eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
300 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 *اللهم صل على محمد و آل محمد* 🌸 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلم فرمودند : 🍀 *هر كس براى كسب رضايت خدا و آگاهى در دين قرآن بياموزد، ثوابى مانند همه آنچه كه به فرشتگان و پيامبران و رسولان داده شده، براى اوست.* 📚 وسائل الشيعه، ج6، ص184، ح7683 🌺🌺🌺 🍀 تلاوت امروز را هدیه می کنیم به محضر پیامبر رحمت، *حضرت محمد مصطفی (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) و حضرت خدیجه کبری(سلام الله علیها) * 💎 قرآن صفحه ۲۶۰ عثمان طه 💎 آیات نورانی قران صوت ترتیل و ترجمه وتفسیر https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸 قراربگذاریم هرشب وهرروز برای سلامتی وظهوراقاومولامون صاحب الزمان صلوات بفرستیم.... 🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم🌷 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. در سه دقیقه ببینیم افتخارات سال گذشته‌ی ایران عزیزمون رو👌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
تفریح عاشقانه.mp3
5.5M
۲۳ ✘ چقدر الکی خوشن اینا ! ✘ چقدر مسافرت میرن ! ✘ مامان جان از من دیگه گذشته باهات بیام شهربازی ! ✘ باباجان برای سن و سال من خوب نیست کوه! ⛔️ هشدار: شما با حذف تفریح از زندگی خود، به خطر سقوط در مسیر رشد معنوی‌تان نزدیک می‌شوید. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا بهترین ها رو بهت عطا میکنه از جایی که فکرشم نمیکنی! https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چگونه عبادات کنیم 10.mp3
9.73M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ ۱۰ 🤲 تنها ثروتی که مُجازیم؛ با خود، به برزخ منتقل کنیـــم؛ ماست! مراقب سلامت‌مان باشیم! و بیماری‌هایش را قبل از وفات، درمان کنیم! باید مُدام قلب‌مان را چکاپ کنیم .... چگونه ؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طواف عاشقانه بر گرد قرآن و اهل بیت علیهم السّلام ☑️ حضرت آیت الله بهجت قدس سره: خدا کند در ما عشقی پیدا شود به مجموع قرآن و عترت، تا اولاً، بتوانیم یگانگی قرآن و عترت و معجون مرکب از آن دو را بیابیم و ثانیاً، در مقام پیروی و عمل، با توجه به آن دو و بر محور آن دو طواف عاشقانه بنماییم و بدانیم که آنها از هر معشوقی بیشتر شایسته‌ی عشق‌ورزی هستند.❤️ ⬅️ در محضر بهجت، جلد ۱، صفحه ۳۳ 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 پیراهن حضرت یوسف میراث حضرت مهدی علیهما‌السلام... 🌕 «مفضّل‌بن‌عمر گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: «می‌دانی پیراهن یوسف علیه السلام چه بود»؟ عرض کردم: «نه». فرمود: «وقتی برای سوزاندن ابراهیم علیه السلام آتش افروختند، جبرئیل جامه‌ای از جامه‌های بهشت برایش آورده و به او پوشانید و با آن جامه، گرما و سرما به ابراهیم زیانی نمی‌رسانید. زمانی که مرگ ابراهیم فرا رسید، آن را در غلافی نهاد و به اسحاق علیه السلام و اسحاق آن را به یعقوب علیه السلام و چون یوسف علیه السلام به دنیا آمد، یعقوب آن را بر او آویخت و پیوسته در بازوی او بود تا زمانی ‌که آن جریانات برای یوسف اتّفاق افتاد. هنگامی‌که یوسف پیراهن را در مصر از غلاف بیرون آورد، یعقوب بوی آن را در کنعان احساس کرد؛ چنانکه در قرآن می‌فرماید: من بوی یوسف را احساس می‌کنم، اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید!. (یوسف/۹۴). و آن همان پیراهنی بود که خداوند از بهشت فرو فرستاده بود. عرض کردم: «فدایت شوم! در نهایت، آن پیراهن به چه کسی رسید»؟ امام علیه السلام فرمود: «به اهلش رسید»، آنگاه فرمود: «هر پیغمبری که دانش یا چیز دیگری را به ارث برده، در نهایت به آل‌محمّد رسیده است. و هنگامی‌که کاروان از سرزمین مصر به راه افتاد یعقوب در فلسطین بود که بوی یوسف را احساس کرد و آن بوی همان پیراهنی بود که از بهشت آورده شده بود؛ و ما اهل بیت آن را به ارث برده‌ایم» 🌕 و در حدیثی دیگر در پاسخ به اینکه، آن پیراهن به دست چه کسی رسیده است؟ فرمودند: «به دست اهل آن است، پیراهن همراه قائم ما علیه‌السلام است، آنگاه که ظهور کند.» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۷، ص۱۶۲ 📗الکافی، ج۱، ص۲۳۲ 📗بحارالأنوار، ج۱۲، ص۲۴۸ 📗العیاشی، ج۲، ص۱۹۳، 📗القمی، ج۱، ص۳۵۴ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 026.mp3
2.06M
👈دنبال کلاس های عرفان و سیر و سلوک می گردی؟ میخوای جاده آسمون رو طـ👣ـی کنی؟ ❌یادت باشه تا با تنها راهنمایِ جاده ی آسمون پیوند نخوری، راه آسمون باز نخواهد شد https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم. خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت: –چرا می ذاشتی آبروت بره؟ به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه، اول، آخر همه می‌فهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بنده‌ی خدا. چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟ ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن، والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش... پوفی کردو گفت: ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی. بلند شدم و گفتم: ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا. سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حال‌و هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت. نمی‌دانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمی‌کند. هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت: ــ من خسته ام میرم بخوابم. از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید: ــ بهش گفتی؟ ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟ ــ تقریبانزدیک ده صبح. ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم. حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند. مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: ــ حالا تو چرا می‌خوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره. ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم. بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت. مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند. مژگان پرسید: –چرا چایی برنمی‌داری. –نمی‌خورم. –پس برای آرش ببر. –اون که خوابه. –مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود. همانطور که سینی چای را برمی‌داشتم گفتم: –نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم. سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود. یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر می‌کردم. هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم. ــ بیا بالا بخواب. ــ تومگه خواب نبودی؟ بی توجه به حرفم پرسید: –تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت: –اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم. ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. –بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت: –تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت. همین که دراز کشیدم گفت: ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ ــ با خجالت گفتم: ــ همین خوبه؟ ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟ ــ اهوم. بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت: من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتی‌ام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر. خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم. روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو آن پهلو میشد. –آرش. –جانم. –هنوز فکرت درگیر حرف سودابس. بلند شد نشست. –حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c