فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بابت همه چیزهای که به ما عطا کردی شکر......
شکر که به من فرصت زندگی دوباره دادی
کاش قدر بدانيم این زندگی دوباره را
👳 @mollanasreddin 👳
📚سرداری که خود را تنبیه کرد!
در زمان داریوش بزرگ، یک نفر در بابل شورش کرد و حکومت شهر را در دست گرفت. داریوش بزرگ شتابان با سپاه بزرگی به سوی بابل تاخت، ولی در آنجا با دفاع سخت بابلیان روبرو شد! سپاه داریوش شهر را محاصره کرده بود ولی کاری از پیش نمی برد.
تا اینکه زوپیر، سردار دلیر سپاه داریوش، راهی به ذهنش رسید. او گوش ها و بینی خود را برید و نزد داریوش رفت و از او خواست که به این بهانه که توسط ایرانی ها تنبیه شده به بابل پناهنده شود و به درون دشمن نفوذ کند.
داریوش در ابتدا مخالف بود ولی با عمل سردار، در عمل انجام شده قرار گرفت. زوپیر به بابل پناه برد و بابلیان با دیدن گوش و بینی بریده زوپیر باور کردند که او توسط داریوش تنبیه شده است و از روی این که زوپیر بتواند از داریوش انتقام بگیرد، سپاهی به او دادند.
زوپیر دروازه های شهر بابل را به روی سپاه داریوش باز کرد و سپاه ایران دفاع بابلیان را در هم شکست و شورشیان بابل پا به فرار گذاشتند. داریوش بزرگ به پاس خدمتی که زوپیر انجام داد، او را به ساتراپی بابل برگزید.
📚منبع: تاریخ هرودوت
👳 @mollanasreddin 👳
📚#حکایت
گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند.
در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود!»
👳 @mollanasreddin 👳
#دانستنیهای_ادبی 📚
«بئاتریس پورتیناری» دختر یک بانکدار ثروتمند فلورانسی بود که دانته زمانی که فقط ۹ سال داشت عاشق او که همسن خودش بود، می شود. دانته به مدت ۹ سال مخفیانه عاشق بئاتریس بود ولی در این مدت حتی یک کلمه با معشوق سخنی هم نگفت، اما در هجده سالگی وقتی دانته روی پلی در نزدیکی رود آرنو بود، بئاتریس به همراه دو بانوی مسنتر از همان محل می گذشتند، در این زمان بئاتریس رو به دانته می کند و به او درود میگوید. دانته بعدها چنین مینویسد :
«نخستین بار بود که با من سخن میگفت! چنان سراپا آکنده از شادمانی شدم گوئیا عالم به دور سرم میگردید، چنانکه ناگزیر گشتم از برابر دیدگان دیگران دوری گزینم.»
اما این عشق به وصال نرسید زیرا بئاتریس با مرد دیگری ازدواج کرد و سه سال بعد در سن بیست و چهار سالگی درگذشت. اما عشق بئاتریس تا آخر عمر با دانته باقی ماند و چنان تاثیری بر او داشت که دانته دو اثر مهمش یعنی «زندگانی نو» و «کمدی الهی» را تحت تاثیر آن نگاشت.
👳 @mollanasreddin 👳
تعبير خواب
چوپانى خسته از کار روزانه سر ظهر خوابش برد. ساعتى خوابيد و بعد بلند شد و به رفقايش گفت خواب ديدهام مىخواهم بروم ببينم تعبيرش چيست بعد گوسفندها را برداشت و به خانه برد و راه افتاد طرف شهر. نرسيده به شهر چند تا از رفقايش او را ديدند و پرسيدند: کجا مىروي؟ گفت مىخواهم بروم خوابم را تعبير کنم. يکى از آنها که نامش جواد بود گفت: من يک گاو شيرده دارم، آن را به تو مىدهم تو هم خوابت را به من بده. آخوندى را خبر کردند. و آخوند دعائى خواند و خواب چوپان را داد به جواد چوپان و گاو اين يکى را داد به آن. جواد چوپان راهى شهر شد وقتى به آنجا رسيد رفت بالاى سر در طويله پادشاه پنهان شدبا خودش گفت روزها بيرون مىروم و شبها همين جا مىخوابم
دختر پادشاه عاشق جوان زيبائى شده بود به نام جواد قناد پادشاه هم همهٔ خواستگاران دختر را رد مىکرد. روزى دختر پادشاه به جواد قناد گفت من امشب دو تا اسب بادى و مقدارى لوازم و پول و طلا مهيا مىکنم تو نيمه شب نزديک سر در طويله قصر بيا تا با هم فرار کنيم. جواد قناد قبول کرد دختر پادشاه رفت و به مهترها دستور داد دو تا اسب بادى حاضر کنند، خودش هم يک خورجين پر از طلا و جواهر آماده کرد. جواد قناد نيمه شب بهطرف سر در طويله حرکت کرد، اما ترس توى دلش ريخت و با خودش گفت اگر پادشاه بفهمد خان و مان مرا بر باد مىدهد. برگشت به خانهاش نيمه شب دختر پادشاه خورجين را برداشت و دو تا اسب را دم طويله آورد و صدا زد: جواد خان جوابى نيامد دختر نزديکتر رفت و گفت جواد خان. جواد چوپان پيش خودش گفت: عجب ..دختر پادشاه اسم مرا از کجا مىداند؟ دختر باز صدا کرد: جواد خان.
جواد چوپان جواب داد: بله، گفت: بيا تا برويم. جواد سوار يکى از اسبها شد. دختر از جلو و جواد چوپان از عقب حرکت کردند. مدتى گذشت. دختر ديد صدائى از جواد خان در نمىآيد گفت: چرا زبانت بند رفته، ديگر از خاک پدرم دور شدهايم. قدرى ديگر تاختند. دختر برگشت و نگاه کرد ديد بهجاى جواد قناد، يک مرد کثيف و چرک و نکبت بر اسب سوار است و از پى او مىآيد. نهيب زد که: پدرسوخته تو چرا با من آمدي؟ جواد چوپان گفت: خودمت مرا صدا زدى و گفتى بيا. دختر ديگر روى برگشت نداشت از اسب پياده شد و روى سبزهها نشست و پيش خود فکر کرد که بهتر است اين مرد را امتحان کنم. يک سکه توى جامى گذاشت و گفت: برو اين جام را پر از آب کن و بياور. جواد خان رفت و رفت تا به چشمهٔ آب رسيد. ديد چشمه آب ندارد اما سکه و سنگهاى قيمتى در آن فراوان است. شروع کرد به جمع کردن سکهها و سنگها و جام را از آن پر کرد و برگشت.دختر ديد جواد جام را پر از سنگهائى کرده که با هر دانهاش مىشود مملکتى را خريد. گفت: اى پدرسوخته اين سنگها را از کجا آوردي؟ جواب داد: از توى چشمه. دختر گفت: باز هم هست؟ جواب داد: ديگر تمام شد. دختر گفت: بيا برو و خانهاى براى من بخر که تميز باشد. غلام و کنيز هم داشته باشد. جواد چوپان رفت تا رسيد به در دکان يک کفشدوز. مرد کفشدوز از جواد پرسيد: چرا اين طرف و آن طرف مىگردي؟ جواد گفت: مىخواهم براى دختر پادشاه، خانهاى تميز با نوکر و کنيز بخرم. کفشدوز آنها را برد به خانهاى که مىخواستند. دختر و جواد وسايلشان را چيدند بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با هم عروسى کردند. روزى دختر به جواد گفت: ما بايد با پادشاه اين شهر رابطه داشته باشيم. آن وقت شروع کرد به ياد دادن رسم و رسوم دربار به جواد. اين کار هفت روز و هفت شب طول کشيد. به پادشاه خبر دادند که مردى مىخواهد به ديدنش برود.موقعى که جواد با غلامانش مىخواست به دربار پادشاه برود. دختر يک سکه گرانقيمت بهدست يکى از غلامان داد و گفت موقعى که برمىگرديد اين را به کسى مىدهى که کفشهاى جواد خان را جفت مىکند و جلوى پايش مىگذارد. جواد خان از جلو و غلامها از عقب او راه افتادند تا رسيدند به دربار پادشاه. درباريان جلوى جواد تعظيم کردند. پادشاه جلوى پايش برخاست. جواد رفت جاى او بر تخت نشست. پادشاه هم ناچار روى يک صندلى نشست. بعد دستور قليان داد. جواد قليان را از دست پادشاه گرفت و آنقدر کشيد که آتش قليان پوت (خاکستر) شد. بعد هم بلند شد و غلامها به دنبالش بيرون آمدند. سکه را به دربان که کفشهاى جوادخان را جلوى پايش جفت کرده بود دادند و رفتند.پادشاه به وزير گفت: عجب مرد ثروتمندى بود. وزير گفت: اينجور که مىگوئيد، نبود. يک چوپان بود. پادشاه گفت: نه، معلوم بود ثروتمند است. مثل اينکه چيزى هم به دربان دادند. دربان را صدا کردند. دربان سکه را به آنها نشان داد. پادشاه ديد اين سکه به اندازه نصف مملکتش مىارزد. پادشاه گفت: ديدى گفتم ثروتمند است. وزير گفت: نه، اينجور هم نيست. من تدبيرى دارم. بهتر است سراغ او بفرستيم و بگوئيم سه تا ديگر از اين سکه بفرستد تا پادشاه چهار گوشهٔ تختش بگذارد. پادشاه فکر وزير را پسنديد.
ادامه دارد
👳 @mollanasreddin 👳
غلامى را صدا زد تا پيغام را به جواد برساند. غلام به در خانه جوادخان رفت و پيغام پادشاه را رساند. جوادخان به غلام گفت: فردا صبح سه طبق برايتان مىفرستم. غلام رفت، دختر وقتى فهميد پادشاه چه پيامى داده و جواد چه جوابي، گفت اى چوپان پدرسوخته، چرا اين وعده را دادى حالا من از کجا سه طبق سکه بياورم. گفت: غصه نخور من مىآورم. راه افتاد و رفت و رفت تا به همان چشمه رسيد.ديد چشمه پر از آب است و عکسى توى آب چشمه افتاده است که ”نه بخورى و نه بپاشى فقط سيل (سير، تماشا) جمالش کني.“ اين طرف و آن طرف را نگاه کرد ديد کسى نيست. عاقبت چشمش به بالاى درخت افتاد و ديد بالاى درخت دخترى نشسته است مثل يک تکه ماه. دختر گفت: اينجا چهکار مىکني؟ گفت: آمدم سکه ببرم، اما سکهاى نيست. گفت: غصه نخور من هر قدمى که برمىدارم سيصد تا از آن سکهها زير پايم بيرون مىآيد. جواد با دختر راه افتادند و آمدند به خانه. دختر پادشاه تا چشمش به دختر زيبا افتاد شروع کرد به سرزنش جواد که: اى پدرسوخته من ترا آوردم و آدمت کردم اين ديگر کيست که با خودت آوردهاي؟ جواد گفت: اين دختر هر قدمى که برمىدارد سيصد تا از آن سکهها را از زير پايش بيرون مىآيد. دختر پادشاه با دختر پرىزاده خيلى دوست شد. دختر چند قدمى راه رفت. جواد سه طبق از سکه پر کرد و براى پادشاه فرستاد. وزير باز فکر ديگرى کرد و گفت بايد از او سه دسته گل قهقهه بخواهيد، گل قهقهه در اين دنيا پيدا نمىشود. اگر او گل قهقهه را بفرستد معلوم است که از آن دنيا هم خبر دارد. پادشاه باز دربان را به خانه جواد فرستاد و تهديد کرد: اگر سه دسته گل قهقهه برايم نفرستى خانمانت را بر باد مىدهم.
