به زبان خودمونی بصیرت داشتن یعنی آگاهی وبااطلاع بودن در جامعه بخصوص جامعه دینی واسلامی،وگرنه باکوچکترین فتنه یاشبهه به بیراهه وسقوط همراه میشود،اگر در هرزمانی بصیرت افزایی داشته باشیم وآگاه به مسایل دینی واجتماعی وسیاسی و....کمتر اتقاق میفته که آدم منحرف بشه وبرعکس باعث میشه دردین وعقیده خودمون ثابت قدم بمانیم.
شناخت اصل دین ومسائل جامعه بابصیرت بدست میآید وگرنه باهر حرف ونظر ومشکلی اعوجاج پیدا میکنیم وخودمون نظری نداریم ،بصیرت یعنی قبل از اینکه فتنه یا آشوبی اتفاقی بیفتد تو بوی آنرا استشمام میکنی وبعداز فتنه میفهمی مسیرت وجایگاهت کجاست وگرنه باهر سختی وسخنی به اینور واونور میروی وسقوط میکنی ونابود میشوی، تشخیص حق از باطل بابصیرت بدست میآید،وگرنه خیلی از بزرگان بودند که بابی بصیرتی به بیراهه رفتند وسقوط کردند.اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
"مستصعب: منظور آن چیزی است - شنونده آن را دشوار می بیند. در حدیث بصائر به همین اشاره بود که امام (علیه السلام) فرمود: مستصعب آن است که هرگاه دیده شود از آن فرار می گردد.
و اما خشن: ضد لین ونرم است، چون تحمل آن برای غیر ممتحین دشوار است.
و اما مخشوش: شتری است که در بینی اش خشاش - به کسر - قرار می دهند، وآن چوبی است که در بینی شتر قرار داده می شود وزمام او را می بندند تا بیشتر رام وتسلیم گردد. گویی امام (علیه السلام) حدیثشان را به آن تشبیه نمود، برای دلالت بر امر به حفظ وصیانت آن از کسی که آن را تحمل نمی کند وبه آن ایمان ندارد. وامامان (علیهم السلام) آن را برای کسانی که اهلیت نداشته اند بیان نمی کردند.
پس بر مؤمن واجب است که اسرار وصفات خاصه ایشان را بیان نکند مگر برای کسی که طاقت وظرفیت آن را دارد. واین است معنی این که حدیث به خشاش مقید شده است، ودلیل بر این معنی این که: در حدیثی که روایت کردیم آمده: پس به سوی مردم اندکی برافکنید، هرکه شناخت او را بیفزایید وهرکه انکار نمود دیگر چیزی نگویید."
"اما وعر: - به سکون عین - ضد سهل می باشد که تأکید صعب مستصعب می باشد.
فایده چهارم: در معنی فرمایش امام (علیه السلام): به راستی که این امر شما بر فرشتگان عرضه شد، وغیر مقربین به آن اقرار نکردند، وبر پیغمبران عرضه شد وجز مرسلین به آن اقرار ننمودند، وبر مؤمنین عرضه شد وجز آزمودگان آن را اقرار نداشتند ظاهرش منافات دارد با اخبار بسیاری که دلالت می کند بر این که تمام فرشتگان وپیغمبران به ولایت خاندان رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) به درگاه الهی تقرب می جویند ودینداری می کنند، وشؤونی که خداوند (عزّ وجلّ) برای ایشان قرار داده اقرار دارند. از جمله اخبار:
در بصائر الدرجات به سند خود از حضرت ابی عبد الله صادق (علیه السلام) آورده که فرمود: فرشتگان به جوار قدس ونزدیکی به خداوند تبارک وتعالی نرسیده اند مگر با آنچه شما بر آنید، وبه تحقیق که فرشتگان توصیف می کنند آنچه شما وصف کنید، ومی جویند آنچه شما می جویید، وهر آینه از فرشتگان عده ای هستند که می گویند: (خدایا) سخن ما را درباره آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) هم چنان است که تو آنان را قرار داده ای.
و نیز در آن کتاب به سند خود از حماد بن عیسی آورده که گفت: شخصی از حضرت ابی عبد الله صادق (علیه السلام) سؤال کرد: فرشتگان بیشترند یا فرزندان آدم؟ فرمود: سوگند به آن که جانم به دست او است که ملائکه خداوند از تعداد خاک بیشتر است، ودر آسمان هیچ جای پایی نیست مگر این که در آن فرشته ای هست که تقدیس وتسبیح خدا می کند، ودر زمین هیچ درخت وحتی همچون جای نوک سوزنی نیست مگر این که در آن فرشته ای متوکل است که هر روز می آید آن را می آموزد، خداوند آن ها را می داند، هیچ یک از آنان نیست مگر این که با ولایت ما اهل البیت به خداوند تقرب می جوید وبرای دوستانمان طلب مغفرت می کند، ودشمنانمان را لعنت می نماید، واز خداوند می خواهد که عذاب ویژای را بر آن ها بفرستد(۹۷۴).
