🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#هر_را_از_بر_تشخیص_نمیدهد
این مثل عموما در مورد افرادی به کار میرود که سوادی ندارند و قدرت درک و معرفت آنها از امور تا حدی ضعیف است که حتی در اصطلاح دو کلمه «هر» و «بر» را هم از یکدیگر تشخیص نمیدهند. دو کلمهای که در اصطلاح حتی شبانان میدانند و از هم تمیز میدهند.در میان شبانان، صدای «هر» برای طلبیدن گوسفندان به کار میرود و «بر» برای به جلو راندن آنها. همه آهنگها و لهجهها را چوپان زبده و کارکشته میداند. صدای «هر» «بر» را حتی چوپان تازهکار هم میداند و البته باید بداند. زیرا که فراگرفتن آن حتی برای چوپانهای تازهکار هم اشکال و دشواری ندارد.
پس در صورتی که فردی اصول اولیه و ابتدایی کاری را نداند در حالی که باید بلد باشد، به مثابه فرد چوپانی است که از روی بیاستعدادی مضاعف هر را از بر تمیز نمیدهد.
این اصطلاح «هِر را از بِر تشخیص نمیدهد» حتی در ادبیات نظم ما رسوخ پیدا کرده است. چنان که باباطاهر میگوید:
خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی در نویسند و نه خوانند
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
🍂باهمه بله ، با ما هم بله
🍂بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله)
بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد
🍂روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش
طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند
فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله)
وکیل گفت: "باهمه بله با ما هم بله "
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
#اصطلاح_هیزم_تر_به_کسی_فروختن
در گذشته که وسایل گرمایشی مدرن وجود نداشت مردم از هیزم و زغال برای گرم کردن خود در فصول سرد سال استفاده می کردند.
هیزم برای آنکه خوب بسوزد و دود نکند باید حتماً خشک باشد، به این منظور سرشاخه های درختان بریده می شد و مدتی در فضای باز قرار می گرفت تا به صورت خشک درآید.
تهیه هیزم خشک کار زمانبری بود به این منظور هیزم فروشان برای آنکه سود بیشتری عایدشان شود، "هیزم های تر" را قاطی هیزم های خشک به مشتریان از همه جا بی خبر می فروختند.
"هیزم تر" به راحتی و به محض قطع درختان مهیا می شود، اما نه خوب می سوزد و نه گرمای مناسبی می دهد در نتیجه وقتی مشتری هیزم تر را به خانه می برد و متوجه می شد که کلاه بر سرش گذاشته شده در دل به هیزم فروش دشنام می داد و او را نفرین می کرد.
"هیزم تر به کسی فروختن" کنایه است از اینکه کسی بدون هیچ علتی در مقام ناسازگاری و دشمنی با شخص یا اشخاصی برآید و در مقابل این رفتار غیر منطقی شخص به او گفته می شود :"بهت هیزم تر نفروختیم که این طور با ما رفتار می کنی!"
👳 @mollanasreddin 👳
📚 ضرب المثل "اگه برای من آب نداره برای تو که نان داره"
🔸 معنی و کاربرد:
کسی که در انجام کاری که برایش سود دارد بهانه تراشی کند می گویند چرا این کار را نمی کنی ؟ اگر برای من آب ندارد برای تو که نان دارد.
این ضرب المثل در مورد افرادی به كار میرود كه میدانند كارشان برای صاحبكار سودی ندارد اما برای خودشان دستمزد دارد.
🔸 داستان:
🌿 محمد شاه قاجار، صدراعظمی به اسم حاج میرزا آقاسی داشت که مرد بسیار فعال و زرنگی بود و در دوران خدمتش، چاه و قنات های متعددی را ایجاد کرد.
میرزا آقاسی، گاهی اوقات به دیدن چاه کنها میرفت و با آنها درد و دل میکرد و روش بهتر قنات کندن را به آنها آموزش میداد.
🌿 در یکی از روزهای گرم تابستان، میرزاآقاسی برای بازدید از چاهی به بیابان میرود تا اوضاع آن را از نظر حجم و عمق بررسی کند.
هنگامی که به آن قنات میرسد با مُقنی سلام و احوال پرسی میکند و از او میخواهد شرحی مختصری از مقدار آب این چاه به او بدهد.
