eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
300 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه... همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد. همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود. کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم، من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم. حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون می‌آید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری... –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم: –نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد. جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه. –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. ار حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه... –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره. البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیزنشده بود. روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم. بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش، ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما... غذا جوجه کباب بود. آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش می‌آید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم. موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد. دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید. چوبی پیدا کردم و مشغول شدم. کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ می‌توانستم داخلش دراز بکشم. بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم. یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود. آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم... دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بودونیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار می‌شود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد. حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام می‌شود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جاده‌ی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم. ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود. دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمی‌خواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می‌آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب دادوکیارش باتکان دادن سرش. وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی‌ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ هینی کشیدوگفت: –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ منم هینی کشیدم وگفتم: –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کردوگفت: –بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. روی تخت نشستم. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم. –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم. –میشه قبلش بگی چیه؟...من می‌ترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شدو گفت: –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد: –خدایا خودم روبه توسپردم. گوشی‌ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –می‌خوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی: شیاطین می‌گویند «انسان آزاد است» و با این آزادی، انسان را بندۀ همه چیز می‌کنند!! اما انبیاء می‌گویند: «انسان بنده است» و با این بندگی، او را از بندگی دیگران آزاد می‌کنند انبیاء با بندگی، انسان را از بندگیِ مخلوق آزاد می‌کنند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را اسیر همۀ چیزهای پَست می‌کنند. انبیاء با بندگی، انسان را از زندان نجات می‌دهند و شیاطین به اسم آزادی، انسان را زندانی می‌کنند. 🔹💠🔹🔹💠🔹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
