منبر داستان ❣
🔴 #عاقبت_رباخواری
✳️آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد آقا ملکی تبریزی بود نقل کرد
🌌 شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
⚡️از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
💥رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است ، یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد .
💠و صدا از یک حجره می آید . دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
🔷 از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است .
🔴 دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
♨️و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی ؟
♻️ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید . نشستم تا صبح شد.
♦️حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم .
🔹میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟
✳️ گفتم من همچو چیزی دیدم گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است آن رفیق بازاری شما ربا خوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد کاغذ آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است
📚📚منبع
کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى ص ۲۹۹
🔸 منبرهای ۶۰ ثانیه ای 🔸
🔻
@montazar
🔴 #عاقبت_رباخواری!
✳️آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
🌌 شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
⚡️از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
💥رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است،یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد .
💠و صدا از یک حجره می آید....
دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
🔷 از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
🔴 دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
🔥و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
🌀ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی ؟
♻️ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد.
♦️حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم .
🔹میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
✳️ گفتم من همچو چیزی دیدم.
گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است.آن رفیق بازاری شما ربا🔥خوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
📙منبع:کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299.
@montazar
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