صبح ها
صبح بخیرتان را بلندتر بگویید،
بگذارید زندگی جریان پیدا کند
در رگ های خشک شدهی دنیایمان
سلام صبح بخیر
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨از مکافات عمل غافل مشو ✨
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته.
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم. گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
"دکترمرتضی عبدالوهابی "استاد آناتومی دانشگاه تهران
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد
#منبع:
جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50
بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو جذب این گل ها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دور باغ دل، پرچین تان سبز
🍃🌸شکفتنهای عطرآگین تان سبز
نسیم و سبزه و گل غرق آواز
🍃🌸هوای صبح فروردین تان سبز
سلام. صبحتون پر از طراوت و تازگی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
روزى سلمان فارسى براى اجراى فرمان رسول خدا(ص) در تهيه غذا براى يك اعرابى تازه مسلمان شده، به درب خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام رفت. پس از درخواست سلمان، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: «سوگند بخدا كه حسن و حسين از شدت گرسنگى مضطربند و با شكم گرسنه خوابيده اند و لكن خيرى را ردّ نمىكنم، بخصوص اينكه به خانه من آمده باشد».
سپس فرمودند: «اى سلمان! اينك اين پيراهن مرا به نزد شمعون يهودى ببر و يك صاع خرما و يك صاع جو بگير و بياور».سلمان با پيراهن به نزد شمعون رفت و ماجرا را گفت. شمعون اشك از چشمانش جارى شد و گفت: اين است زهد در دنيا و اين است آنچه كه موسى عليهالسلام در تورات خبر داده بود. پس من هم مىگويم: اشهد ان لا اله الا الله و انّ محمدا رسول الله . سپس به سلمان صاعى از خرما و جو داد و سلمان آنها را به نزد فاطمه عليهاالسلام آورد. آن حضرت با دست خود آرد كرد و نان پخت و به سلمان داد. سلمان عرض كرد:اى دختر پيامبر! مقدارى هم براى حسن و حسين عليهمالسلام بردار. حضرت فاطمه عليهاالسلام در پاسخ فرمود: «چيزى را كه براى خدا داده ام، در آن تصرف نمیكنم».
#منبع:
رياحين الشريعة ج1، ص130 تا 134 به نقل از زندگانى صديقه كبرى حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام، ص67 و 68
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
امروز از خدا، از زندگی
از خنده ے گل
از عطر صبح لذت ببر
گلایہ و تلخے را بسپار بہ نسیم
تا با خودش ببرد
زندگے پر است
از شادے هاے ڪوچڪ
آنها را دریاب
صبحتون بخیر 🌸
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨همنشین موسی علیه السلام ✨
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب میرسد: آری! موسی پرسید: آن شخص کیست؟
خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله، موسی می پرسد: میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد: مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید: مهمان حبیب خداست ، کمی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم!
موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت .
ساعتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه، رو به موسی کرده و می گوید: لحظه ای تامل کن!
مرد پیرزنی را با مهربانی مورد دلجویی قرار داد، دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید:
پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی.
سپس قصاب پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید: او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که "انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی!"
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی!
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
ذکر انگشتر حضرت زهرا علیهاسلام
آیت الله جوادی آملی می فرمود
نقل شده:
حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)فرمود بر روی نگین انگشتر من این ذکر را بنویسید؛
(( الهی لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا))
یعنی ؛خدایا من را به اندازه یک چشم بهم زدن هم به خودم وامگذار.
از حضرت پرسیدند؛چرا دربین این همه ذکرها،شما این ذکر را انتخاب کردید؟
حضرت زهرا(علیها السلام ) فرمود: زمانی که من دختر بودم ودر خانه پدرم،هر وقت سحر بیدار شدم ، دیدم پدرم رسول الله سر به سجده گذاشته و در سجده این ذکر را می گوید.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین صبح زیبای بهاری🌻
جانتان را
به آسمان عشق پرواز دهید
ریههایتان را
از اکسیژن مهربانی پر کنید
و از موهبت
نامکرر زندگی لذت ببرید
سلام
روزتان سرشار آرامش🌸
❤️
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
یک روز آنقدر به ایشان سنگ زدند که به خانه رسید و بیهوش شد.
