eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
250.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
58 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻قضا و قدر مردى به نام «عابد»، از نيكان قوم حضرت موسى عليه السلام، سى سال از حضرت‏ حق درخواست فرزند داشت ولى دعايش به اجابت نرسيد. به صومعه يكى از انبياى بنى اسرائيل رفت و گفت: اى پيامبر خدا، براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم، ولى دعايم به اجابت نمی رسد. 🤲آن پيامبر دعا كرده، گفت: اى عابد، دعايم براى تو به اجابت رسيد، به زودى فرزندى به تو عطا می شود، ولى قضاى الهى بر اين قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند، شب مرگ اوست!! عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت. همسرش در جواب عابد گفت: ما به سبب دعاى پيامبر از خدا فرزند خواستيم تا در كنار او در دنيا راحت باشيم، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت، ما را محنت رسد، در هر صورت بايد به قضاى حق راضى بود. شوهر گفت: ما هر دو پير و ناتوان شده ‏ايم چه بسا كه وقت بلوغ او عمر ما به پايان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشيم. پس از نُه ماه پسرى نيكو منظر و زيبا طلعت به آنان عطا شد. براى رشد و تربيت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسيد. از پدر و مادر درخواست همسرى لايق و شايسته كرد؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا می ‏داشتند، تا از ديدار او بهره بيشترى برند. به ناچار كار به جايى رسيد كه لازم آمد براى او مراسمی برپا كنند. شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآيد و فرزندشان را از كنار آنان بربايد. عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا يك هفته بر آنان گذشت. ☘پدر و مادر شادى كنان به نزد پيامبر زمان آمدند و گفتند: با دعايت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه زمان مراسم او با شب مرگ او يكى است، اكنون يك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است! پيامبر گفت: شگفتا، آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم، بلكه به الهام حق بود، بايد ديد فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ، قضايش را از او دفع كرد. در آن لحظه جبرئيل امين آمد و گفت: خدايت سلام می رساند و می ‏گويد؛ به پدر و مادر آن جوان بگو: قضا همان بود كه بر زبان تو راندم، ولى از آن جوان خيرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده‏ اش محو كردم و حكم ديگر به ثبت رساندم، و آن خير اين بود كه آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد، پيرى محتاج و نيازمند در خانه آمد و غذا خواست، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد، آن پير محتاج غذا را كه در ذائقه ‏اش خوش آمده بود، خورد و دست به جانب من برداشت وگفت: 🤲پروردگارا، بر عمرش بيفزا. من كه آفريننده جهانم به بركت دعاى آن نيازمند، هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانيان بدانند كه هيچ‏كس در معامله با من از درگاه من زيانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضايع و تباه نشود. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻خیام و خواجه ی بزرگ کاشانی 🪶 روزی خواجه به دیوان نشسته بود، عمر خیام درآمد و گفت : « ای صدر جهان ،از وجه 10 هزار دینار معاش ، هر سال من کمتر باقی به دیوان عالی مانده است ،نایبان دیوان را اشارتی بلیغ می باید تا برسانند » 🪶خواجه گفت : تو جهت سلطان عالم چه خدمت می کنی، که هرسال ده هزار دینار باید به تو داد ؟ 🪶خیام برآشفت و گفت : « وا عجبا! من چه خدمت کنم سلطان را! هزار سال آسمان و اختران را در مدار و سیر به بالا و شیب جان باید کندن تا از این آسیابک دانه ای درست ، چون عمر خیام بیرون افتد ؛ و از این هفت شهر پای بالا و هفت ده سر شیب ، یک قافله سالار دانش چون من درآید. اما – اگر خواهی – از هر دهی در نواحی کاشان چون خواجه ، ده ده بیرون آرم و به جای او بنشانم که هر یک از کار خواجگی بیرون آید » 🪶خواجه از جای بشد و سر در پیش افکند که جواب بس دندان شکن بود. 🪶این حکایت را به ملک شاه سلجوقی باز گفتند .گفت : « بالله که عمر خیام راست گفت .» 📚هزار سال نثر فارسی - دفتر 2 - رویه ی 33 👳 @mollanasreddin 👳
