شازده کوچولو پرسید : آدما می گویند نیش مارها کشنده است ؟!
مار گفت : زخم زبان خودشان که بدتر است .
آدم ها همیشه ناامیدت می کنند بچه جان .
تنها کاری هم که خوب بلدند همین است ..
@mollanasreddin
روز اول ماه مبارک رمضان، نوهام عینک عیال را برداشت و پرت کرد، شیشهاش در آمد، عیال گفت ببر عینک سازی شیشهاش را جا بیندازند.
گفتم: نیازی به عینک سازی نیست من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر میکنم آنوقت نمیتوانم شیشهی عینک را بیندازم؟
با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش، عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد!
عیال را برداشتم بردم عینکسازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند:
باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطهی کانونی شیشهها درست باشد!
رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم.
اومدیم عینک انتخاب کنیم فریم هشتصد تومان و شیشهها چهارصد هزارتومان، با عصبانیت اومدم بیرون نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از دربها له شد.
دو تا جوان پیاده شدند با بدوبیراه گلاویز شدیم چندتا مشت و لگد خوردم مردم جدا کردند زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم.
به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید. افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما به خاطر تصادف کتک کاری نکردیم چون ایشان روزهخواری میکرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتککاری کردم. افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت: فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد.
روزهخواری در ملاءعام مجازات دارد، در دادسرا به شلاق محکوم شدم. وقتی رفتم عینک را بگیرم از عینکساز پرسیدم:
اگر عینک را میآوردم شیشهاش را جا بیندازی چقدر دستمزد میگرفتی؟
گفت: این کارها را مجانی انجام میدهیم!🌺
@mollanasreddin
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازیم تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!🌺
@mollanasreddin
🍁📝#حکایت_گوسفند_مفت_خور
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
@mollanasreddin
🐒 داستان میمون و قربانی کردن !
کوزهای رو دم دست یه میمون میزارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن . دهانهی کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میزاره تو مشتش .
🏺 میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره ، دست مشتکردهش که پر از گردوئه از دهانهی کوزه درنمیاد . این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه ، ولی این داستان در مورد ما انسانها هم صادقه. این ، داستان قربانی کردنه ! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
بعضیهامون انقدر نگران از دست دادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
وقتشه قربانی کنیم ...
@mollanasreddin
🦀🔴 آدم های ذهن خرچنگی را از زندگیتان حذف کنید !
مردمـانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی میکنند به صید خرچنگ آبی مشغولاند ، آنها خرچنگهایی را که صید میکنند در سبد میاندازند و اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد ، روی سبد درپوش میگذارند اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند هرگز درپوش سبد را نمیگذارند . چون هرکدام از خرچنگها برای بیرون آمدن دیگری را به کناری میکشد ، بنابراین هرگز هیچ کدام موفق به فرار نمیشوند .
با وجود اینکه خرچنگها میتوانند به راحتی ﺍﺯ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺨﺰﻧﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ نمیافتد ! ﺯﻳﺮﺍ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﻜﺮ ﺧﺮچنگى ﺑﻪ آنها ﺍﺟـﺎﺯﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎﺭی نمیدهد ﻭ به محض ﺁﻧﻜﻪ یکی ﺍﺯ خرچنگها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎلاى ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺮﻭﺩ ، ﺧﺮچنگی ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ میکشد ﻭ بهاینترتیب ، هیچ یک ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ نمیتواند ﺑﻪ ﺑﺎﻻی ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ .
این شیوهی انسانهای ناموفق است ؛ آنها دست به هر کاری میزنند تا دیگران را از پیشرفت بازدارند و مانع جلو رفتن آنها شوند . گاهی اوقات با تعریف الکی میخواهند ذهنیت شما به کم راضی باشد و در سطح پایین بمانید . آنها برای نگه داشتن دیگران در سبد ، از هر وسیلهای استفاده میکنند .