و نیز به سند خود از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آورده که فرمود: نبوت برای هیچ پیغمبری در عالم اظله کمال نیافت تا این که ولایت من وولایت خاندانم بر او عرضه شد، وبرای او مجسم شدند، وپیغمبران به طاعت وولایت ایشان اقرار کردند(۹۷۵).
و به سند خود از امام صادق (علیه السلام) آورده که فرمود: هیچ پیامبری به نبوت نرسید مگر به معرفت حق ما وبرتری ما بر دیگران(۹۷۶).
و در روایت دیگر از آن حضرت است که فرمود: نه هیچ پیغمبری به نبوت رسید ونه رسولی فرستاده شد مگر به ولایت ما وبه برتریمان از غیر خودمان(۹۷۷).
و از حضرت امام باقر (علیه السلام) است که فرمود: ولایت خداوند است که خداوند هیچ پیغمبری را جز به آن مبعوث نکرده است(۹۷۸). وروایات دیگر.
و می توان به چند وجه بین این دو را جمع کرد:
اول: این که منظور در این اخبار اذعان واقرار به ولایت وافضلیت ایشان به نحو اجمال است، ودر حدیث اول اذعان واقرار تفصیلی مراد است که از شناخت خصوصیات وشؤون ایشان به طور تفصیل بر می آید.
دوم: این که مراد در آن اخبار فقط تصدیق قلبی است ودر حدیث اول منظور تصدیق قلبی وزبانی هر دو است.
سوم: این که منظور در حدیث نخستین سبقت گرفتن در عالم ارواح به اقرار به آنچه خداوند برای محمد وآل او (علیه السلام) قرار داده می باشد، که سبقت گیرندگان به آن، پیغمبران مرسل وفرشتگان مقرب ومؤمنان آزموده بوده اند وسایر انبیاء وفرشتگان ومؤمنین از آن ها پیروی کردند: ﴿والسابقون السابقون * اولئک المقربون﴾ (سوره واقعه: ۱۰-۱۱)؛ وپیشتازان پیشروان، آنان مقرب هستند.
"این است آنچه در این باره به خاطر رسیده وبر هر یک از این وجوه بعضی از اخبار شاهد است، وذکر آن ها با اختصاری که در نظر داریم منافات دارد. والله العالم وهو العاصم.
و بعید نیست که مراد از فرموده امام (علیه السلام): امر شما...، به قرینه بعضی از روایات، خصوص آنچه مربوط به قیام حضرت قائم (علیه السلام) باشد، زیرا که از اسراری است که در تصدیق واعتقاد به آن جز عده بسیار نادر وکم باقی نمی مانند وشاهد بر این چند روایت است از جمله:
۱ - در اصول کافی به سند خود از منصور آورده که گفت: حضرت ابی عبد الله صادق (علیه السلام) به من فرمود: ای منصور! این امر بر شما نمی رسد مگر پس از ناامیدی، ونه به خدا تا این که (خوب از بد)شوید، ونه به خدا تا بررسی گردید، ونه به خدا تا برکنار شوید، آن که می بایست شقاوتمند شود به شقاوت برسد وآن که می بایست سعادتمند گردد به سعادت برسد(۹۷۹)🔆🔰🔆🔰🔆🔆🔰🔆🔰
💠قسمت 3⃣2⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️محاکمه کنید ..!
❌ من با هرکس که معمم هست و اسم خودش را روحانی گذاشته است، موافق نیستم.
🎙امام خمینی(ره)
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
سال نو معنوی.mp3
14.92M
✅ سال نو معنوی
🎖 آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری
🎙 حجت اسلام امینی خواه
#ماه_رجب
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍂آخرین بارے کہ آمده بود مرخصے خیلے حال عجیبے داشت ، نیمہ شب با صدای نالہاش ازخواب پریدم رفتم پشت در اتاقش سرگذاشتہ بود بہ سجده و بلند بلند گریہ مےکرد میگفت:
« خدایا اگرشهادت را نصیبم کردی مےخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم مثل حضرت عباس (ع) بےدست شهیـد شوم »
دعایش مستجاب شد
و یڪجا سر و دستش را داد...