🔻عرب جوانمرد 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامى‏ همراه او بود. 🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در اين‏نزديكى پناهگاهى هست و خيمه‏اى مى‏بينى! 🌺غلام گفت: خيمه‏اى مى‏بينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانه‏بيرون آمد و عبدالله را در گوشه‏اى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد. 🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم. 🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد. 🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد. 🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاى‏نقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده! 🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است. 🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخى‏تر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 👳 @mollanasreddin 👳
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🔻من و تو نداریم، فقط تو! عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد. معشوق هم از آن طرف در پرسید« کیستی؟» عاشق در جواب گفت:« منم». معشوق، او را به خانه اش راه نداد و گفت« تو هنوز خامی. باید آتش فراق، تو را پخته کند. در این خانه جایی نداری. برو.» با این که عاشق، دلش پیش معشوق بود ولی از دستور او اطاعت کرد و بمدت یکسال با حالی زار و نزار در آتش دوری سوخت و غم ندیدن معشوق را تحمل کرد، سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد. بار دیگر، معشوق پرسید« کیستی؟» عاشق پاسخ داد« تویی، تو. تو خودت هستی.» این دفعه معشوق در را باز کرد و او به داخل خانه آمد و گفت« اکنون تو و من یکی شده ایم.» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حکایت به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن 🔺🔻🔺🔻🔺🔻 بخش اول: روزی پادشاه به شکار رفت و سرراهش پیرمردی را دید که پشته‌ای هیزم به دوش داشت. پادشاه از او پرسید مگر زن و فرزندی نداری که در ایام پیری تو کار کنند و تو استراحت کنی؟ پیرمرد پاسخ داد من خودم باید کار کنم باید قرض خود را پرداخت کنم و مقداری هم پول به دیگران قرض دهم. پادشاه از او پرسید به چه کسی قرض داری و به چه کسی باید قرض دهی؟ پیرمرد جواب داد پدر و مادرم هنوز زنده‌اند و کار می‌کنم که قرض خود را به ایشان ادا کنم و به بچه‌هایم قرض می‌دهم تا بعدها که مثل پدر و مادرم از پا بیفتم، آن‌ها قرض خود را به من پس بدهند. پادشاه از سخنان پیرمرد بسیار خوشش آمد و دستور داد پیرمرد هر روز ساعتی به نزد پادشاه بیاید تا هم صحبت یکدیگر شوند و آخر روز سکه‌ای طلا به او می‌داد... 📚افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شب بخیر خواب نخواهد بگریزد ز خواب آنک بدیدست تماشای شب بس دل پرنور و بسی جان پاک مشتغل و بنده و مولای شب 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا کند همی نوحه گری؟ یعنی که نمودند در آئینه صبح کز عمر دمی گذشت و تو بی خبری 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 باغبان نیک اندیش ▪️ روزی خسروی به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی پیر و سالخورده را دید که سرگرم کاشتن نهال درخت بود. ▪️خسرو گفت: «ای پیرمرد، در موسم کهنسالی و فرتوتی، کار ایام جوانی پیشه کرده‌ای. وقت آن است که دست از این میل و آرزو برداری و درخت اعمال نیک در بهشت بنشانی، چه جای این حرص و هوس باطل است؟ درختی که تو امروز نشانی، میوه آن کجا توانی خورد؟» ▪️ باغبان پیر و پاک‌دل گفت: «دیگران نشاندند، ما خوردیم، اکنون ما بنشانیم تا دیگران خورند.» 📚 مرزبان نامه 👳 @mollanasreddin 👳