حضرت خدیجه(س) کنارش نشست و سرش را به دامن گرفت و زخمها را بست. پس از اینکه به هوش آمد حضرت خدیجه(س) فرمود: خیلی اذیت شدید. پیامبر(ص) در پاسخ فرمودند: نه اینها چیزی نیست در این مسیر همه چیز را به جان میخرم.
ایشان به اهل قریش میفرمود: به خداوند قسم جوری میشوید دوست خواهید داشت کسی که دشمن او هستید. در آیهای از قرآن داریم: رستگاران کسانی هستند که از پیامبر اطاعات میکنند وظیفه شما مسلمانان این است که پیامبر(ص) و قرآن را اطاعت کنید.
خداوندا، گناهان ما را بیامرز، فرزندان ما را محب اهلبیت (ع) قرار بده و نور ایمان بر دلشان بتابان.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#حضرتخضـروامامزمان(ع)
خداوند متعال خضر را حجّتی قرار داد تا هر که دربارة طول عمر امام زمان(ع) دچار شکّ و تردید شود، به ایشان بنگرد و ببیند خداوند بندگانی از طایفة انسانها دارد که چند هزار سال عمرشان از امام عصر(ع) بیشتر است. علاوه بر این، او در دورة غیبت و پس از ظهور به سان انیسی مهربان و همراهی دلسوز در خدمت امام عصر(عج) خواهد بود
امام رضـا علیه السلام : «خضر (ع) از آب حیات نوشید و بنابراین تا روز قیامت زنده خواهد بود، او به نزد ما میآید و بر ما سلام میکند و ما صدای او را میشنویم، گرچه او را نمیبینیم و او در هر جا که یاد شود، حضور مییابد. پس هر کس از شما که او را یاد نمود به او سلام کند. او در هنگام حج در مکّه حضور مییابد و جمیع عبادات و مناسک را به جا میآورد و در عرفه، وقوف میکند و برای مؤمنان دعا مینماید و به زودی خداوند در هنگام ظهور قائم ما وحشت و تنهایی او را، به انس مبدّل میسازد و او در کنار حضرت مهدی(عج) حضور مییابد.»
#کمالالدینوتمامالنعمةج۲ص۳۹۰
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که:
مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت:
جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم
بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که
بطرف من برگردد گفت:
خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش .
آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید.
فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا .
من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود:
برو با این پول کاسبی کن .
من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم.
#منابع:
زندگانی شیخ مرتضی انصاری
داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
كميل بن زياد از ياران خاص و از شيفتگان امام اميرمومنان علي (ع) بود، او ميگويد: روزي اميرمومنان دستم را گرفت و مرا به سوي قبرستان كوفه برد و پس از آنكه به صحرا رسيد، آه اندوهبار و پر دردي كشيد و فرمود:
يا كميل بن زياد، ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عني ما اقول لك …
: اي كميل بن زياد، اين دلها، ظرفهائي است كه بهترين آنها، ظرفي است كه فراگيرتر باشد. بنابراين آنچه ميگويم، آن را فراگير و به قلبت بسپار … »
اي كميل! مردم بر سه گونهاند 1- علماي رباني و نيكوكردار 2- دانشطلباني كه در راه تحصيل نجات هستند 3- مگسان كوچك و ناتوان و بيارادهاي كه دنبال هر صدائي ميروند و با هر بادي حركت مينمايند.
اين گروه از نور علم و دانش بهره نميگيرند و به ستون محكمي، پناهنده نشدهاند.