سلام_مولای_من✋🏻 سلامی از ذره ای کوچک به روشن ترین خورشید ... سلامی از قلبی مضطرب به بزرگترین آرامش ... سلامی از چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف ... به تو که مولای منی ، 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام صادق علیه السلام فرمود: كسى كه در ماه رمضان آمرزيده نشود، تا رمضان آينده آمرزيده نگردد، مگر آن كه در عرفه حاضر شود.✨
1- خداوند، سبب سوز و سبب ساز است. دهانى را كه وسيله سخن گفتن است مى‌بندد و دست و پا را وسيله‌ى سخن گفتن قرار مى‌دهد. 2- معاد، جسمانى است. 3- در قيامت اعضاى بدن، تابع اراده انسان نيست. 4- قوى‌ترين گواه در دادگاه، اقرار و اعتراف عامل جرم است. 5- اعضاى بدن داراى نوعى درك و شعورند كه مى‌توانند در قيامت شهادت دهند.
اگر این آیه را بر حلوا بنویسد ... ! ◽️آیت الله العظمی آقا محمد تقی نجفی اصفهانی صاحب کرامات و مکاشفات عجیبه در کتاب خواص الآیات ص ۴۸ در مورد رفع کدورت ها و ایجاد محبّت بین یکدیگر این دستور العمل جالب را می دهد ◽️چون این آیه (اعراف آیه ۴۳) را بقلمی که فارغ از سیاهی و غیره (قلم بی رنگ یا بدون نوک) باشد بر حلوا نویسد و آن حلوا قسمت شود میان به جماعتی که با یکدیگر دشمنی داشته باشند چون آن حلوا را بخورند میان ایشان محبّت و مودّت و صلاح و انفاق واقع شود و نفاقش زایل شود و اگر این آیه را بر خرما یا انجیر یا بر میوه دیگر بنویسد به عدد هر یک از آن جمع و هر روز یکی از آن بخورد همان مقصود حاصل شود آیه: وَ نَزَعْنا ما في‏ صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْري مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُون‏ (سوره اعراف / ۴۳)
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء29(معتزآقائی).mp3
4.05M
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹 🌸 (تندخوانی) 🌸 9⃣2⃣ 🌸 ❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖ 64Bit🚀3/8 :MB ⏰Time=33/18 «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج»
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء30(معتزآقائی).mp3
4.09M
🟢 سوره علق، آيه 19، جزء 30 سجده واجب دارد 📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹 🌸 (تندخوانی) 🌸 0⃣3⃣ 🌸 ❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖ 64Bit🚀3/9 :MB ⏰Time=33/38 «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ غَشّنی فیهِ بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا بپوشان در آن با مهر و رحمت و روزى كن مرا در آن توفیق و خوددارى و پاك كن دلم را از تیرگیها و گرفتگى‌هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود. ✅با بروزترین مداحی ها همراه ما باشید ✅ ⚜اللّٰهم عجل‌لِوَلیِڪ‌الفَرَج ⚜ ............................................... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠🌹نکات کلیدی جزء سی ام🌹💠 1- جلو هوای نفس و خواسته های نامشروع دلتان را بگیری. (نازعات: 40) 2- بدانید که همراه هر سختی، آسانی و راحتی وجود دارد. (انشراح: 5) 3- نماز را سبک نشمارید و در بجا آوردن عبادات ریاکار نباشید. (ماعون: 5-6) 4- به یتیمان محبت کرده و همدیگر را به دادن سهم غذای فقیران تشویق کنید. (فجر: 17-18) 5- هرکس به اندازه ذره ای خوبی و بدی انجام داده باشد نتیجه اش را می بیند. (زلزال: 7-8) 6- خدا را واقعی بپرستید، حق طلب باشید، نماز را به پا دارید و صدقه دهیدکه این برنامه درست زندگی است. (بینه: 5) 7- اینگونه نباشید که وقتی از مردم چیزی می خرید، کامل می کشید و وقتی می خواهید بفروشید کم، وزن می کنید. (مطففین: 2-3) 8- هر کس خسیس باشد و خود را بی نیاز از خدا بداند و وعده های خدا را دروغ بداند زندگی سختی خداهد داشت.(لیل: 8-10) 9- سرمایه عمرتان را می بازید مگر اینکه ایمان آورده، کارهای خوب کنید و یکدیگر را به طرفداری از حق و صبوری سفارش کنید. (عصر: 2-3)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