🔻مورچه نَر بود یا ماده 🔹شیخ احمـد جامی بر بالای منبر گفت: مردم هرچه می‌ خواهید از من سوال کنید. زنی از میان جمعیت فریاد زد ای مـرد ادعا ی بیهـوده نکن ، خداوند رسـوایت خواهـد کرد ، هیچ کس جز علی علیه السلام نمی تواند بگوید که پاسخ تمام سؤالات را میداند. 🔸شیخ گفت اگر سؤال داری بپرس. زن سـوال کرد مورچه‌ ای که بر سر راه سلیمان‌ نبی آمد نر بود یا ماده؟ شیخ گفت سؤال دیگر نداشتی!؟ این دیگر چه سؤالی است؟ من که نبودم ببینم نر بوده یا ماده. 🔹زن گفت نیاز نبود که آنجا باشی ، اگر کمی با قـرآن آشنا بودی می دانستی. درسوره نمل آمده است که قالت نمله مشخص می شـود مورچه ماده بوده. 🔸مردم هم به جهل شیخ وزیرکی زن خندیدند. شیخ با عصبانیت گفت: ای زن با اجازه شوهـرت در اینجا هستی یا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمـده ای که خدا شوهرت را لعن کند و اگر بی اجازه آمده‌ای، خدا خودت را لعن کند. 🔹زن پرسید: ای شیخ بگو بدانیم آیا آن زن بااجازه پیامبر به جنگ امام زمان خود ، علی علیه السلام رفته بود و یا بدون اجـازه؟ شیخ بیچـاره نتوانست جواب گوید. 📚 الغدیر ، علامه امینی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.» لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.» آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او به صیقل زنگ به سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شده‌ایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند، بلا از آنها رفع می شد. به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده و گرنه ستمگر به زور بستاند حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 بیهوده گویی 🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵 چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت سخنگوی در مردمی خوار گشت به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن که تیمـار جان باشد و رنج تـن 🪵🍃🪵🍃🪵🍃🪵🍃 👳 @mollanasreddin 👳
🔻ستون حنانه صداي ناله و گريه اش، همه ي جمعيت را به گريه و ناله انداخته بود. تا همين جمعه ي قبل پيامبر براي خطبه خواندن به او تكيه مي داد. حالا ولي براي رسول خدا منبري ساخته بودند كه رويش بنشيند. ستون چوبي، طاقت دوري رسول مهرباني را نداشت. پيامبر از منبر تازه، پايين آمد، سراغ تكيه گاه قديمي اش رفت و او را در آغوش گرفت.ستون حنانه آرام شد. پيامبر به منبر تازه برگشت و رو به مردم، فرمود: حتي این چوب خشک هم به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند. اين چوب خشك هم از دوری پيامبرش غصه دار مي شود؛ ولي انگار براي بعضي از شما، دوري و نزديكي از من فرقي نمي كند! من، اگر اين ستون را در آغوش نمي گرفتم، اگر به اين چوب خشكيده ي نخل، دست نمي كشيدم، تا قيام قيامت ناله مي كرد. استن حنانه از هجر رسول           ناله می‌زد همچو ارباب عقول گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراقت گشت خون مسندت من بودم از من تاختی        بر سر منبر تو مسند ساختی گفت خواهی که ترا نخلی کنند  شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند        تا تر و تازه بمانی تا ابد گفت آن خواهم که دایم شد بقاش  بشنو ای غافل کم از چوبی مباش آن ستون را دفن کرد اندر زمین        تا چو مردم حشر گردد یوم دین 📚متن:(بحارالانوار، ج 17، ص 327) 📚شعر:مولانا 👳 @mollanasreddin 👳
🔻بز حاضر دزد حاضر 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 سارقی بزی دزدیده بود. کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.» دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛ دزد حاضر بز حاضر!» از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود. 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 👳 @mollanasreddin 👳