مقنی به حاج میرزا آقاسی میگوید: "ما تلاش زیادی برای رسیدن به آب انجام دادیم، اما متاسفانه هنوز به آب دست پیدا نکردیم و اگر راستش را بخواهید امیدی به این چاه نداریم."
میرزا آقاسی به مقنی لبخندی میزند و به او میگوید: "ناامید نشوید و به تلاشتان ادامه دهید." سپس از چاه کن خداحافظی کرده و به شهر برمی گردد.
🌿 مدتی از دیدار میرزا آقاسی گذشت و او مجددا به بیابان رفت تا از نزدیک نظارهگر پیشرفت و تلاش مقنی باشد.
زمانی که نزدیک آن چاه شد از مقنی سوال کرد: "آیا به آب دست پیدا کردید؟"
مقنی پاسخ داد: "قبلا هم توضیح دادم که حفر این چاه بیفایده است و من مطمئنم از این چاه به آب نمی رسیم."
میرزا آقاسی که سخنان مقنی را شنید سکوت کرد و به خانه برگشت.
🌿 چند روزی گذشت و میرزا آقاسی برای سومین بار به بیابان رفت و هنگامی که مقنی را دید از او پرسید که اوضاع چاه در چه حال است؟
چاهکن پاسخ داد: "قربان چرا شما نمیخواهید قبول کنید که کندن این چاه بیفایده است و ما فقط وقتمان را هدر میدهیم."
میرزا آقاسی از صحبتهای مرد مقنی بسیار عصبانی شد و با صدای بلند گفت:
"ای نادان؛ تو چکار به این داری که این چاه برای ما آب دارد یا نه؟! اگر برای من آب ندارد برای تو نان که دارد!"
🌿 مرد چاهکن به فکر فرو رفت و به صدراعظم گفت: "قربان حق با شما است."
از آن دوران تا به امروز این ضرب المثل در زبان فارسی به کار می رود.
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ !!
تا حالا بارها شنیدیم یا گفتیم که حتی اسمشم نیار!
ﻣﻠﮏ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯼ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﻏﻮﺭﯾﺎﻥ ﻗﺼﺪ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺼﺎﻑ ﺩﺍﺩ. ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻓﯿﻞ ﺟﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻋﻼﺀﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ چادر ﺩﻫﻘﺎﻧﯽ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ.
ﮔﻔﺖ: ﻃﻌﺎﻡ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭘﻮﻧﻪ ﻟﺐﺟﻮﯾﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩ.
ﻧﻤﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ.
ﺑﻬﺮﺍﻣﺸﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪﯼ ﻣﻮقعیتش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﻣﺮﺩ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ، ﮐﻤﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﻣﺎ ﻭ ﻟﺮﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩ. ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺭﺳﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥﻧﻮﺍﺯﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻫﻘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎﻻﻥ ﺧﺮ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.
بهرامشاه ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﺳﺮﻣﺎ شدیدبود و ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﺭ...
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
✍️داستان ضرب المثل شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است
روزی بود روزگاری بود.
روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟
خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است.
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می آورند.
✍️شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است
👳 @mollanasreddin 👳
📘#ضرب_المثل
شریک دزد و رفیق قافله !!
کاروانی از تجار، پس از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد. در میان کاروانیان مردی بود که از راهزنان، بسیار میترسید و در طول راه اندیشه اینکه راهزنان به کاروان حمله کنند و مال التجارهاش را ببرند، همواره او را آزار میداد تا اینکه فکری به ذهنش رسید و از آن پس، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست. چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید؛ گردنهای که همه تجار از آن وحشت داشتند؛ زیرا میدانستند آنجا کمینگاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کردند. تاجر ترسو، با زیرکی نزد تکتک بازرگانان رفت و از مخفیگاه اموال آنها باخبر شد و حتی دوستانه آنها را راهنمایی کرد که اموال خود را کجا بگذارند. سپس نیمههای شب، آهسته از قافله جدا شد و به سمت کمینگاه راهزنان رفت و سراغ سردسته راهزنان را گرفت. آنگاه ناجوانمردانه مخفیگاه اموال تاجران را فاش کرد، به این شرط که راهزنان، اموال او را غارت نکنند و او را در غارت خود نیز شریک کنند. نزدیک صبح، راهزنان، بیرحمانه به قافله تجار حمله کردند و هر چه را یافتند، بردند؛ به جز اموال تاجر ترسو را. ساعتی بعد تاجر ترسو نزد حرامیان رفت و سهم خود را گرفت و با مهارت آن را مخفی کرد تا از چشم همسفرانش پنهان بماند. در طول راه بازرگانان مال باخته بیتابی میکردند، ولی تاجر ترسو با آرامش به راه خود ادامه میداد که این آرامش برای بازرگانان سؤالبرانگیز شد تا اینکه سرانجام کاروان به شهر رسید. چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد، تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند، فریب خوردهاند و رفیق و همراه آنان، خود شریک دزدان بوده. به این ترتیب، چنین خیانتی، در قالب کلماتی، ضربالمثل خاص و عام شد.
