📚برادر ناتنى و گنج آقا موشه
سالها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزىکه پدرشان داشت مىمرد، به آندو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مىخواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمىداريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مىکنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مىشود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مىشود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مىشود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخدار مال داداشت، اين کرهخر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تختهها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مىشويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاقها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مىکني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مىخواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنهام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مىدهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مىکند، تو هم عرضگى کن و پولهايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغهايش برده بود به جائى و داشت برمىگشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مىريزد و موشى مىآيد و خاکها را با دهانش مىبرد و در سوراخى مىريزد. پسر گفت: ”اى حيوانها دلم براى شما مىسوزد، بههر کدام از شما يکى از اين الاغها را مىدهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
ادامه دارد..
👳 @mollanasreddin 👳
برادر بزرگتر گفت: ”الاغها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغها را مىبرد. الاغها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغها را از او بگيري. آنقدر به تو مىدهند که بروى عروسى کني!
پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مىآورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفىها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفىها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مىخواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفىها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد.
برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مىشوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند بههمان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکىيکى اشرفىها را بيرون مىآورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفىها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفىها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفىها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند.
چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانهاى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند.
برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مىرفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمىگشت. برادر وسطى پولها را مىگرفت و حجره را مىگرداند و جنس آن را تهيه مىکرد. کمکم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد.
روزى دختر نخستوزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشستهاند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد.
برادر کوچک تا دو ماه هر روز مىرفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است.
فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مىخواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواستهايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مىکنم و برايتان زن مىگيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مىکنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مىکند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانهتان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد.
ادامه دارد..
👳 @mollanasreddin 👳
✍#داستان_زندگی
عَبِدِ فرار فرار در اصطلاح عربی برای شخص یاغی و زورگو بکار میرود از اراذل و اوباش نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام میکردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند. این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا میکرد یا دوستدار مالی میشد، کسی نمیتوانست او را از دستیابی به خواستهاش بازدارد. مردم نجف از دست او در آزار بودند. در یکی از شبها که عارف بزرگ جهان اسلام ملا حسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیرالمومنین علیهالسلام بازمیگشت، ”عبدفرار” در مسیر راه او ایستاده بود. عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت. این بیتوجهی آخوند بر عبدفرار سخت گران آمد. از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند. دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بیادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام میکردم؟ گفت: من عبدفرارم! آخوند ملاحسینقلی به او گفت: عبدِفرار! افررتَ من اللهِ ام من رسولهِ؟ ”تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟” و سپس راهش را گرفت و رفت. فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هرکس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم. عدهای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند. ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبدفرار رفت. آری او از دنیا رفته بود. عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟! به هر حال تشییع جنازه تمام شد. یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبدفرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمیدانم چه میشد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بیخود منزل میآمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرورفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم میزد و با خود تکرار میکرد: عبدفرار تو از خدا فرار کردهای یا از رسول خدا؟! و در حالی که اشک میریخت و مدام این جمله را تکرار میکرد، سحرگاه جان سپرد. عدهای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملا حسینقلی همدانی به او گفته است. چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: «من میخواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم».
📙دانشنامه اسلامی، شرح حال عارف کبیر اسلام، ملاحسینقلی همدانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👳 @mollanasreddin 👳
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفتانگیزترین روز زندگی ما باشد.
سلااام صبحتون بخیر🌞🍃🌸
👳 @mollanasreddin 👳
📚 داستان کوتاه
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند، آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد...
اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است، بعد توضیح داد:
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
👳 @mollanasreddin 👳
#آیا_می_دانستید 💡
«خشايارشاه» بعد از مرگ پدرش «داریوش بزرگ» تصمیم می گیرد، انتقام شکست ایرانی ها را در نبرد «ماراتن» از یونانی ها بگیرد، در نتیجه سپاه بزرگی گرد می آورد و به سمت یونان حمله می کند. داستان این یورش و نبرد معروف «ترموپیل» آنقدر گسترده است که در حد این مقاله ی کوتاه نمی گنجد، فقط این نکته را بدانید که این یکی از معدود جنگ های ایرانیان باستان بود که از نیروی دریایی برای شکست دشمن در آن استفاده شد. اما برخلاف تصور شما داستان ما در مورد جبهه ی مقابل ایرانی ها یعنی یونانی ها است.