🔻صبر جمیل استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک حادثه کشته شدند. مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻زبان شان فرق می کرد ، هم را می زدند روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری وارد شدند و رهگذری درحال عبور دید که آن ها غریب و خسته شده اند و درهمی از سر لطف به آن ها داد. فارس گفت« با این پول، انگور بخریم.» عرب گفت« عنب بخریم.» ترک همگفت« اُزُم بخریم.» و رومی اصرار داشت که« استافیل بخریم.» سرانجام با هم به توافق نرسیدند و از این رو به جان هم افتادند. دانشمندی به آن ها نزدیک شد که به هر چهار زبان آشنایی داشت. او به حرف هایشان گوش کرد و متوجه شد که هر چهار میخواهند یک چیز بخرند، به همین خاطر پولشان را گرفت و خودش برای آن ها انگور خرید. حکایتهای 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 دوست چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحمل است و سر پیش انداخت یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی باید ساخت 👳 @mollanasreddin 👳
🔻به نیکان نیکی کن و به بدان بدی مکن بخش دوم: وزیر پادشاه فردی بسیار مکار و حسود بود که به پیرمرد بسیار حسادت می‌کرد و تحمل نداشت ببیند پیرمرد نزد پادشاه بسیار عزیز شده‌است و منتظر فرصتی بود که پیرمرد را از چشم پادشاه بیاندازد. چند ماه گذشت و روزی پیرمرد هنگام صحبت با پادشاه به او گفت ای پادشاه! همیشه به نیکان نیکی کن ولی به بدان بدی مکن. پادشاه دلیل این سخن را از پیرمرد پرسید و او جواب داد زیرا بدی نهاد آن‌ها، برای آن‌ها کافی است. پادشاه از این سخن خوشش نیامد و دیگر پیرمرد را به قصر خود دعوت نکرد. مدتی گذشت و روزی از کشورهای همسایه پادشاهان همه گرد هم آمدند و از پادشاه سوال‌های زیادی پرسیدند و پادشاه به همه آن سوال‌ها جواب‌هایی خردمندانه داد و ارزش و اعتبار زیادی بین سایرین کسب کرد... 📚 افسانه های کوردی 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 شب بخیر 🌟🌟🌟🌟 شب تتق شاهد غیبی بُوَد روز کجا باشد همتای شب 🌟🌟🌟🌟 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 صبح بخیر 🏵🌿🏵🌿 صبح به ما می آموزد ، که باور داشته باشیم روشنایی با تاریکی معنا میابد ؛ و خوشبختی با عبور از سختی زیباست. 🏵🌿🏵🌿 👳 @mollanasreddin 👳
🔻از جر و بحث با فرد نادان بپرهیز 🌳 روزی عالمی، شاگرد خود را در حال دست به یقه‌ شدن با یک نادان دید. 🌳 به او گفت: مدت‌ها به‌دنبال این سؤال بودم که چرا خداوند به هیچ پرنده‌ای شاخ نداده است؟ سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می‌تواند پَر بکشد و پرواز کند، پس نیازی به شاخ در آفرینش او نبوده است. 🌳 انسان نیز، زمانی که می‌تواند از جر و بحث با یک فرد نادان پَر بکشد و فرار کند، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. 🌳 بدان زمانی که پَر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. این پَر پرواز را فقط علم به انسان می‌دهد و شاخ گاو را جهالت. 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر بانو به خون غلطید یک بانو که آزادی ست آیینش دخیل عاشقی بسته به پای عزت دینش به وقت شرعی مغرب گل امید می کارد به محراب عبادت جبهه ای از عشق می ساید حرم شاهچراغ و زائری از جنس خاکی ها عروجی باکبوترها به سوی شهر پاکی ها بگو حافظ گلاب ناب از بطن گلی آرد وسعدی از گلستانش حنوطی ناب بردارد شده شیراز سکوی پریدن تا خدا آباد وطن، ناموس، بیگانه، ،هدف آری زن آزاد یکی شیطان قسم خورده که حرمت هم نمی داند خباثتهای حیوانی به شر و شور می بارد چه تخمی از عداوتها نشانده در دل این خاک نشانده بغض و کینه در دل جانی یک سفاک حرم بغض اش شکست و لاله ها پر پر به هر سویی نشسته پنجه ی نحسی به قصد صید گیسویی خشاب ننگ وحشی خو به نقش عشق میدوزد و قلب عالم امکان از این رفتار می سوزد حرم صحرای عاشورا به هر سو یک گلی پرپر و قاتل تیر آخر را به کینه می زند بر سر در این بستر مسلمانی تن آزاد می خواهد در این امنیت زخمی وطن آباد می خواهد گناهش چیست آن مادر که چادر بر سرش دارد!؟ امانت های عفت زیر آن بال و پرش دارد شعار زن شعار زندگی از شیعه می جوشد خود شیطان لباس تنگ بر اندام می دوزد شهادت اوج آزادی ست خوشا بر حال عشاقان شهادت نامه می خوانند کنار حضرت جانان 👳 @mollanasreddin 👳
