"شاهد بر این که مراد از صعب: مقامی است که خداوند به آنان اختصاص داده، در تفسیر امام حسن عسکری (علیه السلام) درباره فرموده خدای تعالی: ﴿ولا تقربا هذه الشجره﴾ (سوره بقره: ۳۵)؛ (خطاب به آدم وحوا) وبه این درخت نزدیک نشوید، آمده: درخت علم محمد وآل محمد (علیه السلام) که خدای (عزّ وجلّ) تنها به ایشان اختصاص داده از میان سایر خلقش، پس خدای تعالی فرمود: ولا تقربا هذه الشجره، شجره علم که مخصوص محمد وآل او است به امر الهی کسی غیر از آن ها از آن تناول نمی نماید.
و از آن بود که پیغمبر وعلی وفاطمه وحسن وحسین (علیه السلام) بعد از اطعام به مسکین ویتیم واسیر تناول فرمودند تا این که گرسنگی وتشنگی وخستگی پس از آن ندیدند، وآن درختی است که از سایر درخت های بهشتی امتیاز دارد، از جهت این که: سایر درخت های بهشتی هر کدام نوعی میوه وخوردنی داشتند، ولی این درخت وجنس آن گندم وانگور وانجیر وعناب وسایر انواع میوه ها وخوردنی ها را داشت. لذا کسانی که وصف آن درخت را حکایت کرده اند اختلاف دارند، بعضی گفته اند: عناب بوده است. خدایا تعالی فرمود: ولا تقربا هذه الشجره به این درخت نزدیک نشوید که بخواهید درجه وفضل محمد را دریابید، که خداوند تعالی این درجه را به ایشان اختصاص داده، واین درختی است که هرکس به اذن خدای (عزّ وجلّ) از آن تناول کند، علم اولین وآخرین را بدون تعلم الهام می گردد، وهرکس بدون اجازه خداوند از آن تناول نماید به مقصد نرسیده وپروردگارش را عصیان می نماید...(۹۷۲)."
"نیز شاهد بر این معنی در تفسیر البرهان از ابن بابویه (رحمة الله) به سند خود از امام صادق (علیه السلام) در حدیثی طولانی آورده که فرمود: پس هنگامی که خداوند (عزّ وجلّ) آدم وهمسرش را در بهشت اسکان داد به آن دو فرمود: ﴿کلا منها رغد حیث شئتما ولا تقربا هذه الشجره﴾ (سوره بقره: ۳۵)؛ بخورید از غذاهای بهشت هرچه می خواهید وبه این درخت - یعنی: درخت گندم - نزدیک نشوید، که از ظالمان خواهید شد.
به منزلت محمد وعلی وفاطمه وحسن وحسین وامامان - صلوات الله علیهم - بعد از این ها نگاه کردند، دیدند برترین منازل بهشت است، گفتند: پروردگارا! این منازل برای کیست؟ خدای - جل جلاله - فرمود: سرهایتان را بلند کنید به ساق عرش بنگرید، پس سرها بلند کردند، نام های محمد وعلی وفاطمه وحسن وحسین وامامان - صلوات الله علیهم - را دیدند که به نوری از نور پروردگار جبار جل جلاله بر ساق عرش نوشته شده. پس گفتند: پروردگارا، چقدر اهل این منزلت نزد تو گرامی هستند وچقدر نزد تو محبوب هستند وچقدر نزد تو شرافت مندند؟! خدای - جل جلاله - فرمود: اگر این ها نبودند شما را نمی آفریدم، اینان گنجینه داران علم من، وامنای سر من می باشند، مبادا که به دیده حسد به ایشان نگاه کنید ومنزلت ایشان را نزد من آرزو نمایید ومحل والای اینان را تمنا کنید. تا این که امام صادق (علیه السلام) فرمود:...پس هنگامی که خدای (عزّ وجلّ) خواست بر آن ها توبه کند، جبرئیل نزد ایشان آمد وگفت: شما بر خودتان ستم کرده اید به جهت تمنی منزلت کسانی که بر شما برتری یافته اند، پس جزای شما همین بود که از جوار خداوند (عزّ وجلّ) به زمین او فرستاده شدید...(۹۷۳).🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🌷🌷
🔰قسمت 2⃣2⃣1⃣
خانواده آسمانی 20.mp3
12.03M
#خانواده_آسمانی ۲٠
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_انصاریان
★ دنیا در نگاه خداوندی که طراح آن است؛ بازیچه ای بیش نیست
و در مقابل، آخرت ملکی ست کبیر!
🔅 با این تفسیر، آمادگی برای چنین جهان عظیمی، راهنمایی میطلبد،
- با ظرفیت وجودی به همان بزرگی
- و عصمتی که انسان را به سلامت به مقصد برساند.
#قرب_به_اهل_بیت علیهمالسلام
#بهشت
#آرامش #مودت
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
انسان شناسی ۱۸۲.mp3
10.79M
#انسان_شناسی ۱۸۲
#استاد_شجاعی
#استاد_رنجبر
مسیرِ شما برای رسیدن/ شُدن/ تکامل و ...
با مسیر من
با مسیر او
کاملاً متفاوت است.
شما از راهی به رشد انسانی میرسی، که مخصوصِ شخص شماست!
👈 بگرد و همان را پیدا کن.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 003.mp3
1.99M
✍️چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد ؟
🔻چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛
ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان _ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_26 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم ه
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_27
راحیل🧕
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت.
"حالا این چه قدر جدی گرفته است."
وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.
خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.
گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.
این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.
اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:
–خاموش کنم؟
من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.
پرسیدم مامان کجاست؟
ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.
ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.
باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.
چند تقه به در زدم و داخل رفتم.
مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت:
–کاری داشتی؟
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
–امدم شب نشینی.
لبخندی زدوگفت:
–بیا بشین دخترم.
دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت:
–برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره.
منم به شوخی گفتم:
–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.
مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.
گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم.
همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود.
نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.
مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.
اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود.
پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود.
مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد.
می گفت روی زمین راحتم.
چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"
ورق زدم، نوشته بود:
"ای عشق همه بهانه از تو"
برام جالب شد.
خط پایینش نوشته بود:
"...الهی برایمان گفته اند:
آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."
با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.
مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.
کتاب را بستم و پرسیدم:
–تازه خریدید؟
ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.
ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.
ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c