eitaa logo
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
986 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
822 ویدیو
62 فایل
-یااللّٰھ تا وقتی نشسته باشیم همه‌ی راه‌ها بن‌بست است. - برای‌صحبت‌با‌ما : https://daigo.ir/secret/72937746
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــ آییـنـه ای و آه هرگــز برای تو ༻ فرقی نمی کند چه کسی عاشـقت شده ست 🔗"
https://eitaa.com/Habibaam/87 اره خلاصه ؛ داداشمونه دیگه (: به یادتونم بودم تازه ... (کانال دومِ بنده)
- دوروز تا سالگردِ شهادتِ مرواریدِ عمان -
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
- دوروز تا سالگردِ شهادتِ مرواریدِ عمان -
قسمتی از زندگی نامه شهید مصطفی نوروزی👇 . سه سال قبل از شهادت ، چند ماه قبل از رفتن به سیستان و بلوچستان، دو هفته مانده به عید بود، همسر مصطفی از او خواست تا به زیارت دو امامزاده در روستای اسپورز(۸ کیلومتری ساری از سمت میاندرود) به نام های حضرت خدیجه و زینب(سلام الله علیهما) بروند. پاتوق همیشگی شان بود. عصر جمعه بود، مصطفی پذیرفت، وقتی رسیدند خانم‌کهنسالی که خادمه این امامزاده بود، مشغول مرتب کردن سنگ های نمای تازه تخلیه شده در صحن بود، مصطفی، همه حتی ارمیای سه ساله را مشغول کمک به آن خادمه کرد، سنگها را مرتب گوشه ای از صحن چید و روی آن را پوشاند. بعد به همسرش گفت:"حالا که من گرم افتاده ام، تو برو درون امامزاده را گردگیری کن، من می روم روی سقف و گنبد" گویا چندسالی بود که کسی این کار را نکرده بود. چند دقیقه نگذشته بود که خادمه امامزاده که گویا کمی هم دچار فراموشی بود، با همان گویش مازنی گفت:"صبر کنید ، من چیزی یادم آمده، چند شب قبل این خانم کوچک(امامزاده زینب (س)) به خوابم آمد، پیش او از کم توجهی اهالی به گردگیری و کمک در نظافت صحن گله کردم، او به من فرمود: نگران نباش، چند روز دیگر یکی از سربازان امام زمان (عج) می آید این کار را انجام میدهد" بعد با تعجب از مصطفی که روی سقف مشغول نظافت بود پرسید: "پسرجان مگر تو چه کاره ای ؟" و مصطفی در حالی که اشک درچشمانش نشسته بود سکوت کرد و چیزی نگفت. از آن به بعد دو سالی که جنوب شرق بود، هرسال همین تاریخ ها می آمد برای گردگیری و نظافت همین امامزاده.. +ماجراهای آمصطفای با معرفت ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
˼مجــیب|ᴍᴏᴊɪʙ⸀
امروز من و رفیقم مسابقه نهج‌البلاغه و صحیفه داشتیم و از طرف مدرسه رفتیم تو راه بهش گفتم اگه زود تموم شد با هم بریم بهشت زهرا ؟! گفت اجازه بگیریم بریم. کارمون زود تموم شد و از معاون‌مون به سختی اجازه گرفتیم و بعد هم از خانواده‌‌مون با هم دیگه راه افتادیم برای رفت و برگشت داستان داشتیم هواااا هم به شدت سرد بود اما من امروز یه چیزو خیلی خوب فهمیدم شهدا کوچیک ترین ندایِ درونی قلب تون رو متوجه میشن؛ همین پریروز بود تو دلم گفتم داداش حسین خیلی دلم میخواد بیام پیشت اونم یه روزی که خلوت باشه(: و در آخر... کار خوبه خدا درست کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ یه رزق بسیار شیرین و پرمحتوا در راه برگشت از سفرِ راهیان نور بود(: پیشنهاد میکنم مطالعه کنید♥️📚 _
حرفاش ناب بود✨ مداحو میگم.. انگار تا قبل از این پدرِ امام رئوفو نمیشناختم ... غم انگیز که نه.. حزن انگیزم نه.. این کلمات حقیرن در برابر غمی که اون لحظه به قلبم فشار می اورد .. مگه میشه یه انسان، چندین سال تویه مکانی زندانی باشه که از شدتِ کمیِ مساحت، نه بتونه بنشینه!!! نه بتونه پاشو دراز کنه..!! فقط و فقط ایستاده ؟؟! تصورش... نمی دونم چی بگم ... - لعـنـة الله علـیـک یـا هـارون الـرشـید - +امامِ کاظم