AUD-20220518-WA0149.mp3
6.14M
#حدیث_کساء
🎤 حاج مهدی میرداماد
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هر روز در دهه فاطمیه به نیت ظهور #امام_زمان (عج) حدیث شریف کسا می خوانیم
#به_نیت_فرج
#حدیث_روز
#امیرالمومنین علیه السلام:
چه بسیار خویشاوندی که از بیگانه دورتر است و چه بسیار بیگانه ای که از خویشاوند،نزدیکتر!
#تحف_العقول_ص٨٤
انسان شناسی ۲٠۴.mp3
12.38M
#انسان_شناسی ۲۰۴
#آیتالله_ممدوحی
#استاد_شجاعی
او از من در مسیرِ خودسازی موفقتر بوده، با اینکه دیرتر از من توبه کرده،
دیرتر از من راه نور را شناخته،
دیرتر از من تلاشش را شروع کرده ...
✖️چــــــرا؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
یه عده هستن وقتی شکست میخورن، فکر میکنند که باید از صفر شروع کنند، اما اصلا اینطور نیست …
شما وقتی شکست میخوری،
از صفر شروع نمیکنی،
بلکه از تجربههات شروع میکنی و همون تجربه در ادامه برات کلی منفعت ایجاد میکنه.
⚡️هممون هم تجربشو داشتیم،
حالا یکی بیشتر، یکی کمتر.
💪این جمله رو یادتون باشه،
ممکنه اولش به اندازهای که تلاش میکنی نتیجه نگیری،
اما در ادامه،
به اندازهای که نتیجه میگیری، تلاش نمیکنی!
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔅 پای درس بزرگان
* دوای قضا شدن نماز صبح
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
روایت دلدادگی قسمت ۸۰🎬: روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که به آرامی در گوش پدرش گفت ، رنگ از رخش
روایت دلدادگی
قسمت ۸۱🎬:
سهراب بی خبر از آنچه که در پشت سرش در خراسان بزرگ می گذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش می رفت و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود .
سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزم تر می شد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند.
با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم ، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود ، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود ، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شب زنده داری همراه می شد ، عجیب بر جانش می نشست.
حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده ، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر می کرد .
حال او می دانست که در پس این دنیای زیبا ، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاری ست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود می نمایی...
درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی ، بی شک خدا برایت آن می کند که در اندیشه ات نمی گنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید.
درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند ، او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر وخیال آن نقشه نمی توانست خارج شود.
صبح زود بود و کاروان پس از صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد ، با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند، و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند، ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت...
سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تلهٔ راهزنان گرفتار شده...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی
قسمت ۸۲ 🎬:
کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود ،یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیواره های چوبی گاری پنهان شد.
احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند.
سهراب بی مهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم می گشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا می چرخاند و با آن تیرها را دور می کرد.
بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد : آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زده اید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد.
بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپه ای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند.
جمع راهزنان نزدیک و نزدیک تر می شدند و سهراب در پی نقشه ای بود که با یک حمله ، تمام آنان را از پا بیاندازد ، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و می دانست که احتمالا تاجر علوی زبده ترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده.
پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشه ای را که در سر میپروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند.
وقتی به پشت گاری رسید ،هیچ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند.
نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن در دستش ،غرق شده بود.
ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت....
وای که چه بی عقل بود این مأموریت را پذیرفت ، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسن آقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است.
درست است ، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن....
سهراب با خود می گفت :چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیله گرانه سپردم...
براستی که کارشان حساب شده بود و حیله ای در بین است ،وگرنه چرا می بایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری می کردند ، با حملهٔ راهزنان ،به یک باره غیب شوند؟!
سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود ،دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند.
سهراب می خواست لب به سخن بگشاید و بگوید که می داند این نقشه ای ست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن ، سردستهٔ راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد...
ادامه دارد....
📝به قلم : ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