eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_205 از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آ
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم. هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمی‌آید. فوری برایش پیام دادم: مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه. او هم نوشت: –سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟ از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود. با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم. نوشت: –دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ. از کارهایش سردرنمی‌آوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم. ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت: –راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بنده‌ی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم. –اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید. آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم. فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم. موقع برگشت آرش نگاهی به گوشی‌اش انداخت وتعجب زده گفت: –دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان. –خب چرا جواب ندادی؟ –سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت. فوری با گوشی مادرش تماس گرفت. –الو مامان، سلام، کارم داشتید؟ همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد. –معلومه خبر خوبیه؟ –یه خبر بده، یه خبر خوب، اولش کدومش رو بگم؟ –خبر خوب. –آشتی کردند. –راست میگی آرش؟ سرش را تکان داد. –خداروشکر، حالا چطوری؟ –آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده. –یعنی چی؟ –یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم، از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش. وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند. الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه. –پس باید خیلی مواظب باشن. –اهوم. همین جمله‌ی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه. آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه. آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد: –از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم. –چه ربطی به تو داره. –عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، بخصوص با سفارشهای هر روزه‌ی کیارش خان. –روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها... –آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه. از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم. آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند. قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند. همین که از در خانه‌ی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود. –بله رو گفتی سوگند؟ لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛ _بلللهه بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش –مبارک باشه عزیزم. –یعنی محرم شدید؟ –نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.» 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت: –دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچه‌ایی را هم آورد و جلویم گذاشت. رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت. با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم: –وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه. –پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره. سوگند رو به من دنباله‌ی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت: –راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه. امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کم‌کم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی. –این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم. اون روز تمام سعی‌ام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم. آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند. مخالفت کردو گفت: –وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی. –درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره. نفسش را بیرون داد و گفت: –باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت. صبح که به خانه‌ی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند. من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم. ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود. تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت: –یه خبر خوش. گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم: –چی؟ –سفر آخر هفته مون سر جاشه. –عه؟ تو که گفتی کنسله. –نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند. –فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم. –خرید چی؟ فکری کرد و گفت: –مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم. –آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم. –خب پس فردا بیا. –می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمی‌خواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتری‌اش داده خراب شود. –باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید. با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: –ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه. لبهایش را بیرون داد و گفت: –یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟ از حرفش خنده‌ام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم. –به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟ قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت: –حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم. از حرفش دوباره بلند خندیدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خنده‌ی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد. آرش با صدای عصبی گفت: –هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم. از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد. از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت. –بریم شام بخوریم. بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم. نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: –ازم ناراحتی. –نه. برای چی؟ –نباید اونجوری بهت می گفتم. –مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی. با چشم های گرد شده نگاهم کرد. بعد لبهایش به لبخند کش امد. –مجازاتت مونده هنوز. –بد جنس دیگه سواستفاده نکن. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟ –قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی... –واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری. چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –خدایا خودت رحم کن. بعد نگاهش کردم. – حالا مجازاتت چی هست؟ لبخند کجی زد و به چشم‌هایم زل زد. –چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟ –عمرا اگه بتونی؟ –نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟ –اتفاقا آسونترین مجازات روی کره‌ی زمینه. –باید یه لیوان آب بخورم؟ خندید و گفت: –چه ربطی داره؟ –آسونترین میشه همین دیگه. –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم. پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت. –اینقدر خنده داشت؟ –آخه یهو یاد یه چیزی افتادم. تکه‌ایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: –چی؟ سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم: –یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه... –نخیر قبول نیست... –مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم. سوالی نگاهش کردم. –خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه. حالا شامت رو بخور. از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم. ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت. «دوستم داری» را از من بسیار بپرس «دوستت دارم» را با من بسیار بگو. با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید. –داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهن‌تر شد. –می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی. نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: –چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟ –عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزه‌ی دیگه‌ایی داره. لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم: –من و میخوای اذیت کنی؟ لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. –راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد: "دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد." از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم: ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی. –باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد. بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند. موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت: –موقع خواب ذکرت یادت نره. مشتی حواله‌ی بازویش کردم و گفتم: –بد جنس... موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که می‌شود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمی‌خواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود. از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوه‌هایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازه‌ایی کشید و پرسید: –خوابت نمیاد؟ – چرا خیلی. اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم. با گوشی‌ام مشغول بودم که آرش پیام داد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا. جوابش را ندادم. –وای.. خوابیدی؟ –راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن. دو دقیقه دیگه فرستاد، –کجا رفتی؟ دوباره فرستاد: مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟ سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد. بعد از یک دقیقه نوشت: «سکوت کرده‌ام و صدایم زندانبانِ دختریست که می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم» چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه. نوشتم: «چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.» می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند. بعد از دانشگاه آرش من را به خانه‌ی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت: – کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید. وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاری‌اش هم انجام شد و تحویل دادم. برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم. در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد. برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم. آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم. قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانه‌شان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم. بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود. فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم. جواب داد: –قبول نیست، تکراریه... –خب ذکر تکراریه دیگه... –نه، تکراری نباشه. –یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟ استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت: – عاشق این حاضر جوابیاتم. یک قلب برایش فرستادم وصفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد. صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم: – همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت: –من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت: –به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه... آرش زیر گوشم گفت: –تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم: –آرش اون زرده چطوره؟ –ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانه‌شان و خودش به سرکار رفت. آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم. با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت: –چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد. –سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق. موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیه‌ی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم. روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید: –چیکار می کنی؟ –می خوام مجازاتم رو انجام بدم. گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت: –وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟ خودم را به آن راه زدم. –چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم: –شب بخیر. نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت: –تانگی که من نمی خوابم. می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند. چشم هایم را کمی باز کردم. –پس مجازات عوض کردنم داریم؟ اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره. –فکر نمی کنی داری زور میگی؟ قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت: –اصلا. چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم: خیلی خوب، دراز بکش میگم. –باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا. اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم: –راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو. –عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟ در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم: –اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم. زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت: –خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی... خنده ایی کردم. –آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی. چشم غره‌ی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم: –دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان می‌خورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: –اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم. شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت: –می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات... بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد: –فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر. سرم را کمی عقب‌ کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم: –شب بخیر. صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوه‌ی گوشی‌ام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم. هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشی‌ام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد. لبه‌ی تخت نشستم و تکه‌ایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت: –اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانه‌ایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم. از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت. –اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی. دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت: –کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی... –ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه... –واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم... بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد: –اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟ صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم. –بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن. آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم. «لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.» –بده ببافمشون توی راه اذیت نشی. همانطور که موهایم را می بافت گفت: –راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ای بهترین دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا همه ایل و تبار ما
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫امام على علیه السلام فرمود: خداوند روزه را واجب كرد تا به وسیله آن اخلاص خلق را بیازماید.✨
1- تلاوت قرآن (گرچه مستحب است،) امّا قبل از واجبات آمده است. 2- فكر و فرهنگ، مقدّمه‌ى عمل است. 3- كسى كه عاشقانه مكتب را بپذيرد، نماز و انفاقش قطعى است. 4- نماز، بايد با رسيدگى به محرومان همراه باشد. 5- دارائى‌هاى انسان، داده الهى است. 6- اگر توجّه داشته باشيم كه دارائى‌هاى ما از خداوند است، در انفاق، بخل نمى‌ورزيم. 7- بخشى از داده‌ها انفاق شود، باقى براى خودتان است. 8- مورد انفاق، تنها مال نيست بلكه از علم و آبرو و قدرت نيز بايد به مردم كمك كرد. 9- انفاق، هم سرى باشد هم آشكارا. 10- اميد به رستگارى، بايد با فكر و عمل و انفاق همراه باشد وگرنه اميد بدون كار، پندارى بيش است. 11- با داشتن علم و خشيت الهى (كه در آيه قبل بود) و با تلاوت قرآن و اقامه نماز و كمك به محرومان، باز هم خود را مستحقّ ندانيد، تنها اميدوار باشيد. 12- در معامله با خدا، حتّى يك درصد زيان نيست. 13- گمان نكنيد با انفاق، مال شما تمام مى‌شود. 14- در فرهنگ اسلام، دنيا بازار است و انسان فروشنده و نعمت‌هاى الهى، سرمايه و انتخاب مشترى با انسان است. او مى‌تواند با خدا معامله كند و مى‌تواند غير خدا را انتخاب كند.