🔻حكايت امير اسماعيل سامانى ❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ امير اسماعيل سامانى در روزهاى برف و سرما سوار مى شد و به گردش مى رفت كه اگر كسى حاجتى داشته باشد به او عرض كند و در محلات مى رفت و مردم را صدقه مى داد. به او گفتند: سلاطين در چنين روزهايى از خانه بيرون نمى آمدند. فرمود: در اين روزها است كه غريبان و ستم رسيده گان پريشان تر مى باشند و چون مهم ايشان ساخته شود، دعاى با اثرى مى كنند. 📚 منتخب التواریخ 👳 @mollanasreddin 👳
🔻شعر ادب 🌸🌿🌸🌿 مِی‌ گیر و عطا ورز و نکو گوی و نکو خواه این است کریمی و طریق ادب این است 👳 @mollanasreddin 👳
🔻 داستان شیطان و حضرت یحیی(ع) روزى شيطان در مقابل حضرت يحيى عليه‌السلام آشكار شد و به ایشان گفت: می‌خواهم تو را نصیحت كنم. حضرت يحيى فرمود: من به نصيحت تو تمايل ندارم، ولى از وضع و طبقات مردم مرا اطلاعى بده. شيطان گفت: بنى آدم از نظر ما به سه دسته تقسيم مى‌شوند؛ 1⃣ عده اى كه مانند شما معصومند، چون از آنها مأيوس هستيم از دستشان راحتيم، میدانيم نيرنگ و حيله‌هاى ما در آنها اثر نمى‌گذارد.👿 2⃣ دسته اى هم بر عكس در پيش ما شبيه توپى هستند كه در دست بچه هاى شماست. به هر طرف بخواهيم آنها را مى‌بريم، كاملا در اختيار ما هستند.😈 3⃣ طايفه سوم براى ما از هر دو دسته قبل رنج و ناراحتى بيشترى دارند. يكى از ايشان را در نظر مى‌گيريم، تلاش زياد مى‌كنيم تا او را فريب دهيم همين كه فريب خورد و قدمى به ميل ما برداشت، يك مرتبه متذكر مى شود و از كرده خود پشيمان مى‌گردد. روى به توبه و استغفار مى‌آورد، هر چه رنج براى او كشيده‌ايم از بين مى‌برد. باز براى مرتبه دوم در صدد اغوا و گمراهيش بر مى‌آييم، اين بار نيز پس از آن كه او را به گناه مى‌كشيم، فورا متوجه شده، توبه مى‌كند. نه از او مأيوس هستيم و نه مى‌توانيم مراد خود را از چنين شخصى بگيريم. پيوسته براى فريب اين دسته در زحمت و رنج هستيم.👿 📚 پند تاريخ ،ج 4،ص 230 👳 @mollanasreddin 👳
🔻گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور : روزی پادشاهی از یکی از معابر پایتخت خود می‌گذشت. چشمش به دختری افتاد که در کشور حُسن، بی‌همتا بودو در شیوه دلبری گوی سَبَق از حور و پری می‌ربود، ولی گدایی می کرد. سلطان فرمان داد تا او رابه قصر بردند ودر زیر نظر آموزگاران به تعلیم و تربیتش پرداختند و وسایل زندگانی و معاشش را از هر جهت آماده ساختند. دخترک نیز بر اثر ذکاوت فطری روز به روز بر مدارج علم و مراتب کمالش می‌افزود. دو سه سالی گذشت. روزی گذر شاه به خانه دختر افتاد. همین که چشمش به او افتاد، مهرش به او بجنبید و او رابه عقد خود درآورد. دختر به این شرط راضی شد که در مواقع صرف غذا، او را تنها گذارند. شاه این شرط را پذیرفت. شام و ناهار دختر را همان طوریکه خود خواسته بود، همه ی روز جداگانه می‌دادند و دختر در اتاق رابه روی خود می‌بست و سپس سرگرم صرف غذا میشد. اندک‌اندک این رفتار دختر توجه شاه را جلب کرد و به یکی از پرستاران دستور داد در کمین وی بنشیند و دلیل تنها غذا خوردن او را دریابد. پرستار خودرا در پس پرده‌ای نهان ساخت. همین که سفره دختر را گشودند، وی هر یک از ظروف خوراک را برداشت، در یکی از طاقچه‌هاي‌ غرفه چید. ان‌گاه جلوی هر یک از طاقچه‌ها می‌رفت ودر برابر ظروف می‌ایستاد و دست خودرا دراز می کرد و با حالت ذلت‌باری می گفت: «ای، تو خدا یک تکه!» این را میگفت و لقمه‌ای برمی‌داشت و با نهایت حرص و ولع در دهان می‌چپاند. پرستار نزد سلطان رفت و ماجرا را برای او نقل کرد. سلطان از پستی طبع وی به شگفت آمد و گفت: گدازاده، گدازاده است تا چشمش کور. 👳 @mollanasreddin 👳