👳 @mollanasreddin 👳
📕#ضرب_المثل
بلکه را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت چرا می زنم؟مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟بلکه من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
ساربان گفت: بلکه را کاشتند سبز نشد.
این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
🌹چرا میگوییم «شیر آب»
چرا به لوله ای که آب از آن خارج می شود می گوییم "شیر"؟ در سال های نه چندان، دور در ایران؛تنها دوشهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.
و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و سالم نبوداستفاده می کردند.در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن هم متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود.یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بودمتعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد.او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی فراهم کند. پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد.در هر کشوری حیوانی که نماد آن کشور است را بر سر خروجی آب می گذاشتند.مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کردند
مهندس اتریشی که به این منظور به ایران آمده بود فکر کرد که بر اهرم خروجی آب چه نمادی بگذارد!?
او دریافت که بر روی پرچم ایران آن زمان 'شیر وخورشید'وجود دارد وشیر "نماد ایران" است.
پس بر روی اهرم خروجی آب،سر شیری فلزی گذاشت و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند می گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم!
منبع : میراث کهن ( ریشه ضرب المثل ایرانی)
👳 @mollanasreddin 👳
📚#ضرب_المثل
📚#مثل_سگ_پشیمان_است
اين مثل به كسانی گفته میشود كه به خاطر طمعكاری هستی خود را از دست میدهند.
روزی روزگاری، سگ تنبل و بیكاری در دهی زندگی میكرد. این سگ بیكار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یك وعدهی سیر غذا نمیخورد، چون باید كسی دلش برای او میسوخت تا تكه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یكی از زنهای همسایه اضافهی غذای شب گذشته را كه میخواست دور بریزد جلو سگ میگذاشت.
بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم كرد و خواست به دنبال كاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خود گفت: میتوانم سگ پلیس شوم؟ نه اگر سگ پلیس شوم شب و نیمه شب ممكنه به مأموریت اعزام شوم و باید از خوابم بزنم، نه این كار را نمیتوانم انجام بدهم.
با خودش گفت یكی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از كارش و اوضاع زندگیاش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و كل روز را میخوابد. با خود فكر كرد و گفت: نه اینطورم نمیشه من شبها را باید بخوابم باید به دنبال كاری باشم كه روزها باشد و من شبها را استراحت كنم. در همین افكار بود كه یك گله گوسفند را كه از ده به چرا میرفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت میكردند.
سگ داستان از یكی از سگها پرسید: كار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درّنده به آنها نزدیك نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شبها را استراحت می كنیم. سگ تنبل كه فكر میكرد این كار دیگه خواب و خوراك خوبی داره خواست به دنبال این كار رود. ولی این روستا كه سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت كند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آنها سگ نگهبان گله ندارند، برای آنها كار كند.
آن شب را خوابید، فردا صبح كه قصاب محل یك تكه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تكه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپّه بالا رفت تا به پشت آن رسید، كم كم نزدیك رودخانه میشد، سگ تشنه بود. به كنار رودخانه رفت تا آب بخورد كه ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یك سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فكر كرد كه اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری میتوانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را میتوانم دنبال كار بگردم.
با این فكر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب كرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش كرد و گشت سگی پیدا نكرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در آب درواقع سگی نبود، سگ تنبل كه فكر میكرد زرنگی كرده عكس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تكه استخوان خودش را از دست داده بود.
