🍃🌹فلوس
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹وقتی رسیدیم به موکب انگار دنیا را بهمان داده بودند. خستگی و گرما امانمان را بریده بود. رفتیم داخل و افتادیم. کمی که نشستیم، یکباره حس کردیم همه چیز عجیب و غریب است انگار. مثل اینکه داشتیم خواب میدیم. همه تعجب کرده بودند از تمیزی و زیبایی آنجا. تمیزی همه چیزش. حتی لیوانها و بشقاب ها و...
🌹صاحب موکب هم که مرد میانسالی بود، آرام و قرار نداشت و مثل پروانه دور بچه ها میگشت.
🌹 کلی راه آمده بودیم. تشنه بودیم و توی آن هوای گرم، آبمیوهها بدجوری چشمک میزدند... چند لیوان آبمیوه را با سلیقه ،کنار هم چیده بودند توی یخچال .
🌹بچههای گروه باورشان نمیشد آبمیوه ها مجانی باشد.گفتند: راه بیفتیم، اینجا پولیه! بیاید بریم جای دیگه یه جرعه آب بخوریم اقلا.
🌹یکی با ناامیدی از صاحب موکب پرسید: فلوس؟ فلوس؟ کم قیمه؟ (قیمتش چند است؟)
🌹 صاحب موکب خشکش زد. انگار برای او که با تمام عشقش داشت کار میکرد شنیدن این حرف خیلی گران تمام شده بود. رنگ به رنگ شد. بعد، بی معطلی از جیبش اسکانسی درآورد! بجای دستمال گذاشت زیر یکی از لیوانهای آبمیوه و در حالیکه به سختی میخواست فارسی صحبت کند، با همان لهجه غلیظ عربی گفت: بفرما ... یا حسین (علیه اسلام)..صلوات بفرست.
😊کیوان امجدیان
#اربعین #حب_الحسین_یجمعنا #سخاوت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
👳 @mollanasreddin 👳
مانند حر ریاحی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹نا نداشتیم. گرما امانمان را بریده بود امادیدن تابلوی کربلا توی مسیر یکباره همه چیز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسیدن به کربلا نیروی تازهای به همه کاروان داده بود. حس و امید رسیدن، خستگی را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بیت امام خجالت میکشیدند.
🌹شروع کردیم به درآوردن کفش هایمان. بعضی از بچه ها کفشهاشان را از بند، به کیفشان آویزان کرده بودند. یاد حر افتادم. حر ابن یزید ریاحی، وقتی می خواست با تمام خطاهایی که کرده بود، از امام حسین (علیه السلام) عذرخواهی کند. حری که چکمه هاش را پر از خاک و سنگ کرد و سر به زیر انداخت و رفت طرف ارباب.
🌹گمان میکنم توی آن شرایط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفش هام که از گردن آویزان بودند زل زدهبودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند...؟!»
😊کیوان امجدیان
#اربعین #حب_الحسین_یجمعنا #سخاوت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 سخاوت حاتم طایی
🟡 روزی حاتم طایی در صحرا عبور میکرد، درویشی راه بر او گرفت و از وی ده هزار دینار کمک بلاعوض خواست.
🟡 حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی، درویش گفت: یک دینار بده.
🟡 حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟
🟡 درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمیتوان بخشید!
🟡 حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند.
#سخاوت
#حاتم_طائی
#درویش
👳 @mollanasreddin 👳