اي كميل! علم بهتر از مال است، زيرا علم تو را
حفظ ميكند، ولي تو مال را حفظ مينمائي، مال با انفاق، كم ميشود ولي علم با نشر و انفاق، افزايش مييابد …
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شنبه 30 فروردین ماه
روز نو هفته ی نو مبارک🌴
امروزتان زیبا❤️
دلتون شاد
و روزگارتان پر از معجزات خداوند
آرزومندم امروز
عزمت راسخ
نیرویت بی پایان🎋🍃
سلامتیات پایدار
کامیابیات روز افزون
دست یاری دهندهات پرتوان
باشد❤️
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
گفتگوی هارون و بهلول درباره آخرت
آورده اند که هارون الرشید از بهلول
پرسید که آخرت مرا چگونه می بینی؟ بهلول جواب داد: از این آیه می توانی جای خود را دریابی: إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ. (نیکوکاران در بهشت اند و بدکاران در جهنم.) هارون گفت: پس قرابت من با رسول خدا چه می شود؟ بهلول جواب داد: فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَيْنَهُمْ... یعنی در قیامت وقتی که اصرافیل به اذن خدا در صور خود دمید پس از آن نسبتی در بین نخواهد بود و قرابت تو به پیغمبر(ص)، بدون عمل خیر، برای تو نفعی نخواهد داشت.
خلیفه گفت: پس شفاعت پیغمبر کجا می رود؟ بهلول جواب داد: کسی که به اولاد پیغمبر ظلم و ستم روا داشته، از شفاعت پیغمبر محروم است. هارون گفت: چه ظلم و ستمی از من به اولاد پیغمبر رسیده؟ بهلول جواب داد: ظلمی از این عظیم تر تعدادی از یاران رسول خدا را بدون هیچ گونه تقصیری به کند و بند نموده ای؟!
هارون سر را به زیر انداخت و گریست و اشکِ چشمش، محاسن او را تَر نمود و گفت: آیا اگر توبه کنم، توبه من قبول می شود و عمل من مرا نجات می دهد؟ بهلول گفت: خب ریاست چنان تو را بیخود و غافل نموده که اگر خود پیغمبر، الحال حاضر شود و تو را پند دهد تو دست از اعمال زشت خود نخواهی شست و بی جهت مرا معطل منما! بهلول این بگفت و از نزد هارون بیرون آمد
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚توکل
کوهنوردی تصميم گرفت، تنها قله کوه را فتح کند، هوا سرد بود و کم کم هوا تاريک شد چيزی به فتح قله نمانده بود که ناگهان پایش روی سنگی "لغزيد" و "سقوط" کرد.
در آن لحظات که "مرگ" را حس میکرد، متوجه شد که طناب نجات به دور کمرش حلقه زده و وسط "زمين" و "آسمان" مانده است.
در آن تاریکی با درد و ترس و در سکوت، فرياد زد "خدايا" مرا درياب و نجاتم بده.
صدایی از درون خود شنید: چه می خواهی برايت بکنم؟
کوهنورد گفت: کمکم کن "نجات" پيدا کنم.
صدا گفت: آيا من می توانم تو را نجات دهم؟
کوهنورد گفت: البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خدایی و بر هر کاری توانایی.
صدای درونش گفت: پس "اعتماد" کن و آن طناب را ببر؛ اما کوهنورد ترس داشت، اعتماد نکرد و محکمتر چسبيد به طنابش.
چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده کوهنورد را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
📚قهرمان واقعی
یک قهرمان مشهور ورزش گلف، درست زمانی که در یک مسابقه برنده شد و مبلغ زیادی پول به عنوان جایزه دریافت کرد زنی به سوی او دوید و با گریه و التماس از او خواست که پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.
زن میگفت هیچ پولی برای درمان پسرش ندارد و اگر وی به او کمک نکند، فرزندش می میرد.
قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید!
چند هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به قهرمان گلف گفت: خبرهای تازه و بدی برایت دارم!
