🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه.
دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن
هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد.
اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم
اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه.
باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد
کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم
حوریه خانوم بود:
-خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم!
اونم بغض کرده بود:
_خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه.
نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت.
به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم
اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم.
تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم.
از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد.
لب هامو از هم باز کردم و گفتم:
_خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم!
اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم.
از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟
نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟
روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم:
_گرفتنش؟؟
-نه.محمد گفت گمش کردم!
احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه.
سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم :
_چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره
من بدون اون نمیتونم!
نرگس اروم بغلم کرد:
_اروم باش عزیزم!
برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_29
#نویسنده_محمد_313
سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه.
محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن.
چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود.
به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم.
سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم:
_اقا کمیل؟؟
چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد.
اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم
با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت:
_احساس میکنم خون تو سرم میچرخه!
با دیدن لبخند من متعجب گفت:
_چیشده من کجام؟
-وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد!
-دزد؟
-بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن!
-ولی من بعید میدونم.
-چرا؟
با بیجونی گفت:
_چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد!
ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد:
-کی به هوش اومدید؟؟
_الان.
-خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی!
سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل،
چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت:
_جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه!
سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت:
_شما کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_میرم بیرون شما استراحت کنید!
-ببخشید که نگرانت کردم.
سمتش چرخیدم و گفتم:
_خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید!
لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم.
خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده.
-ازاده خانوم؟
به خودم اومدم و گفتم:
_بله؟
-حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟
با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد!
......
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_نهم
#نویسنده_محمد_313
سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم.
عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد:
_بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده!
محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت:
_من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی!
از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا.
نجمه با خنده گفت:
_داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن!
همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد:
_مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟
-عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم،
دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی!
نرگس لبخند گشادی به نجمه زد:
_بزرگی به عقل است نه به سال!
عمه خانوم خندید و کنارشون نشست:
- خوب عروس گلم راست میگه!
متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت.
نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت:
_نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه
مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده!
حوریه خانوم خندید و گفت:
_دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه.
_ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه!
محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت.
با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟
همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت:
_نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه!
عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره
ماشاالله یه پارچه اقا
-عقلش ک ناقصه عمه جون.
نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت:
_اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره!
عمه خانوم خندید و گفت:
_پس تمومه دیگه.
محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_30
#نویسنده_محمد_313
داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم:
_فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم.
_دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم!
-نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم!
با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری!
از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟
برای خودشون برو بیایی داشتن،
با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره.
دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند
اهی کشیدم که نجمه گفت:
_تو فکری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_زودتر مایع بزن تموم شن دیگه!
___
هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد
به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم!
قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم.
به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن،
به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم.
در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود
نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون.
از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم.
کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست:
_چرا هنوز نخوابیدی؟؟
_خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟
-منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد.
پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت:
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_ام
#نویسنده_محمد_313
_اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد.
-چرا؟؟
-چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد.
خندید که لبخند زنان گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم:
_اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم.
اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت:
_عجب!
به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت:
_ پس اونم ستاره ی منه!
-اون که خیلی کمرنگه.
-خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره.
بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم.
به اسمون نگاه کردم که ادامه داد:
_شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره.
هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم.
از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت.
سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن
صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت:
_دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم!
واقعا داشتم درست میشنیدم
به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت:
_هوا خیلی سرده،توام بیا تو.
با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور.
دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود.
......
داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم.
خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود
حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه.
وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم
اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت.
بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم.
وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد
گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش.
احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم.
ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم.
مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن.
نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره
منم فقط میخندیدم..
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
کتاب صوتی " مجمع الفضائل امام علی علیه السلام" اثر علامه مقدم
بصورت #گزیده
با صدای #بهروز_رضوی
#مجمع_الفضائل
@montazeraan_zohorr
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "مجمع الفضائل علی علیه السلام" کتابی است درباره ی سیر و سلوک و فضائل امام علی علیه السلام در قالب احادیث،حکایات،اشعار،روایت ها و نکته های ظریف اخلاقی ، مولف کتاب مجمع الفضائل مرحوم علامه سید محمد تقی مقدم است ایشان درباره ی اثرش فرموده است : در صدد برآمدم تا از دریای معرفت امام علی علیه السلام کفی بردارم و از دوجنبه ی لاهوتی و ملکوتی و از جنبه ی بشری وارد شوم.
این کتاب شامل مطالبی نظیر : دلایل بر اعلم بودن امام علی علیه السلام بر ما بقی خلفا و اصرار پیامبر بر ولایت ایشان ، علم لایزال حضرت و اخلاق حمیده ایشان و کیفر دشمنان حضرت و اشاره و پیشگوئیهای امام حتی در مورد شهادت فرزند و برخی صحابه ایشان و نیز شامل چکیدهای از مواعظ آن حضرت میشود.
@montazeraan_zohorr
Part18_مجمع الفضائل ج2.mp3
6.45M
🌅🖋📗مجمع الفضائل
🔷🔹🔷قسمت ⏰ ۱۸
@montazeraan_zohorr
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
May 11