برم و برنگردم😢😢
حالا اورا مثل کعبه ای میبینم که با فوران احساسم میخام بپاش بیفتم دست وپایش روبوسه زنم😭😭😭😭
چرا پدرم را قبل از این اینگونه ندیده بودم😭😭😭
چگونه چشمانم از دیدن اون کور شده بود؟😭
از بخشش بی بازگشتش
از مهرورزی بی حد ومرزش😭
از پاسخ های بی سوال من
از نصیحت های بدون اشاره ی من😭
دلزده نشو از نصایح پدرانه ایشون🙂زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند واشکهای جاری بر گونه هایی که سالیان سال بوسه گاه آن پدر بوده است وحوله ی آن دستان پینه بسته ی پدر😭😭
ترجمه از داستان واقعی (لماذا لم اری ابی من قبل) مترجم: بوحسان سلیمی
😭😭چرا پدرم را تاکنون اینچنین ندیده بودم😭😭
سکانس اول:
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟😬😬
وقتی وارد حمام میشد ومیدید اب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی🤨🤨
همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد ...بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن...حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود.😟
تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم🙂
اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم ومعطر زدم بیرون😘
سکانس دوم:
🎬داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور میکردم که...پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد😏
بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش وبه خودت باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو میخاد زهرمار کنه😡😡
از خونه بسرعت خارج شدم یه ماشینو اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم...
به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم😳😳
هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما⬅⬆↗↙
🎬: سکانس سوم
بمحض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته.❤
همینطوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها ..بذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.☘
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا غیر ارادی تو گوش مون زمزمه میشد خاموش میکردیم 🌹
🎬:سکانس چهارم:
بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
😕
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبتم شدم...وقتی دور و برمو نیم نیگاهی انداختم چهره و ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن😥😥
دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون🧐
با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا😨
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازندش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخاستن...!!!
بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش
😐 نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود🤔🤔
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند بلندی میزدن ...یکیشون گفت کی میخاهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت واضطراب شدم لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
🎬:سکانس پنجم
بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش.😎
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.😎😎😎
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام.🌹🌹
باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین!!!😳😳
سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار نمیشه مهارتهاشونو فهمید ...بهمین خاطر گزینش ما عملی بود ،تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتوتنها کسی بودی که تلاش کردی تو با بی تفاوت از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن 👌👌👌
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار و مصاحبه و....
🎬:سکانس آخر:
❤❤❤هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم❤❤❤
پدرم:آن درب بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت ورحمت و دوستی و آرامش است.
...🌹🌹🌹🌹.....
منی که میخاستم بمحض پیدا کردن کار، از خونه بزنم
بازداشت ۹۰ نفر در خوزستان به اتهام تیراندازی یا داشتن سلاح
🔹فرمانده انتظامی خوزستان از دستگیری ۹۰ نفر از عاملان تیراندازیها و دارندگان سلاح غیرمجاز در پنج روز گذشته در سطح استان خبر داد.
♦️#چند_خبر_کوتاه
🔹آیتالله جوادیآملی خطاب به وزیر اقتصاد: مراقب نفوذ موشها به ذخایر مملکت باشید.
🔹پورمختار، نماینده مجلس: دولت تبصره مربوط به خرید سربازی را از لایحه بودجه ۹۸ حذف کرد.
🔹مدیرکل صنایع خودرو وزارت صنعت: اگر با این شرایط پیش برویم شاید نتوانیم برای سال آینده تولید داشته باشیم.
🔹مدیرکل حفاظت محیطزیست تهران: تصمیم بر این شد ماجرای بوی نامطبوع از مجرای شهرداری تهران پیگیری شود.
🚦مرکز کنترل ترافیک تهران:
🔹طول صف ترافیکی در بزرگراههای شهر تهران در ظهر امروز با افزایش ۴۰ درصدی نسبت به پنجشنبه گذشته ۱۲۸ کیلومتر بوده که متاثر از بارش باران و افزایش تعداد تصادفات است.
