🌴شیخی طماع، بهلول را گفت؛ بهشت جای فرزانگان باشد، نه دیوانگانی چون تو!
🌴بهلول گفت؛ من دیوانگی خود را قدر می نهم که مانعی باشد برای ورود به بهشتی که فرزانه ایی چون تو در آن آید.
👳♀ @mollanasreddin 👳♀
🌸شهلا و پروین
کسی که قبل از ما مسئول محور بود، کُدهای معروف گردان ها و گروهانها و ادوات را از اسامی زنانه 👱♀ انتخاب کرده بود، برای رَد گم کردن، که دشمن تصور نکند سپاه در خط است.
شبی آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را به گوش کنم.
معرف ادوات شهلا بود و معرف توپخانه پروین. هر چه سعی کردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند. تدارکات که معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این که به مفهوم جمله توجه کند حسب عادت و عرف گفت:
«اصغر اصغر، اگر صدای ما را می شنوی دست شهلا و پروین را بگیر بگذار در دست ما»😂😂
بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین که این چه حرفی بود زدم! دستور داد که همان لحظه معرف ها را عوض کنیم.
👳♀ @mollanasreddin 👳♀
❤️🍃🌸🌷🌸🌷🌸❤️
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟
چطور شد یهو؟؟!!
حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
👳♀ @mollanasreddin 👳♀
هدایت شده از جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
🔰 زنجیره تواصی: هر نفر یک نفر
قُلْ إنَّما أَعِظُکُم بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلله مَثنیٰ وَ فُرادیٰ؛ بگو همانا شما را اندرز میدهم، که قیام کنید برای خدا دوتا دو تا و یک به یک
꧁꧂
🔹اینک ۲۵ میلیون نصب فعاݪ در پیامرسانهاے معروفتر ایرانـے🇮🇷 (ایتا، سروش و روبیکا) وجود دارد.
کـہ اگر به میانگین هر نفر، دو پیامرسان ایرانـے🇮🇷 داشتـہ باشدシ︎
دستڪم ۱۲.۵ میلیون نفر، یڪے از پیامرسانهای ایرانـے🇮🇷 بر روے گوشےشان فعال است.
꧁꧂
🔹اگر هر یڪ از این افراد، در گام اول در طی چهل روز، #فقط_یڪ_نفر از خویشان، دوستان، آشنایان یا همڪاران خود را به یڪی از پیامرسانهاے ایرانــے🇮🇷 دعوت نموده تا آن را نصب نمایند،
پس از چهل روز، بیش از ۲۰ میلیون ایرانـے🇮🇷 دستڪم یڪ پیامرسان ایرانــے🇮🇷 بر روی گوشیشان فعال خواهد بودシ︎
꧁꧂
🔹اگر در هر شهرستانــ جمعی از دوستان انقلابـے پیگیر این برنامه باشند،
نتیجهی بسیار بزرگـے بهصورت خودجوش، مردمـے و #آتش_به_اختیار حاصل خواهد شد.シ︎
꧁꧂
🔹از آنجا ڪـہ برخـے شاید نتوانند چنین کنند،
بهتر است بقیه بکوشند ڪـہ دو نفر یا افراد بیشترے را دعوت نمایند،
تا هدف گام اول حتماً محقق شود.گ؛
انشاءالله.
👈 امام خامنهای: من تأکید میکنم، اصرار میکنم، از همهی ملت ایران درخواست میکنم، بروید به سمت مصرف تولیدات داخلی. (۱۳۹۲/۲/۷)
منتظر نسیم همبستگی هستیم.
🔹این پیام را 👈بیشینه👉 منتشر کنید👏
👨🏫 اطلاعات بیشتر برای افزایش توان اقناع در این دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
🔻حفظ آبروی مخالفان...❗️
◽️یکی از عالمان می گویند:من پانزده ساله بودم که در ایام تابستان با پدرم و تعدادی از عالمان، به همراه مرجع بزرگ عصر،سیدابوالحسن اصفهانی به ساحل رود فرات رفتیم.
◽️یک روز سید دستور داد کیسه ای بزرگ و سنگین را به محضر ایشان بیاورند، سپس در کیسه را گشود، کاغذهای بسیاری از آن بیرون آورد، آنها را پاره کرد و در آب رود ریخت.
◽️همگی با تعجب پرسیدند: چرا این کار را می کنید؟!
◽️سید ابو الحسن فرمود: اینها نامه هایی است که افرادی برای من فرستاده و در آن به من، فحش و ناسزا نوشته اند.من اینها را پاره می کنم و در آب میریزم تا پس از مرگ من، به دست طرفداران من نیفتد و آنها نتوانند کسی را شناسایی کنند و به آنها آسیبی برسانند یا آبروی آنها را بریزند
#حکایت
👳♀ @mollanasreddin 👳♀
روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم. وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند! گفتم عبايتان كجاست؟! گفتند مادرتان خوابيده بود و عبا را رويشان ڪشیده بودم!
به ايشان گفتم : ولی بدون عبا رفتن آبرو ريزی است!! ايشان گفتند: اگر آبروی من در گروی آن عباستــ و برداشتن آن عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است، نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را...
⚘ راوی:فرزند استاد فاطمینیا
👳♀ @mollanasreddin 👳♀
🔻 درسته طولانیه ولی حتما بخونید
🔹۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز. رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین سه یا چهار ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد. ۱۶ ساعت راه بود.
🔸طی راه بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو
که نمیخوردش، تو دالیبازی یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم؛ بچه کمی خندید.
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم
بذار بیشتر خوشحال بشند.
خلاصه سه تا کاکائو را کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای وای ...
🔹مردم از دل پیچه، دل و رودهام اومد تو دهنم، سرگیجه داشتم، داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه ایستاد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
🔸اتوبوس راه افتاد، هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دل پیچه شروع شد.
طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم. از درد میخواستم داد بزنم. چه دل پیچه وحشتناکی، تموم بدنم را میکشیدند، مردم خدا ...
دویدم پیش راننده و با التماس وضعیتم را گفتم.
راننده اومد اعتراض کنه که با صدای عجیبی که ازم در شد راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش
🔹پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس و تشکر کردم.
🔸از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم؟
غذای فاسد که نخورده بودم!
🔹دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم: بچهتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه، کاکائو براش بده.
مادرش گفت:
حقیقت بچهمون یبوست داره، روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو سه تا هم خورده ولی بی فایده بوده!
🔸من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجدداً اومد. میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم، رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت: خجالت بکش؛ وسط بیابونه ماشین که شخصی نیست.
برو بشین!
مونده بودم بین درد و خجالت.
🔹یه فکری کردم؛ برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم: من هم یبوست دارم، میشه به من هم کاکائو بدید؟
🔸سه تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: عزیز چرا داد میزنی؟ نوکرتم، فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست، معذرت میخوام. بیا و دهنت را شیرین کن!
🔹راننده هم که سبیل کلفت و لوطی بود، گفت ایول، دمت گرم، بامرامی، آخر مردای عالمی!
خلاصه، سه تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
🔸 ۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش؛ جون بچهات چی به خورد من دادی؟ ترکیدم!
🔹داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
🔸خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق!
🔹مسافرها هم اعتراض که میکردند راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد توی جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره!
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
🔸این را عرض کردم که بدانید برای رفع هر مشکلی #مسئولش باید همدرد مردم باشه تا حس کنه طرف چی میکشه ...
👳♀ @mollanasreddin 👳♀