چشماش قرمز بود ، از بس که اشک ریخته بود .
غمی که از چشماش فریاد میزد جون آدمو میگرفت
گفت من نمیدونستم انقدر غریبه شدم
نمیدونستم اینجوری منو یادش رفته :)
- مخاطبِ خاص
- زندگیمه اسدالله نجف :)
شد شد ، نشد میرم نجف به بابام میگم ..
من نیاز دارم الان یه گوشه صحنت ، همونجایی که همیشه میام وایمیسم و فقط نگات میکنم ، همونجا ..
زانوهامو بغل بگیرم و اندازه تموم این دردهایی که کشیدم گریه کنم :)
بچه غمِ دلشو پیش پدر نیاره پیش کی ببره؟
آغوشتُ وا کن :)