9⃣2⃣ دعای روز بیست و نهم رمضان 🎙 با نوای استاد عبدالحی آل قنبر ❇️ اللّهُمَّ غَشِّنِی فِیهِ بِالرَّحمَةِ 🔶 خدایا در این ماه مرا با رحمتت بپوشان ❇️ و ارزُقنِی فِیهِ التَّوفِیقَ وَ العِصمَةَ 🔶 و توفیق و خود نگهداری را نصیبم کن ❇️ و طَهِّر قَلبِی مِن غَیاهِبِ التُّهَمَةِ 🔶 و از تیرگی‌های تهمت دلم را پاک گردان ❇️ یا رَحِیما بِعِبَادِهِ المُؤمِنِینَ 🔶 ای مهربان به بندگان با ایمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شرح دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان 💠 اللهمّ غَشِّنی بِالرّحْمَةِ وَ ارْزُقْنی فیهِ التّوفیقَ والعِصْمَةَ وَ طَهِّرْ قَلْبی مِن غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. 💠خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان. 🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز سی ام مـاه مبـارک رمضـان 🌸 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💢↶ شرح دعای روز بیست و نهم ✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره 【اَللَّهُمَّ غَشِّنِی فِیهِ بِالرَّحْمَةِ】 ای خدا من را به رحمت خودت بپوشان «غش» به معنی مخفی کردن است اگر کسی عیب جنس را بپوشاند در اصطلاح می‌گویند: غش در معامله کردہ است و در حدیث آمدہ است که: «لَیْسَ مِنَّا مَنْ غَشَّ مُسْلِماً» کسی که آب در شیر می‌ریزد و به مردم می‌فروشد مسلمان نیست کسی که مال عیب دار به دیگری می‌فروشد و عیب آن را مخفی می‌کند مسلمان نیست و همچنین آدمی خیر هم نمی‌بیند اگر رحمت الهی شامل حال ما بشود خیر زیادی به ما می‌رسد 【وَارْزُقْنِی فِیهِ التَّوْفِیقَ】 خدایا به من توفیق بدہ توفیق بدہ تا مؤفق به خواندن نمازشب بشوم توفیق خواندن دعای ابوحمزہ را عنایت کن و ... ! ⬅️ امام جواد علیه‌السلام فرمودند: ↫◄ مؤمن به سه خصلت محتاج است که اولین آنها توفیق است آقا در تهران ساکن است و تا بحال به زیارت شاہ عبدالعظیم نرفته است معلوم می‌شود توفیق ندارد به زیارت ایشان اهتمام داشته باشد عبدالعظیم حسنی نه تنها امام زادہ هستند بلکه ایشان از علماء هم بوده‌اند «من زار عَبدالعظیم بِرِی کَمَن زار قَبرَ الحسین بکربلاءِ» امام زادہ طاهر و امام زادہ حمزہ هم در جوار ایشان دفن هستند مقید به زیارت این سه بزرگوار باشید مخصوصاً عبدالعظیم حسنی که ایشان عالم هم بوده‌اند و یکی از محدثین بزرگ شیعه می‌باشند و وکیل امام هادی علیه‌السلام در سامرا نیز بوده‌اند ⬅️ نقل است که شخصی به خدمت امام هادی علیه‌السلام می‌رسند حضرت ابتدا سؤال می‌کردند اهل کجائی؟ اگر می‌گفتند ما اهل شهر ری هستیم حضرت می‌فرمودند: «علیکم بالعبد العظیم الحسنی» زمانی آیت اللہ وحید را در شهر ری زیارت کردم و خدمت ایشان عرض کردم به منزل من تشریف بیاورید و ایشان گفتند: من از قم آمده‌ام فقط برای زیارت عبدالعظیم حسنی و الآن هم باید بروم و بعد مقداری از فضائل ایشان را نقل کردند ◽️پس مؤمن اول از همه به توفیق نیازمند است ◽️دوم مؤمن به واعظ درونی محتاج است تا همیشه حواس او جمع باشد و از احوال دنیا عبرت آموزی کند همیشه به خودتان بگوئید که تا کِی از خدا غافل هستی ◽️سوم «قبولُ مِن مَن یَنصحه» هر کس که تو را نصیحت می‌کند از او بپذیر هر چند که خود آن شخص اهل عمل نباشد مثلاً اگر شخصی سیگار می‌کشد و به شما می‌گوید: من سیگاری هستم ولی تو سیگاری نشو این نصیحت را از او قبول بکنید 【وَالْعِصْمَةَ】 خدایا من را از گناهان حفظم کن 【وَ طَهِّرْ قَلْبِی مِنْ غَیَاهِبِ التُّهَمَةِ】 خدایا قلب من را از آلودگی‌های شک پاکیزہ کن یعنی من گرفتار شک نباشم بعضی‌ها دچار شک هستند و وسوسه خناس به سراغ ایشان می‌آید و از مبداء تا معاد انسان را در شک می‌اندازد خدایا من را از این گرفتاری نجاتم بدہ ↫◄ کسانی که گرفتار وسوسه هستند و در همه مسائل شک می‌کنند روزی صد مرتبه ذکر شریف 《لاحَول وَلا قُوَّة اِلّا بِاللہِ العَلِّیِ العَظیمْ》 را بگویند «اَلَّذِی