سگ با این افكار در آب تقلا میكرد تا بتواند از آب خارج شود كه ناگهان به لبه آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط كرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و كسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با كلی زحمت و تلاش توانست خود را به تكه سنگی كه پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد
👳 @mollanasreddin 👳
#ضرب_المثل
من ندیم سلطانم نه ندیم بادمجان
من نوکر سلطانم، بادنجان باد دارد. بلی.... ندارد. بلی.
این اصطلاح امروزه بیشتر به این صورت به کار میرود:
من ندیم سلطانم نه ندیم بادنجان.
این مثل را در مورد افراد چاپلوس به کار میبردند که برای خوشآمد اربابان خود هر چه آنها بگویند تایید میکنند و کار زشت خود را اینچنین توجیه میکنند.
میگویند روزی در اوج گرسنگی برای سلطان محمود بورانی بادنجان آوردند. هنگام تناول، سلطان میگفت بادنجان نیک چیزیست. ندیمش در مدح بادنجان سخن گفت. سلطان پس از سیر شدن گفت: بادنجان مضرات زیادی دارد. ندیم نیز در باب مضرات بادنجان کلی سخن گفت.
سلطان به او گفت: مردک، پس همین زمان در مدح بادنجان چه میگفتی؟
ندیم پاسخ داد:
من ندیم سلطانم، نه ندیم بادنجان.
در روایت دیگری آمده دبیر ناصرالدین شاه برای وزیر قصه میکرد که دیروز در خانه فلانالدوله بودیم. سفرهای بزرگ گسترده بودند.
وزیر به واسطه عداوت با آن شخص سخن دبیر را قطع کرد و گفت: مردهشوی او را ببرند با سفرهاش. ...
دبیر بلافاصله پاسخ داد: بلی قربان. همینطور است. سفره بدان بزرگی گستردند ولی فقط دو کاسه اشکنه گذاشتند.
👳 @mollanasreddin 👳
📚 ضرب المثل "یکی به نعل میزند یکی به میخ"
🔸 ریشه ضرب المثل:
نعلبندان، هنگام کوبیدن نعل برای گرفتن شدت ضربه اولی که به میخ نعل می زنند ضربه دوم را آرام تر به نعل می زنند، یا به قولی برای جلب رضایت صاحب اسب و همچنین برای آرامش اسب که بی تابی نکند و لگد نیندازد یک ضربه به میخ و یکی هم به نعل می زنند.
بعدها این عمل تبدیل به مثل شد و درباره کسانی به کار می رود که رک و راست نیستند و بله را با نه توأم می کنند.
🔸 معنی و کاربرد:
یکی به نعل میزند و یکی به میخ، از آن مثلهایی است که امروز نیز استفاده زیادی دارد و مصداق این مثل، کسانی هستند که موضع و خط و مشی روشن و شفافی ندارند، گفتار و کردار دوگانهای دارند و میکوشند تا در ماجراهای زندگی، تبدیل به انسانِ به اصطلاح بد نشوند تا به هر شکلی منافع خود را حفظ کنند.
چنانچه بخواهیم واضح تر بگوییم، منافقانه حرف میزنند و دورویانه عمل میکنند و همین رفتارشان سبب سردرگمی و پریشان فکری طرف مقابلشان میشود.
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻قوز بالا قوز
قوز پشتی بود كه خیلی غصه می خورد كه چرا قوز دارد؟
یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
از حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نكرد و رفت تو. او كه داشت لباس از تن بیرون میکرد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه چه کسی آنجاست.
وارد گرم خانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند
و مثل اینكه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند.
او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
درضمن اینكه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند.
اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست
ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردا رفیقش كه او هم قوزپشت بود از او پرسید : «تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟»
او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند
خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن،
از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بی مورد كرده، گفت :
«ای وای دیدی كه چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد !»
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻اگه من منم پس كو كدوي گردنم
♦️شخصی كه در گيجي و هواس پرتي لنگه نداشت قصد سفر کردو زنش گفت اين كدو را به گردنت بیاویز كه اگر راه گم كردي حد اقل خودت را گم نكني
♦️مرد حواس پرت قبول كرد و كدو را به گردنش آويزان كرد وراه افتاد
توي راه شب زير درختي خوابيد و دزدي اومد و كدو را از گردن مرد حواس پرت دزديد.