نکات کلیدی جزء28🌹
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء28(معتزآقائی).mp3
4.03M
جزء28 📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹 (تندخوانی) 8⃣2⃣ توسط ❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖ 64Bit🚀3/8 :MB ⏰Time=33/10 ❖═▩ஜ🍃🌸🍃ஜ▩═❖ أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان ا㉘ ❇️ اللّهُمَّ وَفِّر حَظِّی فِیهِ مِنَ النَّوَافِلِ 🔶 خدایا بهره‌ام را در این ماه از مستحبات فراوان کن ❇️ و أَکرِمنِی فِیهِ بِإِحضَارِ المَسَائِلِ 🔶 و مرا با تحقق درخواست‌ها اکرام فرما ❇️ و قَرِّب فِیهِ وَسِیلَتِی إِلَیک مِن بَینِ الوَسَائِلِ 🔶 و از میان راه‌ها، راهم را به سویت نزدیک گردان ❇️ یا مَن لایشغَلُهُ إِلحَاحُ المُلِحِّینَ 🔶 ای که پافشاری مردمان مشغولش نسازد 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
AUD-20220430-WA0025.mp3
1.28M
*┅═✧﷽✧═┅* *اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ يَا مَنْ لا يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ* *خدايا بهره ام را در اين ماه از مستحبات فراوان كن، و مرا با تحقق درخواست ها اكرام فرما، و از ميان وسايل وسيله ام را به سويت نزديك كن، اى كه پافشارى اصرار ورزان مشغولش نسازد*
AUD-20220430-WA0059.mp3
3.89M
*┄┅═✧﷽✧═┅* *دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان به همراه شرح دعای این روز توسط مرحوم آیت الله مجتهدی ره (دو فایل صوتی)* ✅ *سعی کنیم شرح دعاهای روزانه را گوش کنیم(سخنان ایشان هم بسیار زیبا و دلنشین است)*
💢↶ *شرح دعای روز بیست و هشتم* ✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی رحمت الله علیه ❤💐❤💐❤💐❤💐 【اَللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّی فِیهِ مِنَ النَّوَافِلِ】 خدایا توفیق نوافل و اعمال مستحبی بدہ و بهره من را از نوافل زیاد کن ↫◄ دعا موجب کمال انسان است دعا خواندن برای رسیدن به کمالات می‌باشد برخلاف تصور عموم مردم که فکر می‌کنند هدف از خواندن دعا رسیدن به ثواب الهی است مضامین ادعیه سراسر پر از درس‌های اخلاق و حکمت است که توجه به آن معانی سبب کمال انسان می‌گردد اگر هم کسی با زبان عربی آشنا نیست به ترجمه ادعیه مراجعه کند و به مضامین و نکات آموزندہ ادعیه توجه کنند تا به برکت آن به کمالات والای انسانی برسد امثال دعای ابوحمزہ ثمالی و ... برای کمال یافتن من و شما می‌باشد اینکه در دعای ابوحمزہ امام سجاد علیه‌السلام می‌فرمایند: خدایا آیا بدتر از من هم بنده‌ای داری؟ این برای کمال است و درس مبارزہ با عُجب و غرور را به ما می‌دهد جائی که امام معصوم چنین حرفی می‌زند دیگر تکلیف من و شما روشن است و جائی ندارد که ما بخاطر دو رکعت نافله و نماز شب دچار عجب بشویم باز دعای ابوحمزہ می‌فرماید: خدایا اگر من با این حال بمیرم چه کنم؟ امروز داشتم فکر می‌کردم که خدایا اگر من امروز دست خالی بمیرم چه کنم؟ گفتم خدایا یک موقعی بمیرم که آمادہ باشم و الآن آمادہ نیستم آیت اللہ العظمی خوانساری ره با آن مقام و عظمت می‌فرمود: از این دنیا می‌روم در حالی که دست خالی هستم ⬅️ امام ره دربارہ ایشان فرمودہ بودند: آیت اللہ خوانساری مرجع متقین بود و ایشان را صاحب نفس قدسیه می‌دانستند وقتی از عدالت آیت اللہ خوانساری سؤال شد امام گفتند: ما در عصمت ایشان مشکوک هستیم و شما از عدالت ایشان می‌پرسید؟! در عمر خود مرجعی مثل آیت اللہ خوانساری ندیده‌ام و درباره ایشان مطالب زیادی دارم که الآن فرصت گفتن آن مطالب نیست این مرجع عظیم می‌گفت: من از این دنیا می‌روم در حالی که دست خالی هستم ایشان می‌فرمود: فقط به یک عملم امید دارم که باعث نجاتم شود آن هم به اشک‌هائی است که در مجالس عزای اهل بیت می‌ریختم مثل پیرزن‌ها به دنبال مجالس روضه بگردید و گریه برای امام حسین علیه‌السلام را کوچک نشمارید وقتی حبیب بن مظاهر را در رؤیا دیدند ایشان فرمودہ بودند: خیلی دوست دارم که به دنیا برگردم و در مجالس عزای اباعبداللہ گریه کنم ⬅️ استاد