یُوَسوِسُ فِی صُدورِ النَّاس» هر کسی که گرفتار است این ذکر را بگوید یک فردی گرفتار بود و از غصه لاغر شدہ بود گفت شیطان همیشه وسوسه‌ام می‌کند گفتم این ذکر را بگو ذکر را گفت و راحت شد ⬅️ پیامبر (صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) خطاب به سلمان می‌فرمایند: 《اَکثِر مِن قولِ لا حَولَ وَ لا قُوَّة》 این ذکر را زیاد بگو این ذکر از گنج‌های بهشت است هفت مرتبه بعد از نماز مغرب و هفت مرتبه بعد از نماز صبح جزء تعقیبات است و اولش بِسْمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰنِ الْرَّحیمْ دارد 《بِسْمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰنِ الْرَّحیمْ لاحَولَ وَلا قُوَّة اِلّا بِاللہِ العَلِّیِ العَظیمْ》 【یَا رَحِیماً بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِین】 ای خدائی که نسبت به بنده‌های مؤمنت اهل ترحم و مهربانی هستی خدا خیلی مهربان است یک نعمت‌هائی خدا به ما می‌دهد که ما از خدا نخواستیم خدا اینقدر ما را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2FilesMerged_۲۰۰۴۲۰۲۳.mp3
3.36M
شرح دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان/ آیت الله مجتهدی تهرانی
*📝تفسیر دعای روز سی ام ماه رمضان* ✍ آیت الله مجتهدی تهرانی در شرح دعای سی‌امین روز ماه مبارک رمضان آورده است: *⭕مسائل دین بنا به تقسیمی دو دسته هستند:* *🔹الف- اصول دین:* 👈اصول دین پنج بخش است که از این پنج مورد ، توحید و نبوت و معاد جزو اصول دین هستند و عدل و امامت از اصول مذهب اند. *🔹ب- فروع دین:* 👈فروع دین عبارتند از نماز، روزه، حج، زکوه، خمس، جهاد، امربه معروف و نهی از منکر، تولی و تبری که جمعا ده مورد است. 🔹و این‌ که در این دعا می گوییم: اصول آن فرع، محکم باشد به معنی آن است که هنگامی که من به فروعی مثل نماز و روزه مشغول هستم در همان حال در اصول دینم هم اهل یقین باشم و باور داشته باشم که خدا دارم . 🌷یکی از علماء می گفتند : به حضرت عباس قسم، که ما خدا داریم ؛ اگر این عبادت که از فروع می باشد به اصول وصل بود، ثمر می دهد. *⭕مثال :* 🔹میوه اگر بر شاخه ای نشسته است که به ریشه راه دارد و به آن ارتباط پیدا کرده ؛ این میوه باقی می ماند و شیرین می گردد، اما اگر شاخه شکست و به ریشه و اصول آن درخت مرتبط نبود، آن میوه بعد از مدتی خشک می شود و از بین می رود؛ حال اگر نماز و روزه ما هم بر اساس باور و یقین باشد و بدانیم که خدایی هست ؛ این عمل برای ما خواهد ماند، اما اگر عبادت ما از روی شک باشد و پشتوانه آن نیز یقین بر خاسته از اصول دین نباشد، آن عمل از بین خواهد رفت. *🔹اهل بازار درس بخوانند* 👈در سابق اهل بازار مقید بودند از عالمی درس بگیرند و بعد در دکان را باز می کردند ؛ کتاب شرح باب حادی عشر در اصول و کتابی هم مربوط به مسائل احکام درس می گرفتند و با علم به حلال و حرام، کاسبی می کردند. *🔹تاکید امیر المومنین به علم آموزی اهل بازار* 👈بازاری باید مسائل دینش را یاد بگیرد و آشنا به حلال و حرام کاسبی باشد، لذا مولی علی (علیه السلام) می فرمودند: « الفقه ثم المتجر » اول مسائل شرعی خود را بیاموزید و بعد تجارت کنید . اگر مسائل شرعی را ندانید و تجارت کنید وارد ربا و گناه وارد می شوید. لذا از خدا می خواهیم که روزه ای بگیرم که این فرع دینی به اصول متصل باشد. مثل شاخه درختی که میوه دارد اگر متصل به اصول باشد به ریشه درخت، این میوه اثر دارد و الا میوه خشک می شود. 🌷بِحَقِّ سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِین‏؛ خدایا به حق سید ما حضرت محمد (ص) و خاندان پاک و طاهرش، و همه حمدها و ستایش ها برای توست. این دعاها را در حق ما مستجاب کن.
💛🌙 آخر رمضان که می شود فقط یک حسرت عجیب دلم را می سوزاند😔💔 و آن این است که کاش برای ظهور شما بیشتر دعا🤲 می کردم حالا در این دقایق آخر هم وقت غنیمت است: 💚اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به 🤲🏻 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c