وقتى دربان پيغام شاه را به جواد داد، جواد گفت: فردا عوض سه دسته، سه طبق برايتان مىفرستم. دختر پادشاه وقتى فهميد پادشاه چه خواسته و جواد چه جوابى داده گفت: اى چوپان پدرسوخته زندگى مرا تو به باد فنا دادي. دختر پرىزاد به جواد گفت: مىروى صد قدم بالاتر از چشمهاى که مرا ديدي. آنجا کنار يک درخت چنار چشمهاى است. بههيچ طرف نگاه نمىکني. زود دستت را مىکن زير کحم (قسمت سنگچين مظهر قنات و دهانهٔ چشمهٔ.) چشمه، آنجا شيشهاى هست که شيشهٔ عمر ديو است. آن را بر مىدارى و نگاه مىکنى به بالاى درخت. دخترعمومى من آنجا نشسته به او مىگوئى که دخترعمويت منزل ما است. اگر گفت که مگر دخترعموى من نمىداند که من اسير نره ديو هستم، شيشهٔ عمر ديو را به او نشان بده. بعد او را سوار اسب کن و به اينجا بياور.او هر قهقهاى بزند صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد.
جوادخان سوار اسب شد و همه کارهائى که دختر پرىزاد گفته بود انجام داد. ديو مىخواست به آنها حمله کند که جواد شيشه عمرش را به زمين زد و او را کشت، بعد دختر را سوار اسب کرد و بهخانه آورد. دختر پادشاه با ديدن دخترى که همراه جواد بود شروع کرد به سرزنش جواد. اما وقتى فهميد که دختر با هر قهقهه صد دانه گل قهقهه از دهانش مىريزد با او دوست شد. از گلهائى که از قهقهه دختر درست مىشد، سه طبق پر کردند و براى پادشاه فرستادند. دختر دومى نامهاى هم به خط پدر پادشاه نوشت و آن را همراه طبق براى پادشاه فرستاد. در نامه از قول پدر پادشاه نوشته شده بود: جاى ما خوب است شما هم همراه وزير فردا به ديدن ما بيائيد.
فردا صبح، پادشاه قاصد فرستاد که: ما چطور بايد به ديدن پدرم برويم؟ جواب دادند: بايد شما را بکشند. آنها را کشتند و در قبر گذاشتند. جواد خان بر تخت نشست و پادشاه شد.
پایان.
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیری با جوانی هم غذا شدند، هر دو گریه میکردند.
از پیر پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
گفت: برای آنکه من دندان ندارم و جوان هر چه هست خواهد خورد.
از جوان پرسیدند: تو چرا گریه میکنی؟...☝️🏻☝️🏻
👳 @mollanasreddin 👳
🪓تبر
روزى تبرى پى هيزم رفت، تراق و تروق به تنههاى پوسيده مىزد و مىخنديد و با خودش مىگفت: ”امروز ميل من است. بخواهم مىشکنم. بخواهم رد مىشوم و کارى ندارم. صاحب اختيار اينجا من هستم“.