♦️مرد حواس پرت صبح كه از خواب پاشد و كدو رو پيدا نكرد گفت:اگه من منم پس كو كدوي گردنم!
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻سگی که از قصاب خانه پاچه بدزدد، نان خودش را بریده است
بیان کننده آن است ،کسی که از کسی نیکی دیده، باید از او سپاسگزار باشد. واگر به جای سپاسگزاری رفتاری ناپسند داشته باشد. خودش را از او محروم ساخته است.
📚شکر از شکر شیرین تر است/ص۳۷
#ضرب_المثل
#پند
👳 @mollanasreddin 👳
🔻زد که زد خوب کرد که زد
🔅🔆🔅🔆🔅🔆
می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه، یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد که زد خوب کرد که زد !» زن که در عالم خیال بود همینطور که گفت : «زد که زد خوب کرد که زد» سرش را تکان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻حلال حلالش به اسمون رفت
مادر پيري از فرزند راهزنش خواست تا براي اون كنفي از راه حلال به دست بياورد.
پسر براي انجام خواسته مادر يه روز جلوي مسافري رو گرفت و دستارش رو قاپيد و گفت :اين رو بر من حلال كن
مرد قبول نكرد
جوان راهزن چوب دستي شو در اورد . به جون مرد افتاد هرچي اون بي چاره فرياد ميزد حلال كردم دست بردار نبود
جوون راه زن دستار رو پيش مادرش برد
و وقتي مادرش از حلال بودن اون پرسيد جوون گفت:اون قدر زدمش تا حلال حلالش رفت به اسمون.
#ضرب_المثل
👳 @mollanasreddin 👳
🔻مهمان روزی خودش را با خودش می آورد
روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد ، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد. مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحبخانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیدهاند. وحشتزده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشهای گریختند و در لابهلای سنگها و بوتههای صحرایی پنهان شدند. دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت.
#ضرب_المثل
#داستان
👳 @mollanasreddin 👳
🔻خروس اگر خروس باشه توی راه هم مي خونه
يكي خونه يه روستايي مهمان بود خروس چاق و چله ميزبان چشمشو گرفت بود
نصفه هاي شب دور از چشم همه بلند شد خروس را گرفت و به راه افتاد صاحبخانه از خواب بيدار شد و گفت :حالا كه زوده داري ميري بمون تا خروس بخونه بعد برو
مهمان دزد در جوابش گفت:خروس اگر خروس باشه توي راه هم مي خونه
دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بي خبر خوابيد...
صبح وقتي رفت سر لونه خروس تازه فهميد ديشب مهمون بي معرفتش چه گفته😐
#ضرب_المثل
#خروس
👳 @mollanasreddin 👳
🔻بز حاضر دزد حاضر
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
سارقی بزی دزدیده بود.
کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
دزد حاضر بز حاضر!»
از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
#ضرب_المثل
#حکایت
👳 @mollanasreddin 👳
🔻گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور :
روزی پادشاهی از یکی از معابر پایتخت خود میگذشت. چشمش به دختری افتاد که در کشور حُسن، بیهمتا بودو در شیوه دلبری گوی سَبَق از حور و پری میربود، ولی گدایی می کرد. سلطان فرمان داد تا او رابه قصر بردند ودر زیر نظر آموزگاران به تعلیم و تربیتش پرداختند و وسایل زندگانی و معاشش را از هر جهت آماده ساختند.
دخترک نیز بر اثر ذکاوت فطری روز به روز بر مدارج علم و مراتب کمالش میافزود. دو سه سالی گذشت. روزی گذر شاه به خانه دختر افتاد. همین که چشمش به او افتاد، مهرش به او بجنبید و او رابه عقد خود درآورد. دختر به این شرط راضی شد که در مواقع صرف غذا، او را تنها گذارند. شاه این شرط را پذیرفت.
شام و ناهار دختر را همان طوریکه خود خواسته بود، همه ی روز جداگانه میدادند و دختر در اتاق رابه روی خود میبست و سپس سرگرم صرف غذا میشد. اندکاندک این رفتار دختر توجه شاه را جلب کرد و به یکی از پرستاران دستور داد در کمین وی بنشیند و دلیل تنها غذا خوردن او را دریابد. پرستار خودرا در پس پردهای نهان ساخت.
