داشتم فکر میکردم چی بگم
ولی یهو یه چی در گوشم گفت
_ اخه فقط سه سالش بود ...
سه ساله ی آقای مام همینقدی بود!
کوچولو .. دوست داشتنی!
دیدی چه زبونی برا باباشون میریزن؟💔
نازدونه ی قصه ی مام
اینقدررر برا باباش زبون میریخت ..
اینقدرر شیرین زبون بود
البته این آخرا ...
شیرین زبونی که میکرد
صداش بغض داشت!💔
زینب هنوز عزادار پهلوی شکسته ی مادرش بود نامردا ..
زینب سلام الله هنوز اون صحنه ی
شکستن پهلوی مادرو
میخ در جلو چشاش بود ..