🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۵
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
پايان عمل جراحی
▫️ عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد.
پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند.
▫️ برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
▫️ احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود!
▫️ درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود.
▫️ با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم.
▫️ براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظه اي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
▫️ چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم!
▫️ در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم.
▫️ او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم.
▫️او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهره اش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديده ام!؟
▫️ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود.
▫️پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
▫️ زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست.
▫️ يكباره يادم آمد. حدود ۲۵ سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل...با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟
▫️باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه.
▫️ يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
▫️ عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
▫️همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.
▫️ خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي من چه كند!؟
▫️ كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
▫️ او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
▫️ اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
▫️ يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
▫️ بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
▫️ از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
▫️ مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
▫️ اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟
▫️ بياختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهاي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
ً▫️ اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم!
▫️آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه وعمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
▫️ من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين
دو ملك را ميديدم. چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
▫️ ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بي آب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
▫️ آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
▫️ به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم.
▫️ به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند.
▫️حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
✔️ ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعه_آخرت
#برزخ
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 فیلم | ارزشمندترین توانمندی انسان
🔹 ارائه شده در هشتمین رویداد نوآوریهای آموزشی چهارسوق
#مدرسه_خوب #تصویری
#آغاز_سال_تحصیلی_جدید
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
📌 او دل در گروی امام زمانش داشت...
🟡 همهجا نورباران شده بود.
بانویی گرانقدر، شوق وصال و یاری امام زمانش را داشت. به راه افتاد و نورِ وجودش، راه مدینه تا ساوه را روشن کرد.
مقصد خراسان بود، اما تب امانش نداد و در قم ماندگار شد. ماند تا چراغی باشد برای راهگمکردهها. راهی که به ولیّ خدا میرسد…
☀️ آری! وقتی فدایی امام زمانت شوی، تا ابد ماندگار میشوی...
📝 #دلنوشته ؛ بهمناسبت سالروز ورود #حضرت_معصومه (سلاماللهعلیها) به قم
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
💐به مناسبت ۲۳ ربیع الأول، سالروز ورود حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها به شهر مقدس قم 🌺🌻🌸
💎 ادای حق حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها
☘️ از آیتالله بهجت درباره ادای حق حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها و اینکه چگونه ایشان را از خود خشنود
کنیم، سوال شد.
✅ ایشان در پاسخ فرمودند:
« زیاد بگوید:
✨ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فَاطِمَةَ الْمَعصُومَةِ بِنْتِ مُوسَی بْنِ جَعفَرٍ علیهمالسلام»
📚 نشریه پیام آستانه، ویژهنامه کریمه، شماره دوم
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
✍️ تنظیم یک قرار ملاقات با حضرت معصومه سلاماللهعلیها وسط بهشت!
✨ویژه ۲۳ ربیعالأول، سالروز ورود حضرت معصومه سلاماللهعلیها به قم
📺 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59
🔸استراتژی جنگ با صهیونیستها در قرآن : «وارد حصارشان بشوید!»🔸
قرآن در مورد یهودیانِ [دشمن پیامبر صلیاللهعلیهوآله] میگوید:
لَا یُقَاتِلُونَکُمْ جَمِیعًا إِلَّا فِی قُرًىسلام مُّحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُم بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِیعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّىٰ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا یَعْقِلُونَ
یعنی اینها «رودررو» نخواهند شد. باید «پشت سلاحهای سنگین» بنشینند و بجنگند. اینها باید «پشت سنگرها» باشند و فعالیت کنند. نمیتوانند رودررو بیایند؛ نمیتوانند از سنگر خودشان خارج شوند؛ باید پشت سنگر خود پنهان شوند تا فعال باشند؛ در «قُرًی مُحَصَّنَه». این را قرآن عیب و نقص یک جنگجو میداند. جنگجویی که تا «قُرًی مُحَصَّنَه» نباشد، پشت دیوار نباشد و قلعۀ سنگی نباشد نمیتواند بجنگد، دچار نقص است. قرآن این را علامت آسیبپذیری و عامل شکست میداند.
میگوید تو قلعۀ او را بشکن؛ تسلیم خواهد شد. وارد حصارش بشو ! دستش را بالا میکند. زرهاش را از او بگیر، سلاح سنگینش را بگیر، تسلیم تو خواهد شد. او محال است «قتال» کند، مگر اینکه پشت دیوار باشد. تو دیوار او را خراب کن. این دیگر تسلیم توست.
🌏 ندای مُنْتَظَر
@montazar_59