همین که سفره دختر را گشودند، وی هر یک از ظروف خوراک را برداشت، در یکی از طاقچههاي غرفه چید. انگاه جلوی هر یک از طاقچهها میرفت ودر برابر ظروف میایستاد و دست خودرا دراز می کرد و با حالت ذلتباری می گفت: «ای، تو خدا یک تکه!» این را میگفت و لقمهای برمیداشت و با نهایت حرص و ولع در دهان میچپاند. پرستار نزد سلطان رفت و ماجرا را برای او نقل کرد. سلطان از پستی طبع وی به شگفت آمد و گفت: گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور.
#ضرب_المثل
#گدا
#پادشاه
👳 @mollanasreddin 👳
🔻از خجالت آب شدن
💧💧💧
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید.
شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه شخص آب گشت و روی زمین روان شد.
در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟»
گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد ،من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
💧💧💧
#ضرب_المثل
#بایزید_بسطانی
👳 @mollanasreddin 👳
🔻 حکایت ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
🥷🥷🥷🥷🥷🥷
در روزگار قدیم، یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند.
زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.
یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»
دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند.
کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!»
لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.»
مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.»
رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»
مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»
آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»
دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.»
دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»
آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»
مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.»
و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.»
مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند.
#ضرب_المثل
#دزد
#مسافر
👳 @mollanasreddin 👳
🔻داستان و ریشه ضرب المثل عاقبت گرگ زاده گرگ شود
در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند.
این گروه باعث ایجاد رعب و وحشت در بین مردم شده بودند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آنها دست یابند، زیرا در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند. سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آنها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، گروهی از جنگاوران دلاور را به سراغ آنها بفرستند.
این طرح اجرا شد و هنگامی که گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آنها را گزارش داد.
دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.
طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت.
همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه بیرون آمدند و خود را به دزدان رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند.
شاه دستور اعدام همه دزدان را صادر کرد.
در بین دزدان جوانی وجود داشت. یکی از وزیران به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود.
اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت.
این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه در پاسخ می گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود
دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت، شاه که این ماجرا را شنید وگفت:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که درلطافت طبعش خلاف نیست
درباغ لاله روید و در شورزار خس
زمین شوره سنبل بر نیارد
درو تخم و عمل ضایع مگردان
درو تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است
که بد کردن به جای نیک مردان
#ضرب_المثل
#پادشاه
#گرگ
#وزیر
#دزد
👳 @mollanasreddin 👳
🔻آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه
آشپز ناصرالدین شاه قاجار، هر ساله آش نذری میپخت و خودش نیز در مراسم پخت آش شرکت میکرد تا ثواب ببرد. تمامی رجال مملکت هم برای پختن آش دور هم جمع میشدند و هر کدام به کاری مشغول بودند.
خلاصه هر کس برای جلب نظر شاه و تملق و تقرب بیشتر، کاری انجام میداد. شخص شاه هم در بالای ایوان مینشست و قلیان میکشید و به کارها نظارت میکرد.
آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان پخت آش، دستور میداد تا به در خانه هر یک از رجال مملکتی، کاسه آشی بفرستند و آنها باید کاسه آش را پر از اشرفی کنند به دربار شاه پس بفرستند. کسانی را که خیلی تحویل میگرفتند، بر روی آش آنها روغن بیشتری میریختند.
کاملاً واضح است، کسانی که کاسه کوچکی آش از دربار دریافت میکردند، ضرر کمتری متقبل میشدند و آن افرادی که یک قدح بزرگ آش با یک وجب روغن رویش دریافت میکردند، حسابی بدبخت میشدند. به همین دلیل، در طول سال اگر آشپزباشی قصر با یکی از اعیان یا ورزا یا دیگر رجال دعوا میکرد، به او میگفت: بسیار خب، حالیات میکنم که این دنیا دست کیست...آشی برایت بپزم که یک وجب روغن روی آن باشد🙂
#داستان
#ضرب_المثل
#آش
👳 @mollanasreddin 👳