#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_154
موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید.
خیلی حرفهایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد.
حالا من هر چه چشم و ابرو میآمدم، فایدهایی نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه میگویم. فقط سعی میکند کار خودش را پیش ببرد.
بعد که میگویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان میشود و میگوید:
– مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشود که من همیشه کوتا میآیم.
مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت:
– به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنندفردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند.
مادر با لحن خاصی گفت:
–راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش را بلند کردو من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مادر گفت:
–به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنند.
عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش را دوباره پایین انداخت.
خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد.
با شنیدن حرف مادر گفت:
ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید ترشده.
ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
–آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد.
حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند.
راحیل نفس راحتی کشیدوگفت:
–خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه.
ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا...
مژگان حرف مادر را قطع کرد.
–مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مادر گفت:
–میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی میدانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود.
بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
–من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
باتعجب گفتم:
ــ چی میگی؟
ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
ــ سرش را پایین انداخت و گفت:
– حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
– نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود.
–راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شدوگفت:
–تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم.
وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، باآن بافت زیبا جذابتر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت:
– نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت.
دستش را گرفتم و گفتم:
–مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم.
صدایم را کلفت کردم وگفتم:
– کاری نداری ضعیفه؟
او هم بلند شدو لبخند زد.
–نه، به سلامت آقامون.
آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
–اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها...
بعد موهایش را بوییدم و گفتم:
ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت.
صدای ضربان قلبش را میشنیدم. از خودم جدایش کردم.
به چشمهایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم:
–من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگاهم کند گفت:
– آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون امدم و به مادرگفتم:
–من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_155
راحیل🧕🏻
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهایی ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کردو گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
🌙ارزاق معنوی ماه مبارک رمضان🌙
🔹🔸💠🔸🔹
#اعمال_ویژه_ماه_مبارک_رمضان🌙
✨دعای اللهم ادخل علی اهل القبور السرور✨
✨دعای اللهم ارزقنی حجّ بیتک الحرام✨
💫دعای یا علی و یا عظیم💫
☀️دعای افتتاح☀️
⚡️دعای سحر⚡️
🥨دعای افطار☕️
💎جزء خوانی، ۳۰ روز ماه مبارک💎
🔹🔸💠🔸🔹
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏💐
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
May 11
#سلام_امام_زمانم♥️✋🏻
اِ؎بهـــٰــار؎تَـــــرین آیِنہ هَستے۔۔۔◇
﴿یـــــوسُف ڪَنعٰانے مَـــــن۔۔۔﴾،
" ۔۔۔سَـــــلٰام۔۔۔"
آقٰاجــᰔـــآنم۔۔۔بیآ و
أذٰان ؏ِــــشق بخوٰان ۔۔۔!
تٰا جهـــــآن سَراسَر مُسلمـــــآن شَود!
بیآ۔۔۔ و ،
«وَ نُرِيـــــدُ أَنْ نَمُنَّ....❀»رٰا،
فَریــــٰـادڪُن...
چِشم انتـــــظٰار مٰاندهأم ؛
مَـــــن سَرخُوشم أز ،
لِذّت این چِشـــــم بِہ رٰاهے۔۔۔
و َ
«چِشـــــم انتظٰار مےمآنم ...𑁍»
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لولیک الفرج
#امام_زمان
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c