آن زنی که از تو پول را گرفت اصلا بچه مریض ندارد، او حتی ازدواج هم نکرده است! او تو را فریب داده است دوست من! ساده لوحی کردی
گلفباز قهار با خوشحالی گفت: خدا را شکر ... پس هیچ بچهایی در حال جان دادن نبوده است ، این که خیلی عالی ست!
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمندیهای امروز👌
نیازمندیم
به خبرهای خوب
به مرهم به دلهای بدون داغ
نیازمندیم
به اشکهای ازسرشوق
به دلهره های اتفاقات خوب
به مهربانی بیشتر
ونیازمندیم
به اخباری بادوخط لبخند💐
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
امام رضا (ع):
هرگاه خواستگاری آمد و با خدا و با اخلاق بود، خواسته اش را بپذیر و از تنگ دستی اش هراسی به دل راه مده. زیرا خداوند از فضل خود آن ها را بی نیازشان میسازد.
إِنْ خَطَبَ إِلَيْكَ رَجُلٌ رَضِيتَ دِينَهُ وَ خُلُقَهُ فَزَوِّجْهُ وَ لَا يَمْنَعْكَ فَقْرُهُ وَ فَاقَتُهُ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ.
#بحارالانوارج۱۰۳ص۳۷۲
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#سفرهحاکماسلام
"احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم:
این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد:
مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته اند.
بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
علّت گریه ات چیست؟
گفتم:
به یاد علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.
آنگاه سفره ای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی (ع)پرسیدم:
در این سفره چیست؟
پاسخ داد:
نان جو
گفتم:
شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟
علی (ع)فرمود:
این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
گفتم:
مگر این کار حرام است؟
علی (ع)فرمود:
نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه گفت:
ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
#الفصولالعلیةص۵۱
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
زمين در دفتر خاطراتش
نام روزهایی كه حالش خوب بود را
بهار گذاشت
و زيرش با قلمی سبز نوشت :
آدمی نيست كه عاشق نشود فصل بهار ...
سلام ؛ صبح بخیر. به اردیبهشت خوش اومدید🌹
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
خيلی وقت ها ديگران می توانند خوب و صميمی زندگی کنند اگر ما حرف اضافه نزنيم!
سه سال از زندگی زوج جوان ميگذرد عمه ميگويد: چطور قابلمه هايت اينقدر زود خش برداشته؟!
شوهر بعدا زنش را توبيخ می کند که چرا مادرت برایت جهيزيه جنس خوب نخريده؟!
يکی به شوهر می گويد: چطور اينهمه مدت با اخلاق تند همسرت ساخته ای؟!
شوهر پس از شنيدن اين سوال زنش را تحمل نمی کند و کارش با او به دعوا و مرافعه می کشد.
به زن می گويند چقدر شوهرت شب ها دير به خانه می آيد؟!
زن پاپيچ شوهر می شود و شکاکانه می پرسد اين وقت شب کجا بودی؟!
و اين شکاکيت کاذب همچون پتکی اعصاب و روان خانواده را له می کند.
بياييد اينقدر از هم سوال نپرسيم، حرف اضافه نزنيم، توصيه های شخصی نکنيم
نپرسيم همسرت کو؟
چرا تنها آمدی؟
اين مانتو را چند سال قبل خريدی؟
شوهرت چقدر حقوق می گيرد؟
دستپخت همسرت خوب است يا نه؟
پدر زنت چند ميليون جهيزيه داد؟
خانه تان چند متر است؟
حرف اضافه، زندگی ديگران را خراب می کند. پس حواسمان را جمع کنيم که کم، درست و به موقع حرف بزنيم! واقعا خیلی چیزها به ما مربوط نیست...
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ "چشم در برابرچشم" ✨
در تاریکی شب دزدی به خانه پیرزنی می خزد .هنگام عبور از کنار دیوار میخ طویله ای که به دیوار کوبیده شده به چشم دزد فرو می رود.
