eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
229.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
72 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 حضرت علی علیه السلام: بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد،پس به خودتان رحم كنيد... شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما میرود و يا به زمين میخورد و خونى میشود و يا شنهاى داغ پايش را میسوزاند چگونه بيتابى میكند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد...؟ نهج البلاغه، خطبه183 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 توصیف لحظه ی مرگ از زبان حضرت علی علیه السلام: درلحظه ی مرگ اطراف بدن شل می شود،رنگ می پرد. مرگ می آید.زبان می گیرد.انسان هنوزمی بیندومی شنود ولی قدرت حرف زدن ندارد. فکرش کارمی کند.باخود فکر می کندکه عمرش رادرچه راهی صرف وتباه کرده وایامش راچگونه سپری کرده است؟درآن لحظه ازاموال وثروت هایی که درطول عمرش جمع کرده یادمی کند و باخودمی گوید:این اموال راازچه راهی بدست آورده ام وفکرحلال وحرام آن نبودم اکنون گناه وحسابش بامن است ولذت وبهره اش بادیگران... ولی مامور مرگ همچنان روح او را ازاعضای اوجدامی کند تا زبان وگوش هم ازکارمی افتد و فقط چشمانش می بیند وبه اطراف خودنگاه می کند و تلاش و وحشت حرکت اطرافیان خود رامشاهده می کند. دیگرنمی شنودوحرفی هم نمی زند. درلحظه آخر روح ازچشم هم گرفته می شود و او مانند مرداری درمیان دوستان وبستگان می افتد وهمه ازاومی ترسند و ازکنارش فرارمی کنند. پس از اندکی او رابه خاک سپرده از او دور می شوند واورابه دست عملش می سپارند وبرای همیشه ازدیدارش چشم می پوشند.. درروایات آمده: جان کندن انسان گنه کارشبیه کندن پوست ازبدن حیوان زنده است. وهنگام مرگ خوبان بشارتی به آنهاداده می شودکه چشمانشان روشن شده(جایگاهشان رادرآن دنیامی بینند)به مرگ علاقه پیدامی کنندوراحت جان می دهند. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
اسکندر یکی از نخبگان را از مسوولیتی که داشت عزل کرد و کاری پست به او داد . روزی اسکندر به او گفت : حالا ، حال و روزت چه طور است ؟ گفت : " مرد به خاطر منصبش بزرگ و شریف نمی شود بلکه منصب است که به اندازه مرد بزرگ و شریف می شود ، پس مرد هر جا که هست باید پاک ، عادل و با انصاف باشد ." اسکندر که از پاسخ او خوشش آمده بود او را به جای اول خود برگرداند. بایدت منصب بلند بکوش تا به فضل و هنر کنی پیوند نه به منصب بلندی مرد بلکه منصب شود به مرد بلند بهارستان جامی 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." ! ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ... ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ... ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : " ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام. صبحتون بخیر. روزتـون پـر از بـهترین ها 🌸 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 از شهر خوی حدود صد سال پیش گروهی در قالب یک کاروان به زیارت کربلا رفتند. آن‌ها هنگام عصر در کاروانسرای «خانقین» برای استراحت اُتراق کردند. کاروانیان در کاروانسرا، کیسه‌های طلایی را دیدند که بر روی زمین رها شده بود در حالی که نه جسدی آنجا یافتند و نه کیسه‌ها را در جایی پنهان دیدند. همگی به فکر فرو رفتند. برخی گفتند: این کیسه‌ها را کربلایی‌هایِ کاروانِ قبل برای ما هدیه گذاشته‌اند. برخی دیگر گفتند: مالِ حرامی است که کسی رهایش کرده تا به دست کربلایی‌ها برسد و ردّ مظالم کرده است. و... اکثر افراد کاروان کیسه‌هایِ طلا را برداشتند ولی در بین کاروان، پیرمردی به نام «میرزا هاشم» بود