توى جنگل درخت صنوبر نو رس زيبائى با شاخ و برگ پيچ در پيچ سر به آسمان کشيده، مايه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. چشم تبر به آن صنوبر که افتاد از حيرت چرخى زد و گفت: ”آهاى صنوبر فرفري، حالا من تو را دست پيچ پيچ مىکنم تا ديگر زياد به زيبائىات ننازي. همين حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشههايت به اطراف پراکنده شوند.“
صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: ”تبر، مرا نينداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مىخواهم زندگى کنم. مرا نينداز خواهش مىکنم.“ تبر گفت: ”پس گريه بکن تا من ببينم!“ صنوبر شاخههاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرين باريدن گرفت! تبر آهنى قهقههاى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد که تراشههاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درختها همه اخم کرده، غمگين شدند و در سراسر جنگل تاريک صداى پچپچ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غمانگيز به پلى رسيد که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
تبر درخت را از ريشه زد و کار خود را کرد. صنوبر هم به زمين غلطيد و همانطور زيبا و پرچين و شکن، روى علفها و گلهاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشانکشان بهطرف خانه خود برد. اتفاقاً، راه تبر از روى پل چوب صنوبر مىگذشت. وقتى که مىخواست عبور کند، پل به او گفت: ”چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مىکنى و خواهرهاى مرا مىبُري؟“ تبر بهطرف او برگشت و غرش کرد: ”حرف نزن بىادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعهقطعه مىکنم.“
پل ديگر طاقت نياورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشيد خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپى صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آبهاى رود، به طرف دريا و اقيانوس شنا کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
📚تاشلى پهلوان
مردى بود به نام تاشلى که در اوبهاى در ترکمن صحرا زندگى مىکرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچوقت از زنش دور نمىشد. زن که از دست تنبلى و ترس و همچنين لافزدنهاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديکهاى صبح خوابش برد. مگسها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمىداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگسهاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را بهعنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مىشناخت و مىدانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکستناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را بهدست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگزدهاى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوانهائى که از او شنيده بودند سخنها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان بههم خورد. از صداى برخورد دندانها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانىهاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مىآئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مىرفت. ديوها هم بهدنبال تاشلي.
رفتند تا رسيدند به نزديکىهاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مىترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخهها نشست. در اين موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آنچنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. بهدنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مىگذاشتيد تا من رامش کنم و بهجاى اسب بر پشت او سوار شوم!
ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
👳 @mollanasreddin 👳
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً]
ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
با نام خدا چهارشنبه
شانزدهم شهریور ماه
را آغازمیڪنیم
با نام خدایی ڪه
همین نزدیڪیهاست
خدایی ڪه
در تارو پود ماست
خدایی ڪه عشق
را به ما هديه داد
و عاشقے را در
سفره دل ما جاے داد
چهارشنبہ تون در پناه خدا 🌹
👳 @mollanasreddin 👳
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌نامه ای به خودم
🖊️خیلی دلم برایت تنگ شده است ...
دلم برای صدای خنده هایت که در فضای خانه می پیچید و مرهمی برای دردهای اطرافیانت می شد تنگ شده است ...
این روزها سخت دلتنگم ،
دلتنگ روزهایی که سرشار از شوق و امید به زندگی بودی،
دلتنگ زمانی که پرنده ی وجودت تنها به پرواز به قله های موفقیت و اوج گرفتن فکر می کرد،
دلتنگ دورانی هستم که هربار زمین می خوردی، دست هایت را روی زمین می گذاشتی و با روحیه ای بهتر از قبل و امیدی بیش از پیش روی پاهای خودت می ایستادی و نا امیدی هرگز در دنیای پر از شور و هیجانت جایی نداشت .
اشک های این روزهایت آزارم می دهد ...
کاش می دانستی چقدر دلتنگ صدای خنده هایت هستم ...
عزیزم
از جا برخیز و بار دیگر در این هوای مسموم نفس بکش،
بار دیگر امیدوار شو و پنجره ی دلت را به روی غم ها ببند .
از جا برخیز و زندگی جدیدی را آغاز کن...
#مرتضی_خدام
👳 @mollanasreddin 👳
#داستانک 📚
تعدادی از دانشجویان به ملاقات استاد دانشگاهی خود رفتند و گفتگو میان آنها خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد.
استاد مدتی به گفتگوهای آنها گوش داد و سپس به آشپزخانه رفت و با یک سینی قهوه که تعداد فنجان ها بیشتر از دانشجویان بود بازگشت و به غیر از این استاد قهوه ها رادر فنجان های مختلف ریخته بود .
وقتی هر کسی فنجانی برداشت ، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجانهای خوشقیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجانهای معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجانها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست!آنچه شما واقعاً میخواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان بهتر را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجانها هستند!فنجانها وسیلههایی هستند که زندگی را فقط در خود جای دادهاند. پس نگذارید فنجانها کنترل شما را در دست گیرند! و از قهوه لذت ببرید..."
👳 @mollanasreddin 👳