صبح زود دزد برای شکایت از نابینا شدن یک چشمش به نزد پادشاه عادل زمان می رود و ماوقع راشرح می دهد. پادشاه دستور می دهد پیرزن را آماده کنند و برای اجرای عدالت یک چشم وی را از کاسه در آورند. پیرزن با ناله می گوید که پیری رنجورم وتوان کوبیدن آن میخ به دیوار را ندارم . میخ را آهنگر شهر ساخته وخود او آنرا بردیوار کوبیده است. اگر مقصری هست من نیستم.
پادشاه دستور می دهد که آهنگر شهر را حاضر کرده و برای اجرای عدالت یک چشم او را کور کنند.
آهنگر به زاری می افتد ومی گوید من اهنگرم و برای سربازان شما سلاح وشمشیر و خنجر و نیزه می سازم. من برای اینکار به هردو چشم خود نیاز دارم . اگر مرا کور کنید تکلیف سلاح سربازان شاه چه می شود. شاه می پرسد پس پیشنهاد تو برای اجرای عدالت چیست؟ آهنگر می گوید من کسی را میشناسم که به یک چشم بیشتر نیاز ندارد و او همان شکارچی شماست.او هنگام شکار یک چشم خود را می بندد ومعلوم است که به یک چشم بیشتر نیاز ندارد.
پادشاه بلافاصله دستور حاضر کردن شکارچی را می دهد. شکارچی نیز به عجز و لابه می افتاد و توضیح می دهد که من شکارچی مخصوص شماهستم .من اول باید بتوانم با دوچشم شکار را خوب ببینم و موقعیت را بسنجم و سپس تیر در کنم. این کار با یک چشم امکان پذیر نیست.
پادشاه که دیگر کلافه شده بود به او می گوید که من تو را می بخشم بشرطی که بتوانی یکی را برای اجرای عدالت به ما معرفی کنی. شکارچی فورا می گوید آن شخصی که در بارگاه برای شما نی مینوازد، هنگام نواختن هر دوچشمش را می بندد. پس اگر برای اجرای عدالت هم یک چشم او از کاسه در آورده شود کسی زیانی نخواهد دید. موسیقیدان نی نواز را حاضر می کنند و بدون بحثی یک چشمش را از کاسه در می آورند که مردمان آسوده بخوابند که عدالت اجرا شده است.
برگرفته از نمایشنامه "چشم در برابرچشم" اثر زنده یاد غلامحسین ساعدی
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨پندهای شیطان ✨
روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟
شيطان گفت: آري. چنان كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين شود حضرت موسي متوجه شد.
شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند بياموزم؟ حضرت موسي فرمود: خير. من احتياج ندارم از من دور شو.
جبرئيل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد. موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو، شيطان گفت: آن شش پند اين است:
اول: در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد.
دوم: اي موسي با زن بيگانه و نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مي اندازم و وادار به زنا مي كنم.
سوم : اي موسي در حال غضب به يادم باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم.
چهارم: چيزهايي كه خداوند ازآنها نهي كرده نزديك نشو چون هر كس به آنها نزديك شود من او را به حرام و گناه مي اندازم.
پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم، تا آن کار خلاف را انجام دهد.
ششم: تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را بفريبد.
لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج موعظه را كه اساس كارم در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به ديگران بگويد و آنان هدايت شوند.
من مي خواستم پس از پنج کلمه حق، او را به دام اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت.
📚برگرفته ازکتاب داستان راستان
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین
سہ شنبہ ی🎉
اردیبهشت ماهتون
پر از مهربانی ♥️🍃
به اندازه
نعمتهای خدا شادمانی
برایتان آرزو میڪنم
میدانم ڪه این شادی
قرینِ سلامتی است
پس میگویم 🎉
خدایا یه حالِ خوب♥️
نصیبِ دوستانم عطا فرما🍃
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#فرار_از_ترس_ریا
مولا عبد اللّه شوشتری به منزل شیخ بهایی رفت. وقت نماز شد.