پس از آنکه یونانی ها در نبرد های زمینی از ایرانی ها شکست خوردند و شهر آتن به دست ایرانی ها افتاد. یونانی ها تصمیم گرفتند حداقل با کمک نیروی دریایی کارآمد خود به دشمنی که چندان از جنگ های دریایی سر رشته ای ندارد شکست عمده ای وارد کنند در نتیجه یک ستاد جنگی با حضور «اوری بیاد» رئیس نیروی دریایی یونان، «تمیستو کل » سردار بزرگ اهل آتن و «آدی مانت» سردار کورتنی و دیگر دریا سالار های معروف یونانی تشکیل شد.
در این جلسه تمیستوکل سردار آتنی برخلاف عرف رایج زودتر از همه حتی رئیس نیروی دریایی شروع به سخن گفتن کرد تا عقاید خودش را به دیگران بقبولاند در این هنگام آدی مانت سردار کورتنی از این رفتار رنجید و گفت : «ای سردار، کسی را که در مسابقه قبل از زمان موعد از جا بلند می شود، معمولا او را می زنند و از مسابقه بیرون می کنند! » تمیستوکل گفت :«صحیح است ولی به کسی که در مسابقه آخر بشود هم جایزه ای داده نمی شود. » بعد از این گفتار تمیستوکل بی اعتنا به آدی مانت رو به «اوری بیاد » می کند و استراتژی خود را شرح می دهد، این بی اعتنایی باعت ناراحتی آدی مانت شده و رو به تمیستوکل می کند و می گوید :« در این جلسه کسی که وطن ندارد باید ساکت باشد.» زیرا در آن زمان آتن به دست ایرانی ها افتاده بود و مقصود آدی مانت از این حرف این بود که، تمیستوکل با این استراتژی می خواهد برای باز پس گرفتن آتن همه ی ما را به کشتن بدهد... باری بحث بین این دو نفر و ریس نیروی دریایی بالا گرفت و هر کدام از طرفین روی درستی حرف خود پافشاری می کردند که در میانه ی این بحث، تمیستوکل حرفی به رئیس نیروی دریایی می زند که شجاعت او را زیر سوال می برد، در نتیجه «آوری باد» از کوره در می رود و با عصایش به سمت تمیستوکل حمله می کند و می خواهد سر او را بشکند. تمیستوکل در این حال به جای آنکه فرار کند خودش سرش را جلو می آورد و می گوید :«ای دریا سالار بزرگ، سرم را بشکن اما حرفم را نشکن!» این رفتار مدبرانه تمیستوکل باعث می شود همه با او همراه شده و استراتژی او را به کار بردند و ایرانی ها را در خلیج «سالامیس » متحمل شکست سختی کنند .
این عبارت یعنی «سرم را بشکن و حرفم را نشکن» به صورت یک مثل در آمد و کنایه از آن است که شخصی بر عقیده خود پابرجاست و هرگاه کسانی دیگر بخواهند به روش های مختلف او را از عقیده ی خود بازگردانند او همچنان مقاومت کرده و این مثل را به کار می برد. اين مثل با گذشت زمان حتی در میان بازاری ها به صورت مثل «سرم را بشکن و نرم را نشکن.» در آمد.
#پی_نوشت : ایرانی ها در نهایت در این نبرد به پیروزی رسیدند و بخاطر اینکه که یونانی ها معابد شهر «سارد» پایتخت «لیدی» را در نبردی دیگر به آتش کشیده بودند، معابد شهر آتن را به آتش کشیدند، متأسفانه از آنجایی که هر عملی در نهایت عکس العملی دارد به همین علت بود که اسکندر مقدونی «تخت جمشید» را به آتش کشید تا انتقام اتش زدن معابد شهر آتن را گرفته باشد.
👳 @mollanasreddin 👳
#یک_فنجان_تفکر ☕️
دوستم و برادرهایش و پسرعموهایش خانهی شصتمتریِ قدیمی پدربزرگشان در یکی از محلههای جنوبیِ تهران را کوبیدهاند که بسازند.
پدربزرگ چند سال پیش، در یک روز پاییزی مُرده.
بولدوزر آمده به سکوتِ حیاط، بیلبیلکش! را انداخته زیر درختهای خشک و خاک باغچه و چاه مستراح گوشهی حیاط.
وسط کار، میان باغچه که رفته زیر خاک و آمده بیرون، صدای جیرینگ جیرینگ به گوش رسیده...
سرکارگر ایست داده، چیزی زیر خاک است. خبر کرده ورثه بیایند، بعدا ادعا نکنند گنج فرعون بوده.