که با این کار مخالفت کرد و گفت: هر چه هست ما نمی‌دانیم و برداشتنِ این کیسه‌ها بر ما حلال نیست. چهار نفر دیگر هم از افراد کاروان که با او همفکر بودند، کیسه‌های طلا را برنداشتند. میرزا هاشم تصمیم گرفت از کاروان جدا شود و با آن چهار نفر بقیه‌ی مسیر را به سمت کربلا ادامه دهد. کاروان به راه افتاد و میرزا هاشم هم با دوستانش با فاصله‌ای اندکی از کاروان راهی شدند. آنان بعد از دو روز در مسیر، گرفتار راهزنان شدند. راهزنان وقتی کاروان آن‌ها را دیدند، درون بارهای آنان را گشتند ولی دیدند به جز آذوقه‌ی راه، چیزی همراه‌شان نیست پس بر آنان رحم کردند و به آن‌ها اجازه دادند تا به سفر خود ادامه دهند. هنگامی که میرزا هاشم و دوستانش اندکی راه رفتند، با سر بریده‌ی هم‌کاروانانِ خود روبرو شدند که به خاطر آن کیسه‌های طلا، هم طلاهای‌شان را گرفته بودند و هم سرهای‌شان را ذبح کرده بودند. میرزا هاشم و همراهان، خیلی نگران و ناراحت شدند و همسفران خویش را همانجا دفن کردند میرزا هاشم به دوستان خویش گفت: ای دوستان من آگاه باشید! مَثَل این دنیا هم مانند: طلایی است که انسان را وسوسه می‌کند تا آن را بردارد ولی غافل از آن است که در مسافتی بعد، به خاطر همین طلا، سرش را بر باد خواهد داد. پدران‌مان این مال و منال را در زمین رها کردند و اکنون بعد از مرگ حساب آن را می‌دهند، پس اگر ما هم عاقل باشیم چیزی را که دیگران رها کرده‌اند، برنمی‌داریم و فقط چیزی را برمی‌داریم که در مسیر سفر، مورد نیاز ماست. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨دانشگاه کرمان ✨ دی‌ ماه ۱۳۵۳ استاندار وقت کرمان در دفترش پذیرای زوجی بود، زوج میانسال پولداری، ساکن تهران که به تازگی از مسافرت طولانی‌ به دور دنیا و شهرهایِ ایران برگشته بودند هیچوقت کسی‌ ندونست چرا از بینِ این همه شهر کرمان رو انتخاب کردند. مرد مهندس کشاورزی و تحصیل‌کرده‌ ی دانشگاه تهران و بعدا پاریس بود. خیلی‌ پولدار بودند، پولی‌ که حاصل کارِ مرد از تجارت و تخصصش بود نه ارثیه ی فامیلی. مرد به استاندار وقت گفت: "سالهاست زندگی‌ می‌کنیم و متاسفانه فرزندی نداریم و وارثی. تصمیم گرفتیم با پولی‌ که داریم در کرمان چیزی بسازیم. " استاندار خیلی‌ خوشحال شد. فوری پیشنهاد داد: "بیمارستان بسازین. کرمان بیمارستان کافی‌ نداره." مرد گفت: "نه!" استاندار پیشنهاد داد: "هتل! کرمان فقط یک هتل داره." —نه! —مدرسه؟ مسجد؟ مرکزِ خرید؟ و جوابِ همه نه بود. همسرِ مرد توضیح داد: ما تصمیم گرفته ایم در کرمان دانشگاهی بسازیم. با همه ی امکانات! و مرد کلامِ همسرش رو کامل کرد: ما یه دانشگاه اینجا میسازیم اونوقت هتل و مسجد و بیمارستان و مرکزِ خرید و مرکزِ جذبِ توریست هم در کنارِ اون دانشگاه ساخته میشه. ما دانشگاهی در کرمان میسازیم برایِ بچه‌هایی‌ که نداریم و می‌تونستیم داشته باشیم. اون روز و تمامِ هفته ی بعد اون زوجِ میانسال در ماشین استانداری تمامِ کرمان رو برایِ پیدا کردنِ زمین مناسب برایِ ساختن اون دانشگاه زیر و رو کردند. هر جا بردنشون، چیزی پسند نکردند. روزِ آخر در حومه ی کرمان در بیابونِ برهوتِ کویری کرمان، راننده کلافه دمی ایستاد تا خستگی‌ در کنند و آبی بنوشند. راننده بعدها تعریف کرد که: " تا مرد پیاده شد که قدمی‌ بزند، زیر پاش یک سکه ی یک ریالی پیدا کرد. برش داشت و به من گفت همین زمین رو می‌خوام. برکت داره. پیدا کردنِ این سکه نشونه ی خوبیست. اینجا دانشگاه رو میسازم. " راننده می گفت بهشون گفتم: "اینجا؟؟ اینجا بیابونه. بیرونِ کرمانه، نه آب داره و نه برق. خیلی‌ فاصله داره تا شهر." ولی‌ مرد سکه ی یک ریالی رو گذاشته بود جیبش و اصرار کرده بود که نه فقط همین زمین رو می‌خوام. همه ی زمینِ این منطقه رو برام بخرین. دانشگاه رو اینجا میسازم." اون زمین خریده شد، و احداثِ دانشگاهِ کرمان از همون ماه با هزینه و نظارتِ مستقیم اون مرد شروع شد. اتاق کوچکی در اون زمین ساخته شد و تصویرِ کوچکی از اون مرد رویِ یکی‌ از دیوار‌ها بود. کسی‌ تو کرمان اصلا اونو نمیشناختش. سالها گذشت، خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. انقلاب شد، جنگ شد. ولی‌ هیچ چیز و هیچ کس نتونست، مشکلات شخصی‌، بیماری، و حتی در اوج جنگ هرگز اجازه نداد ساختنِ اون دانشگاه متوقف شه. و در تمام این مراحل همسرش در کنارش بود و لحظه‌ای ترکش نکرد. اون دانشگاه ساخته شد. یکی‌ از زیباترین، مجهزترین دانشگاه‌های ایران. شامل دانشکده‌های مختلف تقریبا در تمامی‌ رشته ها. سرانجام در ۲۴ شهریور ۱۳۶۴ در حضور خودش و همسرش ، اون دانشگاه افتتاح شد. دانشگاهِ شهید باهنرِ کرمان! نامی‌ از او بر هیچ جا نبود غیرِ از همون عکسِ کوچیکِ قدیمی‌ تو اون اتاق کوچیک. وقتِ سخنرانی‌ افتتاحیه گفته بود که چقدر خوشحاله که اون دانشگاه رو ساخته و حس میکنه که این فرزندانِ خودش هستند که به اون دانشگاه میان. و آرزو کرده بود که اتاقِ کوچکی در ورودی اون دانشگاه داشت که با همسرش اونجا زندگی‌ میکرد و میتونست آمد و رفتِ هر روزه ی فرزندانش رو ببینه. اتاقی‌ به اون داده نشد. ولی‌ او ادامه برایِ اتمامِ اون دانشگاه رو هرگز متوقف نکرد. دانشکده‌های مختلف یکی‌ بعد از دیگری شروع به کار کردند. آخرین دانشکده ، دانشکدهِ پزشکی‌ بود. در کنارِ این دانشکده او و همسرش یک بیمارستانِ ۳۵۰ تخت خوابی‌ هم ساخته بودند. روز افتتاحِ اون دانشکده دقیقا با فارغ التحصیلی من در....... افتتاحیه رفتم، همه ی دانشجوها از رشته‌های مختلف اومده بودند. جا برایِ سوزن انداختن نبود. کسی‌ حتی نمی‌دونست که اونا اومدن یا نه. بیشترِ ماها هیچ تصویری از اونا ندیده بودیم. وقتی‌ رئیس دانشگاه کرمان سخنرانی‌ کرد و گفت به پاسِ تمامِ تلاش‌ها و کاری که کرده ‌اند دانشکده و بیمارستانِ دانشگاهِ کرمان به نام او نامگذاری شده، و با اصرار از او و همسرش خواست که پشت تریبون بیان و شروع به کارِ اونجا رو رسما اعلام کنند، اون وقت ما زوجِ پیر و کوچیک و لاغر اندامی رو دیدیم که از پله‌ها بالا رفتند. هیچ سخنرانی‌ نکردند و هیچ نگفتند. فقط اونجا ایستادند و دانشجوها همه بدونِ هیچ هماهنگی‌ قبلی همه با هم به احترامشون بلند شدند و برایِ بیشتر از ۲۰ دقیقه فقط دست زدند. و اونا فقط نگاه کردند و گریه کردند. زنده یادان فاخره صبا و علیرضا افضلی پور. هم اکنون هر دو در کنار هم و در قبرستان ظهیرالدوله آرمیده اند . 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 امام باقر عليه السلام فرموده اند: در ماه رمضان ابتدا نماز بخوان، سپس افطار کن، مگر اینکه همراه عده ای بودی که منتظر افطار بودند. اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی، با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان. راوی پرسید: چرا این کار را کنم و ابتدا نماز بخوانم فرمود: چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است: افطار و نماز پس با چیزی شروع کن که بر دیگری برتری دارد و آن نماز است‌. سپس فرمودند: و تو روزه داری؛ پس اگر نمازت را با حالت روزه به جا آوری و روز را پایان دهی، برای من دوست داشتنی تر است. ١٠ص١٥٠ح٢ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام چشم و دلتان روشن به روز تازه، به لحظه های نو، به فرصت دوباره ی زندگی... خدا کند امروز همگی مهربانتر باشیم🌷 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 آیا حدیث یا روایتی در مورد خوردن سحری وجود دارد؟ در منابع روایی فصلی وجود دارد با عنوان «استحباب خوردن سحری». آنچه از مجموع روایات موجود در این باب استفاده می‌شود؛ این است که خوردن سحری برای روزه ماه رمضان مستحب است. رسول خدا(ص) فرمود: سحرى برکت است، و امّت من سحرى را ترک نمی‌کنند، اگر چه با خرماى خشکیده‌‌اى باشد. ٤ص٩٥ امیر المؤمنین علی(ع)، از پیامبر(ص) نقل می‌فرماید: خداوند تبارک و تعالى، و فرشتگانش بر کسانى که در سحرها آمرزش مى‌طلبند، و سحرى تناول مى‌کنند، درود مى‌فرستند، پس هر یک از شما سحرى تناول کنید، اگر چه با شربتى از آب باشد. ٢ص١٣٦ 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
🌸🍃🌸🍃 ‌ازدواج مرگبار با دخترپادشاه! پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد.. یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند... پسر در همان لحظه اول متوجه شد دختر گل سری عجیب دارد و از آنجا که خود در علم پزشکی و طب دستی داشت فهمید که این گل "انگشتانه" است که بسیار سمی می باشد و بو کردن و استشناق آن پس از چندساعت باعث مرگ می شود! پسر در مورد گل سر دختر از او پرسید و توضیح داد که یادگار مادرش است همچنین او یک گلدان از گلهای انگشتانه را کنار تخت نیز دید و سپس راز مرگ پسران نگونبخت را فهمید... او پس از توضیح دادن به دختر در مورد گل های انگشتانه و سمی بودنشان دختر را توجیه کرد که این گل ها جایی دور از دسترس باید باشند و همچنین این گل نباید گل سر باشد زیرا حتی با وجود ماندگی و خشک شدن بازهم بسیار سمی هستند... پس از آن دخترپادشاه و پسر صوفی سالها درکنار یکدیگر زندگی کردند... 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️
رفیقی می گفت: دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند. بعضی کارد هستند تیز، برنده و بیرحم. بعضی کبریت هستند و آتش به پا می کنند. بعضی کتری هستند و زود جوش می آورند. بعضی تابلوی روی دیوار هستند، بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد. بعضی قاشق چایخوری هستند، و فقط کارشان بر هم زدن است. بعضی رادیو هستند و فقط باید بهشان گوش کرد. بعضی تلویزیون هستند، و بدجور نمایش اجرا می کنند. اینها را فقط باید نگاه کرد. بعضی قابلمه هستند، برایشان فرقی نمی کند محتوای درونشان چه باشد، فقط پر باشند کافیست. بعضی قندان هستند، شیرین و دلچسب. و بعضی دیگر نمکدان، شوخ و بامزه. بعضی یک بوفه شیک هستند، ظاهری لوکس و قیمتی دارند، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند. بعضی سماور هستند، ظاهرشان آرام، ولی درونشان غوغایی بر پاست. بعضی یک توپ هستند، از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آن طرف می روند. بعضی یک صندلی راحتی هستند، می‌شود روی آن لم داد، ولی هرگز نمی‌توان به آنها تکیه کرد. بعضی کلاه هستند، گاهی گذاشته و گاهی برداشته می‌شوند ولی در هر دو صورت فریبکارند. بعضی چکش هستند، و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است. و اما..‌‌‌. بعضی ترازو هستند، عادل و منصف. حرف حق را می‌زنند، حتی اگر به ضررشان باشد. عده ای تنگ بلورین آب هستند، پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند. برخی آینه اند، صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش، اینها انتهای صداقت‌ند. عده ای، چتر هستند، یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات. عده ای دیگر لباس گرم هستند، در سرمای حوادث و تن پوشی از جنس آرامش. عده ای مثل شمع، می‌سوزند و تمام میشوند، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش می‌دهند. 🔵 این مهم است که: ببینیم ما در زندگی نقش کدام یک از این وسائل خانه را بازی می‌کنیم. پس مراقب خودمان باشیم، یک خطای در زندگی یک عمر افسوس خوردن است. 👳‍♂️ @mollanasreddin 👳‍♂️