شیخ بهایی از او خواست که نماز جماعت بخواند. مرحوم شوشتری مقداری فکر کرد، جوابی نداد و با سرعت به منزل خود برگشت. بعضی از دوستان از او سؤال کردند که آقا شما با اهتمامی که به نماز اوّل وقت دارید، چرا در منزل شیخ بهایی نماز نخواندید؟
گفت: هر چه فکر کردم، دیدم در نفسم یک تغییری هست که دوس داشتم شیخ بهایی پشت سر من نماز بخواند. این بود که از ترس ریا نماز نخواندم.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
بسیار زیبا و آموزنده
پیرمردی در دامنه کوه هاهیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکر کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر راه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی که به لب دریا رسید خواست کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دوید و گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانع اش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخصی پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و یک شکم سیر ماهی خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
کاظم در یک خانواده فقیر بزرگ شده و اکنون پزشک و متخصص ارتوپدی است. اصغر بر اثر تصادف در بیمارستان بستری است، خانوادهاش برای جراحی اصغر، پیش کاظم میروند. دکتر کاظم، مبلغ سنگینی پیشنهاد میدهد تا او را جراحی کند.
خانوادهی اصغر اظهار ناتوانی در پرداخت مبلغ مذکور میکنند. دکتر میگوید: پدرم! من برای رسیدن به این تخصص دود چراغ خورده و کارگری کردهام و هزینهی کلاس کنکور و دانشگاه دادهام. و... آیا این حق من نیست؟
در کلام دکتر کاظم صدایِ شیطان موج میزند. دکتر کاظم به جای اینکه برای این نعمتش که خدا به او داده و از فقر اعتلایاش بخشیده و صاحب عزتش نموده و پزشک شده و از قشر فقیر بوده و درد فقر را چشیده است، به شکرانهی این نعمت دستمزد اضافی از پدر اصغر نگیرد و به شکرانهی این نعمت خداوند بر او، به همان دستمزد بیمارستان قناعت کند، با درخواستِ مبلغ مازاد از نیازمندی، مبلغ کفرانه (ناسپاسی نعمت خدا) میگیرد.
درد دوم اینکه، اگر پاکبان نیازمند شهرداری از شهروندی عیدی بگیرد اسمش رشوه است و باید اخراج شود، در حالی که همان کار را اگر یک پزشک بکند، اسمش دستمزد است و کسی چشمش را هم فوت نمیکند.
گویند: روزی نزد اسکندر مردی را آوردند که در خلیج فارس دو کشتی کوچک دزدیده بود. خواستند نزد اسکندر سرش را از تنش جدا کنند. اسکندر گفت: ای دزد! اگر خواستهای قبل از مرگ داری، بگو؟ دزد گفت: امانم بده و از قتلِ من چشمپوشی کن. اسکندر گفت: میخواهی توبه کنی؟ دزد گفت: نه! اسکندر تعجب کرد و پرسید: مرا مسخره کردهای؟ تو را آزاد کنم که دوباره در سرزمین من دزدی کنی؟ دزد گفت: بلی! اما این بار میخواهم متفاوت دزدی کنم. من دو کشتی کوچک دزدیدم، شدم دزد! اما تو در خلیج فارس و دریایِ یونان هزاران کشتی دزدیدی و کشتی سواران را کُشتی، اسمت شد اسکندر فاتح!!! رخصتم ده! میخواهم چون تو از دزدی به فاتحشدن ترقی نمایم.
به درستی که در جامعهی بشری گناه و جرم براساس شخصیت افراد تعریف میشود. هر چه جایگاه اجتماعی بالاتر رود باید کوچکترین خطا، بزرگترین خطا محسوب شود در حالی که داستان معکوس است، با بالارفتن جایگاهِ اجتماعی بزرگترین خطا، خردترین خطا برای آن فرد محسوب میشود.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️