خاک را کندهاند و منبع جیرینگجیرینگها را بیرون کشیدهاند. سه حلب هفده کیلویی روغن، پر از سکه... سکههای از یک تومانی تاااا پنج تومانی.
سه حلب سنگینِ لبالب پُر، که لااقل از پنجاهشصتسال پیش، زیرِ زمین، دارند خاک میخورند.
دوستم، برادرها، پسرعموها ایستادهاند بالای سر این ناگنج!
یکی پرسوجو میکند، سکهها را به قیمت فلزش میتوانند بفروشند... بهقیمت روز مس و روی و نیکل...
یکی تحقیق میکند؛ با یک حلب از این سکهها دههی چهل یک خانهی پدر و مادردار میشده خرید، توی محلهی شمیران. با یک حلب از این سکهها دههی پنجاه یک باغ میشده خرید توی دارآباد و با حلب سوم، سال شصت یک زمین کشاورزی بزرگ توی ورامین.
نگاه ورثه به سکهها شبیه نگاه کسانیست که بالن آرزوهایشان، اوج نگرفته، فس شده و افتاده زمین.
پدربزرگی، به جای تجارت، ذخیره کرده! پدربزرگی به جای گنج، حسرت ارث گذاشته.
توی مکالمات روزمره، آدمهایی با آه و حسرت یاد میکنند که:
پدر و مادرم زمینهای فلان جا را فروختند به مفت، الان نصف فلان محلهست همان زمینها...
مادربزرگم از روسیه راه افتاد، اومد ایران... کافی بود همان وقت سر خر را کج میکرد میرفت آنطرفتر، میرفت لهستان، فرانسه، یونان.
پدربزرگم وقتی فلانجا زمین متری دو قران بود، کم خرید. داشت ها! میتوانست یک هکتار بخرد. ترسید، نخرید.
پدرم سال فلان، زمین کشاورزیاش را تاخت زد با یک پیکان جوانان گوجهای، پیکان کو الان؟ ولی اگر زمین بود...
آاااه...
سرِ خیلی از حسرتها و آهها وصل است به دُم تصمیمهایی که نسل پیش از ما، نسلهای پیش از ما، از سرِ ترس، رخوت و یا حتی عافیتطلبی در زندگی شخصیشان گرفتهاند.
میراث فقط زمین و ملکی نیست که برای بچههایمان میگذاریم، آنچه نمیگذاریم هم ارثی از جنس آه و حسرت است.
و من دارم فکر میکنم که کجا ترسیدهام؟
کجا عقب نشستهام؟ کجا باید میرفتم و نرفتم؟
کجا نباید میرفتم و رفتم؟
از ما چه به ارث میرسد؟ چقدر گنج؟
چقدر حسرت؟
#سودابه_فرضی_پور
👳 @mollanasreddin 👳
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ درختی
به خاطر پناه دادن به پرنده ها
بی بار و برگ نشده است...
تکیه گاه باشیم ،
مهربانی سخت نیست..!
صبحتون سرشار از طراوات و سرسبزی🌿
👳 @mollanasreddin 👳
« زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است » :
در گذشته زخم شمشیر زخمی بود که درمانش خیلی سخت بود، امکانات درمانی و بهداشتی کم بود و کسی که زخم شمشیر میخورد ،زنده ماندنش یک اتفاق مهم بود و اگر کسی زخم شمشیر میخورد ، جای آن میماند برای همین زخم شمشیر ، زخم بدی بود اما از آن بدتر زخم زبان را میدانستند ، زخم زبان انواع مختلفی دارد، طعنه زدن، سرزنش کردن، دشنام دادن، زخم زدن و…
معانی مختلف زخم زبان زدن است که در لغت نامه دهخدا بیان شده است. کنترل نکردن زبان پیامدهای بسیار مخربی در زندگی دارد که در پارهای موارد، جبران آنها امکان پذیر نخواهد بود.جای زخم زبان خوب نمیشود، برای همین است که میگویند زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است .
👳 @mollanasreddin 👳
مي گويند ؛
خدوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستي بماني ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتي حال خوبي داري
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزي مقرّب درگاه الهی بود
👳 @mollanasreddin 👳
آدمای ضعیف:
انتقام میگیرن.
آدمای قوی:
میبخشن.
آدمای باهوش:
نادیده میگیرن.
آدم های بیشعور:
دنبال نقطه ضعف میگردن.
👳 @mollanasreddin 👳