من آقای برهان ره می‌گفتند:  گاهی اوقات انسان باید مستحبات را هم نوبر کند همانطوری که اگر میوہ جدید به بازار می‌آید می‌خرید و نوبر می‌کنید گاهی اوقات نماز شب را هم نوبر کنید دعای مجیر را هم نوبر کنید آدمی که اهل مستحبات نیست به درد نمی‌خورد اگر همیشه هم توفیق ندارید لااقل گاهی اوقات مستحبات را نوبر کنید ❤💐❤💐❤💐❤💐 【وَ أَکرِمْنِی فِیهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ】 خدایا من را گرامی بدار تا مسائل شرعی‌ام را بدانم ↫◄ انسان باید مسائل دین خود را بداند مخصوصاً طلبه که باید مشتش پر باشد و بتواند جواب مسائل مردم را بدهد 💐❤💐❤💐❤💐❤ 【وَ قَرِّبْ فِیهِ وَسِیلَتِی إِلَیک مِنْ بَینِ الْوَسَائِلِ】 خدایا در بین وسائل آن وسیله‌ای که من را زودتر به تو می‌رساند به من نزدیک کن ↫◄ بهترین وسیله هم اهل بیت هستند یکی از علماء به من یاد دادند که برای مشکلاتم متوسل شوم به حضرت نرجس خاتون سلام اللہ علیها مادر امام زمان علیه‌السلام اگر به ایشان توسل داشته باشید امام زمان به حرمت مادر بزرگوارشان توسل شما را اجابت می‌کنند و از خواص این توسل سرعت اجابت آن است ❤💐❤💐❤💐❤💐 【یا مَنْ لاَ یشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّین】 ای کسی که سماجت و الحاح بندگان تو را باز نخواهد داشت اگر همه عالم با خدا حرف بزنند خدا را از دیگری غافل نمی‌کند و در آن واحد به همه بندگان توجه دارد از تو می‌خواهیم که دعاهای من را مستجاب کنی 🌹°❀°🌹°❀°🌹°❀°🌹°❀°🌹
🔸سفره‌ی میهمانی‌ات آرام جمع می‌شود و ما هنوز منتظر صاحب‌خانه‌ایم. حالا که ماه دارد تمام می‌شود، بیشتر آه می‌کشم. و "آه" نام دیگرِ توست... وقتی از عمق دل شکسته برآید... 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 تقویم نجومی 💎  ✴️ دوشنبه 👈20 فروردین / حمل 1403 👈28 رمضان 1445👈8 اوریل 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خون دادن و فصد. ✅دیدار با منشیان و دفتر داران. ✅درختکاری. ✅خرید و فروش. ✅مناظره و بحث و گفتگو. ✅و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب است. 🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶زایمان مناسب و نوزاد عمر طولانی دارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️فصد و حجامت. ✳️آغاز به کسب و کار. ✳️ختنه نوزاد. ✳️ارسال کالا به مشتری. ✳️خرید لوازم و مایتحاج. ✳️دیدار با مقامات و بزرگان. ✳️و اغاز درمان نیک است. 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب: از مباشرت به قصد فرزند آوری اجتناب گردد. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه خوب نیست. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ، باعث قوت دل می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است. قال رب انصرنی علی القوم المفسدین... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
📖 تقویم شیعه شمسی: دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳ هجری شمسی میلادی:monday 08 April 2024 قمری: الثلاثاء ۲۸ رمضان ۱۴۴۵ هجری قمری 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت امام حسن مجتبی و امام حسین عليهما السّلام 📿 اذکار روز: 👈صد مرتبه ذکر یا قاضى الحاجات 👈۱۲۹مرتبه یالطیف بگوید تا مال کثیر یابد. 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ✅ وقایع روز: 🇮🇷روز ملی فناوری هسته ای 🇮🇷سالروز شهادت سيد مرتضی آوینی (۱۳۷۲ه ش) 🇮🇷روز هنر انقلاب اسلامی 🗓روزشمارتاریخ: 💐⏳۰۲ روز تا عید سعید فطر ◼️⏳۱۶ روز تا سالروز شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(۰۳ ه ق) ⬛️⏳۱۶ رور تا سالروز وفات عبدالعظیم حسنی (۲۵۲ه ق) ⬛️⏳۲۶ روز تا سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام(۱۴۸ه ق) 💐⏳۳۲ روز مانده به سالروز میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر (آغاز دهه کرامت ) 💐⏳۴۲ روز تا ولادت باسعادت حضرت امام رضا علیه السلام (۱۴۸ه ق) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c