دلم میخواد با خودم قرار بزارم
نه برای جنگیدن ، نه برای بُردن.
فقط برای زندگیکردن.
آروم، امن، بیهیاهو.
مثل چایی عصر، مثل باد اردیبهشت
مثل لبخند مادربزرگ.
هدایت شده از اتاق ِ۴۷۰ .
روزی که میرفتی نفهمیدی که من با بغض ،
پشت سرت فاللّٰهُ خیرُ حافِظاً خواندم .
شاید یهجوری خستهای که انگار روحت خودش رو کشونکِشون آورده تا همین نقطه.
نه صدایی خوبه، نه حرفی، نه حتی خودت.
اما یه چیزی هست
تو دووم آوردی.
تو هنوز اینجایی ، با همهی اون شببیداریها، فکرای نیمهشب، خیره شدنای طولانی به سقف
با اون پلکای سنگین و اون قلبی که هنوز آروم نزده.
و من نمیدونم تو چقدر سختی کشیدی تا اینجا برسی
ولی میدونم اونی که تا اینجای شب رسیده
بلده از دل همین تاریکی ، صبح دربیاره.
هدایت شده از - کافهشعر .
بیا فکر کنیم این ویدیو اتفاقی به دستت نرسیده ،
تحمل کن ، باشه؟