت که اولی بیسواد است😡
قدیمیا گل گفتن که آدم خوبه دوست و دشمنش رو بشناسه
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥افشاگری ذوالنورنماینده مجلس درخصوص وام400میلیاردی نزدیکان رییس جمهور با بهره صفردرصد و وام 1600 میلیاردتومانی دانیال زاده و خرید منزل شانزده میلیاردی برای برادر همسر رئیس جمهور
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
نامه عاشقانه بسیار خواندنی ازبانوی جوانی که حدود صد سال پیش همسرش برای تحصیل به خارج رفته است.👇
این نامه اکنون در "کتابخانه وزیری یزد"نگهداری می شود:
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم المعطّرٌ الحبیب
تصدقت گردم،
دردت به جانم،
من که مُردم وُ زنده شدم تا
کاغذتان برسد، این فراقِ لا کردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را
کارِ خانه وُ طبخ وُ رُفت و روب وُ
وردار و بگذار نکُشد،
همین، بیهمدمی و فراق میکُشد.
مرقوم فرموده بودید به حبس
گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد.
پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیه چیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده..!!!
حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است.
اوضاع مملکت خوب نیست؛
کوچه به کوچه مشروطه چی
چنان نارنج هایی چروک و از
شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند وُ جواب آزادی خواهی، داغ و درفش است وُ تبعید و چوب و فلک..!!!
دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهایدُ
شب به شب
بر گیس میمالیم...!!!
سَیّد محمود جان،
مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگم باجی
عرق همه را درآوردهام ورکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده.
میدانید سَیّدجان،
زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد،
دلِ بیصاحب، زود نخکش میشود،
چروک میشود،
بوی نا میگیرد،
بید میزند.
دلْ ابریشم است.
نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود،
نه شوق وَسمه وُ سرخاب وُ سفیدآب داریم.
دیروزِ روز بیگم باجی،
ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز.
حق هم دارد، وقتی که آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد،
پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
به قول آقاجانمان؛
*دیده را فایده آن است که دلبر بیند.*
شما که نیستید وُ خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند، در زیر زمین مطبخ و زهر ماری نشود کار خداست.
چلّهها بر او گذشته،
بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقا سَیّد،
به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم ولی به واللّه بس است،
به گمانم آنقدری که در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به
علاج بیماری فراق حاذق شده
باشید، بس کنید،
به یزد مراجعت فرمایید
وُ به داد دل ما برسید،
تیمارش کنید وُ بعد دوباره برگردید.
دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیرافتاد وُ شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
زن را که میگویند ناقصالعقل است،
درست هم هست؛
عقل داشتیم
که پیرهنتان را روی بالش
نمیکشیدیم وُ گره از زلف وا
کنیم وُ بر آن بخُسبیم.
شما که مَردید،
شما که عقلتان اَتّم وُ
اَکمل است،
شما که فرنگ دیدهاید وُ درس طبابت خواندهاید،
مرسوله مرقوم دارید
و بفرمایید ، چه کنم...؟؟؟
تصدّقت پری دُخت
بوسه به پیوست است.
🌹🌹🌹
این متن رو که آدم میخواند فکر میکندیک آدمی که دکترای ادبیات فارسی داشته آن نوشته است درحالی که تحصیلات پریدخت خانم خانم طبق اسناد و مدارک شناسایی ششم آن زمان(دوران مشروطه) بوده است.
حالا این نوع ادبیات و طرز صحبت کردن این بانوی محترم را با رفتارهای امروزی مقایسه کنید که ....
دریغ وافسوس که خیلی از داشته هایمان رااز دست دادیم....!
روان آن بانوی یزدی گرامی شاد.🌹
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
💥💥خبر خوب💥💥
🔴مقایسه کنید!
‼️مقایسه دو کِشنده ایرانی "کیان ۷۰۰" و آمریکایی
"ام ۱۰۷۰"
ببینید؛
نمونهی ایرانی یک سروگردن بالاتر از نمونهی آمریکاییست.
‼️عکسنوشت را دست به دست کنید برسد بهدست مدیران خودروسازی داخلی، خصوصا طیف غربگرای آنها!
"علی قلهکی"
➖➖➖➖
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅حمله آمریکا به ایران ، از شعار تا واقعیت...
📍به روایت کارشناسان غربی
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷
سخنگوی قوه قضاییه: بعد از صدور حکم محکومیت بابک زنجانی،وزارت اطلاعات و دولت تقاضا کردند که برای مدتی او در اختیار آنها قرار گیرد تا بتوانند بخش دیگری از اموال او را شناسایی کنند، زنجانی برای مدت مدیدی در اختیار وزارت اطلاعات قرار گرفت؛توفیق چندانی در شناسایی اموال بدست نیاوردند
پ.ن :اغای روحانی برای این بازی ها خیلی دیر شده. لااقل مشاورین ناشی اطرافت رو عوض کن
➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷🆔 @moje_roshangari🇮🇷