˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
بی تو بودن به من نیومده (؛
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••
القلبقلبـي ..
والنـَبضانت♥️!
-
ـــ
آییـنـه ای و آه هرگــز برای تو ༻
فرقی نمی کند چه کسی عاشـقت شده ست
#فاضل_نظری 🔗"
https://eitaa.com/Habibaam/87
اره خلاصه ؛
داداشمونه دیگه (:
به یادتونم بودم تازه ...
(کانال دومِ بنده)
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
- دوروز تا سالگردِ شهادتِ مرواریدِ عمان -
قسمتی از زندگی نامه شهید مصطفی نوروزی👇
.
#خادمی_و_سربازی
سه سال قبل از شهادت ، چند ماه قبل از رفتن به سیستان و بلوچستان، دو هفته مانده به عید بود، همسر مصطفی از او خواست تا به زیارت دو امامزاده در روستای اسپورز(۸ کیلومتری ساری از سمت میاندرود) به نام های حضرت خدیجه و زینب(سلام الله علیهما) بروند. پاتوق همیشگی شان بود. عصر جمعه بود، مصطفی پذیرفت، وقتی رسیدند خانمکهنسالی که خادمه این امامزاده بود، مشغول مرتب کردن سنگ های نمای تازه تخلیه شده در صحن بود، مصطفی، همه حتی ارمیای سه ساله را مشغول کمک به آن خادمه کرد، سنگها را مرتب گوشه ای از صحن چید و روی آن را پوشاند. بعد به همسرش گفت:"حالا که من گرم افتاده ام، تو برو درون امامزاده را گردگیری کن، من می روم روی سقف و گنبد"
گویا چندسالی بود که کسی این کار را نکرده بود.
چند دقیقه نگذشته بود که خادمه امامزاده که گویا کمی هم دچار فراموشی بود، با همان گویش مازنی گفت:"صبر کنید ، من چیزی یادم آمده، چند شب قبل این خانم کوچک(امامزاده زینب (س)) به خوابم آمد، پیش او از کم توجهی اهالی به گردگیری و کمک در نظافت صحن گله کردم، او به من فرمود: نگران نباش، چند روز دیگر یکی از سربازان امام زمان (عج) می آید این کار را انجام میدهد" بعد با تعجب از مصطفی که روی سقف مشغول نظافت بود پرسید: "پسرجان مگر تو چه کاره ای ؟" و مصطفی در حالی که اشک درچشمانش نشسته بود سکوت کرد و چیزی نگفت.
از آن به بعد دو سالی که جنوب شرق بود، هرسال همین تاریخ ها می آمد برای گردگیری و نظافت همین امامزاده..
+ماجراهای آمصطفای با معرفت ♥️✨
#مروارید_عمان
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
امروز من و رفیقم مسابقه نهجالبلاغه و صحیفه داشتیم و از طرف مدرسه رفتیم
تو راه بهش گفتم اگه زود تموم شد با هم بریم بهشت زهرا ؟!
گفت اجازه بگیریم بریم.
کارمون زود تموم شد و از معاونمون به سختی اجازه گرفتیم و بعد هم از خانوادهمون
با هم دیگه راه افتادیم
برای رفت و برگشت داستان داشتیم
هواااا هم به شدت سرد بود
اما من امروز یه چیزو خیلی خوب فهمیدم
شهدا کوچیک ترین ندایِ درونی قلب تون رو متوجه میشن؛ همین پریروز بود تو دلم گفتم داداش حسین خیلی دلم میخواد بیام پیشت اونم یه روزی که خلوت باشه(:
و در آخر...
کار خوبه خدا درست کنه.