🔹ولادت : فروردین ۱۳۴۴
🔻شهادت : بهمن ۱۳۶۵
🔹عملیات کربلاے پنج
🔻فرمانده گردان سیدالشهدا
🔹لشکر۴۱ ثارالله
شهید ماشاءالله رشیدی
سردار بےدست بےسر
راویت پدرشهید
سالروزشهادت...❤️
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 21.mp3
11.41M
#خانواده_آسمانی ۲۱
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#آیتالله_اراکی
✦ خداوند در قرآن کریم " نیاز بشر به وجود اهل بیت علیهمالسلام" را در یک فرمول ساده بیان کرده است؛↓
☜ برای راه یافتن به باطن کتابی معصوم، نیاز به رهبری معصوم است تا آن را به انسان تعلیم دهد.
#متخصص_معصوم
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 004.mp3
3.18M
✍️"کل یوم عاشورا" که میگویند؛
حقیقتی است تلخ!
عاشورا درحال تکرار است؛
وحسین زمان ما،تنهاي تنها!
درست مثل حسین😔
ماکجای لشکر اوایستاده ایم؟
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_29 روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چش
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسیدم:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
راستش شیرینی ماشینه.
ـمبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ـدنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.ان شاالله فردا شب.
همان دختر خاله سر به هواتون؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_31
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت.
بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم.
در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم.
وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد.
روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:
–چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم.
با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام.
برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد.
بغلش کردم و دست وصورتش راشستم.
کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد.
پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت.
فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت.
کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانهاش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم.
–اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم.
بعدروبه ریحانه کرد.
–بابا یی بیا اینجا.
ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید.
روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت:
–بفرمایید.
تشکر کردم.
شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره.
یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم:
–اون یکیش چیه؟
–قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم.
همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم:
–چقدر خوب. واقعا عالیه.
ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:
–پس ریحانه چی؟
آهی کشید و گفت:
–باید بزارمش مهد کودک دیگه.
نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم.
وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت:
–چرانمیخورید نکنه روزه اید؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود.
بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند.
ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت:
–نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد.
–میام بهش سر می زنم.
–واقعا؟
ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم.
–اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید.
دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانهات نمی توانم دل بکنم...
من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم.
بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.
بعد از نماز صدای زنگ گوشیام بلند شد.سعیده بود.
سریع جواب دادم:
–سعیده جان الان میام.
نگذاشت قطع کنم زود گفت:
–اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم.
ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود.
برای همین گفتم:
–برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.
نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم.
بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:
–به به خانم محجبه!
با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت:
–نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد.
–دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی.
من هم بوسیدمش و گفتم:
–منم همین طور.
ــ چرا گفتی بیام مسجد؟
ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد.
سعیده آهی کشید وگفت:
–شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم.
ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت:
–اونور پارکش کردم بیا بریم.
شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:
– گردنت دیده میشه از پشت.
لبخندی زدو گفت:
–راحیل.
–هوم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_32
–بهم می گی چی شده؟
باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم:
چی؟
ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی...
اخمی کردم وگفتم:
–تو کجا دیدی من کم اشتهام؟
ــ اسرا گفت.
بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت.
ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.
آهی کشیدو گفت:
–خدا کنه، من از خدامه.
داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد.
دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد.
هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم:
–زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.
سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید.
باتعجب گفت:
–تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟
چرا استرس داری؟چیزی شده.
ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند.
سعیده با خنده گفت:
–پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت:
–به به چه خوش تیپ، چه جذاب.
خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم.
زود بگو ببینم قضیه چیه؟
هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم.
چشم از آرش گرفتم و گفتم:
–حالابهت می گم، فعلا برو.
به آینه نگاهی کرد.
–همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.
سعیده نوچ نوچی کردو گفت:
–تو چه کردی با این بدبخت فلک زده.
دوباره از آینه نگاه کرد.
–بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست.
همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام.
–من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره.
حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟
نفسم را بیرون دادم.
– فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟
خیلی بی خیال گفت:
– به خاطر بی پولی و کم توجهی.
ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟
ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.
ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟
گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم:
–مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه.
زن هم همین طور.
ــ سوالی نگاهم کردو گفت:
–حالا یعنی چی؟
یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی.
خندید.
–حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند.
ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم.
ــ پس دردت الان چیه؟
ــ دردم رو تو نمی فهمی.
جلو در رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت:
–راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم.
لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم:
–ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره.
یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟
زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟
سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت:
—حالا این پسره این جوری نیست؟
–نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c