@mollanasreddin
شب داستان زندگی ماست
گاهی پرنور
گاهی کمنور می شود
اما بـه خاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد
و هر غروبی طلوعی
«بـه امید طلوع آرزوهایتان»
شبتون بخیر
@mollanasreddin
به هر روز این فـرصت رو بده
که بشه بهترین روز زندگیت
هیچکس نمیتونه بـرگرده عقب
و یه شروع تـازه ای رو رقم بزنه
اما همه میتونن همین امروز شروع کنن
و یه پــایــان جدیدی بسازن
صبحتون قشنگ
@mollanasreddin
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش یکی از رؤسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت: عموجان من عاشق دخترت شدهام آمدهام برای خواستگاری.
عمو گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است!
جوان کافر گفت: عموجان هرچه باشد من میپذیرم.
عمو گفت: در شهر مدینه دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت: عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت: اسم زیاد دارد؛ ولی بیشتر او را به نام علیبن ابیطالب می شناسند.
جوان کافر فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد.
به بالای تپّهی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان عرب رفت.
گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی.؟!
جوان عرب گفت: با او چه کار داری.؟!
جوان کافر گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیلهمان است ببرم چون مهر دخترش کرده است.!
جوان عرب گفت: تو حریف علی نمیشوی.!
جوان کافر گفت: مگر علی را میشناسی.؟!
جوان عرب گفت: بله.
جوان کافر گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تنش جدا کنم.؟!
جوان عرب گفت: قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی هم دارد مانند هیکل من...!
جوان کافر گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.!
خب حالا چی برای شکست علی داری.؟!
جوان کافر گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.!
جوان عرب گفت: پس آماده باش.
جوان کافر خندهای بلند کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی.؟! پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید.
جوان کافر گفت: اسمت چیست.؟
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بندهی خدا)
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت: قنبر، و با شمشیر حمله کرد.
جوان عرب در یک چشم به هم زدن او را به زمین زد که دید اشک از چشمهای جوان کافر جاری شد.
جوان عرب گفت: چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا می بینم نمی توانم.
مرد عرب، جوان کافر را بلند کرد و گفت: بیا با این شمشیر سر مرا ببُر و برای عمویت ببَر...!!
جوان کافر گفت: مگر تو کی هستی ...؟!
جوان عرب گفت من "علیبن ابیطالب" هستم که دنبالش می گردی!
اگر بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم؛ حاضرم سرم مِهر دختر عمویت شود..!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یاعلی.
بعدها این قنبر شد غلام علیبن ابیطالب.
📚 بحارالانوار ج۳ ص۲۱۱
@mollanasreddin
در فرهنگ کُردی وقتی پسر و دختری عاشق همدیگر می شوند بهترین و بزرگ ترین سیب را انتخاب میکنند و به اصطلاح کردی آن را میخکریز یا میخککوب می کنند و به همدیگر هدیه میدهند و این نماد عشق در فرهنگ کردی است.
بعد از فرو رفتن میخکها در سیب، آب سیب از طریق میخکها خارج شده و سیب تبدیل به یک گوی چوبین میشود. این پروسه یک ماه طول میکشد اما بعد از خشک شدن، این سیب بیش از ۱۰۰ سال به همان شکل اول باقی میماند.
جالب است که حتی اگر بعد از ۵۰ سال هم کمی آب به سیب بپاشانید، بوی خوب میخک، فضا را پر میکند و یادآور عشق اول است...
@mollanasreddin
هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید :
این چوب ها چیست ؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده، همین چوب هاست!
سینه خیز، چهار دست و پا، قدم بردار و بیفت
چوب های زیبایم را گرفت
پشتم شکست و در آتش سوزاند
حالا من راه می روم …
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم،
تا ساعت ها، بی رمقم ...
#برتولت_برشت
@mollanasreddin
روزی نیكیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه ای كه آورده بود، برای او یك دست كت و شلوار بدوزد.
خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافی نیست.
خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری كه به بلگراد داشت از یك خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یك دست، كت و شلوار بدوزد.
خیاط بعد از اندازه گیری گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتی می تواند یك جلیقه اضافی نیز بدوزد.
خروشچف با تعجب از او پرسید كه چرا خیاط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟
خیاط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستید تصور می كنند
@mollanasreddin
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد. پرسیدم: مگر خواهرت کجاست؟ پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا
پسر ادامه داد: من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد! او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!
پسر با شادی گفت: آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی! بعد رو به من کرد وگفت: من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم: بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.
چند دقیقه بعد عمهاش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفتهی پیش در روزنامه خوانده بودم: کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.🌺
@mollanasreddin
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گــفــت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... ﺩﻳـﻮﻧــﻪ خودتی !!!
👌یادمون باشه زود قضاوت نکنیم🌺
@mollanasreddin
یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست.
با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم، چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم، در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟
در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی...🌺
@mollanasreddin
📚داستان زیبا
رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربدهکشهای تهران بود،اما عاشق امام حسین علیهالسلام بود.در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرقخوری و آبروی ما را میبری!حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترکها جوابم کرد، شما چه میگویی، شما هم میگویی نیا؟!
اول صبح در خانهاش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترکهاست، روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت! حاج رسول گفت: تو که من را بیرون کردی؟ گفت: اشتباه کردم، حاج رسول گفت: اگر نگویی نمیآیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم، در کربلا هستم، خیمهها برپاست، آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیهالسلام بروم، دیدم یک سگ از خیمهها پاسداری میکند، هر چه تلاش کردم، نگذاشت نزدیک شوم، دیدم بدن سگ است، اما سر و کله حاج رسول است، معلوم میشود امام حسین علیهالسلام تو را به قبول کرده است.
ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن، آنقدر خودش را زد گفت: حالا که آقام من را قبول کرده است، دیگر گناه نمیکنم، توبه نصوح کرد، از اولیای خدا شد. شبی عدهای از اهل دل جلسهای داشتند، آدرس را به او ندادند، ناگهان دیدند در میزنند، رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است! گفتند: از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت: بیبی آدرس را به من داده است، شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند: چگونهای!گفت: عزرائیل آمده، او را میبینم، ولی منتظرم اربابم بیاید.
@tootiter
...
در شهری یک مرد ثروتمند زندگی می کرد و به مردم اصلا کمک نمی کرد و مردم او را دوست نداشتن اما در ان شهر قصابی بود.
که به رایگان گوشت به مردم می داد و او را دوست داشتن و می گفتند فلانی اینقدر پول دارد چرا کمک نمی کند اما این قصاب حداقل در امد خود را هم می بخشد.
تا اینکه مرد ثروتمند مرد هیچ کس به تشییع جنازه اش نرفت فقط زنش او را به تنهایی به خاک سپرد فردای بعد از مرگ مرد ثروتمند.
قصاب دیگر به مردم رایگان گوشت نداد گفتند چرا نمی دهی قصاب گفت کسی که پول گوشت ها را می داد دیروز فوت کرد.
ای کاش یاد می گرفتیم یکدیگر را راحت قضاوت نکنیم.
@mollanasreddin
چه زیبا گفت جلال آل احمد:
ﺩﺭ ﺯﻧــﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑــﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫــ🌸ـــﯽ ﺑــﺎ ﮐﺴانی ﺳـــﺎﺧﺘﻪ
ﮔﺎﻫــــ🌸ــــﯽ ﮔــﺮﯾﻪ ﮐـــﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫــــــ🌸ــــﯽ ﺑــــﺨـــﺸــــﯿــﺪﻩ ...
ﮔﺎﻫــــــــ🌸ـــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﮔﺎﻫــــــــــ🌸ـــــﯽ ﺍﻓـــــﺘـــــﺎﺩﻩ . . . . .
ﮔﺎﻫــــــــــــ🌸ـــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ :
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ ﺁﻣﻮﺧـــﺘﻪ ﺍﻡ ...
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ...
ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
@mollanasreddin
هدایت شده از طریق المهدی
📣اطلاعیه | #طریق_المهدی عجّل الله تعالی فرجه
🇮🇷#طرح_نور (نیروی انتظامی)
🍀پیاده روی مردم غیور و انقلابی شهر مقدس قم در طریق المهدی، برای قدردانی و حمایت از طرح نور در مقابله قانونی و شرعی نیروهای محترم انتظامی با بدحجابی و بی حجابی
📚حکمت 374 نهج البلاغه
◻️فَمِنْهُمُ الْمُنْكِرُ لِلْمُنْكَرِ بِيَدِهِ وَ لِسَانِهِ وَ قَلْبِهِ، فَذَلِكَ الْمُسْتَكْمِلُ لِخِصَالِ الْخَيْرِ...
▫️گروهى، منكَر را با دست و زبان و قلب انكار مى كنند، آنان تمامى خصلت هاى نيكو را در خود گرد آورده اند.
🗓سه شنبه ۴ اردیبهشت
⏱آغاز پیاده روی: ساعت ۱۷
مکان: بلوار پیامبر اعظم شهر مقدس قم
( از عمود ۱۲ تا مسجد مقدس جمکران )
🤝مشارکت در هزینه های برنامه طریق المهدی شامل هزینه های آب،یخ، فضاسازی، سیستم صوت و... تمام مسیر:👈
💳|
5892 1070 4515 1308روی شماره بزنید کپی میشود. تا جان در بدن داریم؛ هستیم بر آن عهد که بستیم✊ #طریق_المهدی #فراجا 👈 قرار عاشقان بقیة الله الاعظم، سهشنبه ها عصر، بلوار پیامبراعظم قم کانال طریق المهدی 👇 💠 @tariq_almahdi
امیدوارم امشب کـه می خوابي
سفر زیبایی داشته باشی
بـه دنیای رویاهایت
شبت بخیر
@mollanasreddin
صبح نو تنها برای تو آغاز شده است و تو باید در تمام آن لبخند بزنی
به این که دیروز چه اتفاقی افتاده فکر نکن
چون امروز یک روز کاملاً جدید است
از امروزت نهایت استفاده را ببر
با آرزوی یک صبح بسیار خوب برای تو
@mollanasreddin
دو سطل یکدیگر را در ته چاهی ملاقات میکردند.
یکی از آنها بسیار عبوس و پژمرده دل بود.
به همین خاطر سطل دوم برای ابراز همدردی از او پرسید:
ببینم چه اتفاقی افتاده، چرا ناراحتی؟
سطل عبوس و دلگیر پاسخ می دهد:
آنقدر من را در ته چاه انداختند و بالا کشیدند که دیگر خسته شدهام.
میدانی پر بودن اصلاً برای من مهم نیست، همیشه خالی به اینجا بر میگردم!
سطل دوم خندهاش میگیرد و خنده کنان میگوید:
تو چرا اینطوری فکر میکنی؟
من همیشه خالی اینجا میآیم و پر برمیگردم.
مطمئن هستم اگر تو هم مثل من فکر میکردی میتوانستی شادتر زندگی کنی!“
@mollanasreddin
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
@mollanasreddin
به سلیمان پیامبر گفتند: آب حیات در اختیار توست میخواهی بنوش. سلیمان با بوتیمار در این باب مشورت کرد و بوتیمار عرض کرد: اگر فرزندان و دوستان هم از این آب بهرهای داشته باشند چه بهتر، وگرنه چه ثمر دارد این زندگی که هر چهار روزی فراق و مرگ یکی از عزیزان را دیدن؟
بگو به خضر که از عمر جاودانه تو را
چه حاصل است بجز مرگ دوستان دیدن
@mollanasreddin
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
@mollanasreddin
"داستان قلعه زنان وفادار"
در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند !
در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر وینسبرگ را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه میبرند و فرمانده دشمن پیام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچهها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود...! زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل میکردند، شاه خندهاش میگیرد، اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند
و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته میشود !
@mollanasreddin
روزی در جايی میخواندم كه شيطان
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد
و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی
از اين بالا بپر تا خدای تو
تو را نجات دهد
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن
از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟
به خدايت اعتماد نداری؟
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه
تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت
عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری
سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم
چون او بزرگترين یاریاش را كه
عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که عقل است را
نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
@mollanasreddin
یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موققیّت در جلب استقبال مردم درآستانهی ورشکستگی بود
خصوصاً که در مطبوعات محلی هم هیچگونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود
تماشاگران پس از اولین اجرا به سرعت کاهش یافتند
با تمام اینها، تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت میآمد و حتی یک شب را هم از دست نمیداد
هرچند که حضور او برای نمایش دلگرم کننده بود، اما نمیتوانست آن صاحب کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد
در آخرین شب پس از اجرای برنامه، مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:
خانم ها و آقایان! قبل از این که اینجا را ترک کنید،
میخواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته، به خاطر حمایت ارزشمند و بیدریغش تشکر کنم
او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!
مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت:
«این نهایت شکسته نفسی شما را میرساند، اما موضوع این است که اینجا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمیرسد دنبالم بگردد!“
@mollanasreddin
گروه کُر مدرسه برای اجرای کنسرت در مرکز شهر آماده شده بود.
هوا خیلی سرد بود.
مردم چند ساعتی در هوای سرد منتظر ماندند،
افراد بسیاری جمع شده بودند.
رهبر ارکستر برای رهبری گروه در جای خود مستقر شد.
در این میان یکی از اعضای ارکستر با خود چنین گفت:
«در این سرما نمیتوانم آواز بخوانم، پنجاه نفر در گروه وجود دارد،
باید فقط دهانم را باز و بسته کنم، کسی متوجه نمیشود»
و رهبر گروه ارکستر کارش را شروع کرد، اما صدایی نشنید!
چون آن روز همه مانند هم فکر کرده بودند. «اگر من نخوانم چه میشود؟»
اگر من نخوانم چه میشود؟ این بزرگترین تحقیری است که یک انسان میتواند در حق خودش انجام دهد.
در حقیقت معنیاش این است که «من هیج ارزشی ندارم»
ولی در واقع وجود هر کس برای این دنیا ضروری است، وگرنه ما اینجا نبودیم.
بود و نبود ما برای این عالم مهم است و اثرگذار.
هر روز از خود سؤال کنید؛
اگر همهی مردم شهرتان، کشوری که در آن زندگی میکنید و در نهایت کل مردم دنیا مثل شما فکر کنند، ما چگونه شهر، کشور و جهانی خواهیم داشت؟
@mollanasreddin
بیلی برگ» هنرپیشهی نامدار هالیوود، به هنگام سفر در اقیانوس اطلس متوجه مردی میشود که سخت سرما خورده است.
او دلسوزانه به طرف میز مرد میرود و با همدردی از او می پرسد: انگار سرما خوردهاید نه؟
مرد سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
بیلی برگ میگوید: من خوب میدانم چه طور باید این بیماری را به سرعت علاج کرد.
به اتاقتان بروید و هرچه میتوانید آب پرتقال بنوشید و دو تا هم آسپرین بخورید.
بعد هر چه پتو در اتاق هست به روی خودتان بیندازید، آنقدر که کاملاً عرق کنید،
این طوری سرماخوردگی شما از بین میرود…
من خوب میدانم دارم چه میگویم، من بیلی برگ هنرپیشهی هالیوود هستم.
لبخند گرم و نجیبی چهره مرد را روشن میکند و او نیز متقابلاً خود را معرفی میکند:
از پیشنهادتان متشکرم. من هم «دکتر مایو» هستم، بنیان گذار کلینیک مایو.
@mollanasreddin