🔹ا کنون ۴۲ مورد تصادف خسارتی، ۵ تصادف جرحی و ۲ واژگونی در سطح معابر مشاهده شده که این آمار نسبت به هفته قبل افزایش دوبرابری دارد.
✅ گره گشایی ابراهیم هادی در ازدواج
♨️سن و سال من بالا رفته بود. شغل خوبی داشتم. بارها برای ازدواج به خواستگاری رفتم. هر بار به یک مشکل برمی خوردم و ازدواج من به عقب می افتاد. یک بار سر مساله حجاب به توافق نرسیدیم. یک بار مساله مهریه، بار دیگر تفاوت فرهنگی خانواده ها و ...
🌀 دیگر مادر و خواهرم خسته شدند. خودم بیش از بقیه اذیت شدم. دو سال گذشت تا این که دو سال قبل در اول اردیبهشت رفتم بهشت زهرا. با دوستانم سر مزار یادبود ابراهیم، برایش مراسم تولد برگزار کردیم.
💠افراد بسیاری آمدند و از خاطرات ابراهیم شنیدند. خوشحال بودم که توانستم قدم کوچکی در این راه بردارم.
💢وقتی همه رفتند، به تصویر ابراهیم خیره شدم و گفتم: شما تا زنده بودی تلاش می کردی تا گره از کار مردم باز کنی، حالا هم که شهید شدی و خدا شما را زنده معرفی می کند. بعد در دلم گفتم: "ابراهیم جان! همه برای تولد کادو می برند، من از تو کادو می خواهم. یک کاری کن دفعه بعد با همسرم به دیدنت بیایم."
♨️روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خانواده ای را معرفی کرد. با این که در حوصله این کار را نداشتم، اما بار دیگر با مادر و خواهرم راهی شدیم. تمام مراحل کار خوب پیش می رفت. همانی بود که می خواستیم. هیچ مشکلی نبود. نه مهریه و نه برای موارد دیگر، هیچ اختلافی بین خانواده ها نبود.
🌀بعد از تمام صحبت ها به ما گفتند: برای صحبت های خصوصی به این اتاق بروید. به محض این که همراه دختر خانم وارد اتاق شدم، چشمم به تصویر بزرگ آقا ابراهیم بر روی دیوار افتاد.
💢وقتی نشستم، به عنوان اولین سوال پرسیدم: شما شهید ابراهیم هادی را می شناسید؟ ایشان هم با تعجب گفت: بله! شهید هادی همرزم پدرم بودند. آن ها در یک محل زندگی می کردند و بنده هم به این شهید والامقام بسیار اعتقاد دارم و ...
💠خلاصه هفته بعد بهشت زهرا رفتم. همراه با همسرم به کنار مزار یادبودش آمدیم و برای عرض تشکر ساعتی را در کنارش نشستیم. آخر همسرم هم مانند من از ابراهیم خواسته بود که یک همسر مناسب برایش انتخاب کند.
📚سلام بر ابراهیم 2 (خاطرات شهید ابراهیم هادی)
#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطرات_شهدا
🔻اختصاصی خبرگزاری تقریب
💠ننگی دیگر بر چهره خاندان شیرازی
🔹خبرگزاری رسمی اسرائیل: نمایشگاه حمایت از هولوکاست در حسینیه شیرازی ها برگزار می گردد
🔸بعد از تشیع لندنی نوبت به #تشیع_صهیونیستی رسید
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
یک #ژاپنی ، چگونه #نهجالبلاغه را می خواند⁉️
💢ببین چی داره میگه
🕰زمان: ۱ دقیقه و ۲۳ ثانیه
🎤 #حجت_الاسلام_شهسواری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی رفتار رهبر انقلاب با مادر شهید ارمنی، ضد انقلابها را هم تحت تاثیر قرار میدهد!