11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرعا بر گردن همه ی شماست که این کلیپ را منتشر کنید
اگر یک عمل صالح در طول عمرمان بتوانیم انجام بدیم و قدمی برای ظهور برداریم و مورد قبول خداوند قرار بگیره، شاید انتشار همین کلیپ چند دقیقه ای باشه....
خواهشا تمام دوستان مذهبی و انقلابی این چند دقیقه را با دقت ببینند و نشر دهند
وظیفه خودمون را در قبال ظهور بدانیم و کوتاهی نکنیم😔
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
3157417855.mp3
3.85M
#نماز 12
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣نه تنها ترک نماز؛
که سبک شمردنش هم،
تو رو از چشم اهل آسمون، خواهد انداخت!
🔻 مراقب نمازت باش...
تا توی شلوغی قیامت، تنها نمونی
#استاد شجاعی 🎤
🍃
🦋🍃https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
راز پیراهن
قسمت شصت:
وحید به طرف ماشینش در حرکت بود هنوز تا رسیدن به ماشین راه زیادی داشت که متوجه صدا هایی از پشت سرش شد.
سر برگردانید و دید که دو مرد سیاه پوش که روی دهانشان را با ماسک پوشانیده بودند دو طرف تخت را گرفته و جسم بیهوش حلما را به طرف ماشینی میبردند و خانم پرستار سعی داشت جلویشان را بگیرد که متأسفانه نتوانست.
وحید دستپاچه شد و راه رفته را برگشت، اما تا به حلما برسد، آن دو مرد حلما را سوار بر ماشین کردند و به سرعت از آنجا دور شدند وحید به دنبال آن ها می دوید اما نتوانست به ون مشکیرنگ برسد، داخل ون زری با راننده و آن دو مرد نشسته بودند.
زری نگاهی به صورت معصوم حلما کرد و همان طور که لبخندی روی لبش می نشست رو به آن دو مرد کرد وگفت: کارتان خیلی تمیز و خوب بود، این دختر را باید به مکان امنی منتقل کرد چون این دختر هدیه ایست به درگاه عزازیل بزرگ...باید حواسمان را جمع کنیم، یکبار اینو از دست دادیم و نباید به دوبار بکشد و سپس نگاهی به راننده کرد و گفت: اون پسر، همین نامزد این دختر را میگم، نتونست که تعقیبمون کنه هااا؟؟!
راننده بدون اینکه حرفی بزند، سری به نشانه نه تکان داد و با اشاره به آینه بغل ماشین گفت: می بینید که، امن و امان است و کسی ما را تعقیب نمیکنه، خیالتون راحت..
زری اوفی کرد و گفت: به هر حال حواستون را جمع کنید، اگر این بار ببازیم، باختیم...
راننده نگاهی کوتاه به زری کرد و گفت: اوضاع شلوغ پلوغه، با این زنهایی که توی خیابان ها ریختن، ما جلب توجه نمی کنیم و سپس نیشخندی زد و ادامه داد: مأمورای امنیتی فعلا درگیر جمع کردن این اوضاعند و وقتی برای امثال ماها ندارن..
زری سرش را تکان داد و گفت: بعد از قربانی کردن این دختر دیگه کاری اینجا ندارم، مستقیم پرواز به سمت سرزمین آرزوها...
و با زدن این حرف به فکر فرو رفت
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت شصت و یک:
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت شصت و دو:
حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود.
زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه...
راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد.
چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد.
حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود.
ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید.
زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته...
حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد.
حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#فاطمیه ١
🏴🏳️🏴🏳️
🔆 *«اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»*
🔆 «خداوندا! ما را به راه راست هدايت فرما.»
✍🏼 «اهْدِنٰا»، یعنی خدایا! نمیخواهم متحیر و سرگردان باشم.
🔶🔸 *«یا دَلیلَ المُتِحَیِّرین»«ای خدایی که راهنمای سرگردانها هستی» تو مرا هدایت کن و از تحیر خارج کن! تو هدف را برای من به نمایش بگذار!*
✍🏼 برخی معتقدند:«اهْدِنَا» به معنای «بَلِّغنا»ست، یعنی «تو ما را برسان.»
💢 گاهی اوقات انسان حرکت میکند؛ اما نمیرسد! که بسیار دردآور است.
✅ *با این درخواست میخواهیم خدا ما را به مقصد برساند.
در «اهدنا» حقیقت بندگی است؛ چون به عجز مطلق خود اعتراف میکنیم.*
❇️ به عبارت دیگر روی هیچ چیز خود حساب نمیکنیم، به امتیاز اطرافیان هم اعتماد نداریم؛ زیرا معتقدیم:
🔆 *«هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الباطِن»*
# فاطمیه ۲
🔆 *«اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»*
🔆 «(خداوندا!) ما را به راه راست هدايت فرما.»
🍃🔸 به خدا میگویم: مرا وارد این راه کن و ورودم در این راه در کمال قوت و شدت باشد؛ بدون عجز و ضعف. تو مرا به این راه معرفی کن. تو سفارش مرا به این راه بکن!
❇️ برخی معتقدند «اهْدِنَا»، یعنی خدایا! تو که مرا به خودت هدایت کردی تو که در ذات من هدایت به خودت را قرار دادی، به کتابت و پیغمبرت هم هدایت کن! برای من هدایت تشریعی هم قرار بده؛ یعنی مرا سفرهنشین وحی و عترت قرار بده. از طریق قرآن و عترت راهیابی دائم و کامل داشته باشم.
✅ گویا لسان فطرت ما هم شریعت را پسندیده، هم طلب کرده است، هم نیاز به این شریعت را با همۀ ذرات وجودش احساس میکند و هم وقتی طلب میکند دیگر قرار نیست جدا بشود.
*میخواهد با این شریعت زندگی کند.*
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr