🌹[شاید همه ما نتوانیم نماز* *خاشعانه یعنی* *با* *حضور قلب کامل بخوانیم* *ولی نماز مودبانه* *که می توانیم* *بخوانیم]*
*نماز مودبانه یعنی اول وقت*
#نماز_اول_وقت_
✨ *اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ* ✨
🌸 🍀🌹🍀🌸
AudioCutter_27-90.09.07(2).mp3
2.28M
#ابد
♨️ از صحنه ی فحشا دوری کند ...
♨️ خشم و غضب شعبه ای از جهنم
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسیج_مداحان
📹 چرا دشمن به مداحی لری در محضر رهبری واکنش نشان داد...!!؟
🔻مداحی مهدی ترکاشوند با گویش لری و پیام حماسی «زمین بیاسرائیل»، دشمنان را به واکنش واداشت.
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت چهاردهم شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پانزدهم
ببین نرگس، اولا که کلمه ها قدرت عجیبی دارن! اینقدری که خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب گذاشت! معجزه هم میدونی یعنی چی که!
کلام خدا که کلا نور و راهگشاست...
اما هر کلمه ی ما آدما هم می تونه یه انسان رو به زندگی برگردونه یا از زندگی نا امید کنه!
نباید دست کمش گرفت !
این ویژگی و قدرتی که خود خدا برای ما قرار داده تا ازش درست استفاده کنیم مثل همه ی نعمت هایی که داده!
حالا نوع استفاده کردنش دیگه بستگی به ما داره این از این...
دوما اینکه: اگر فکر می کنی حرفهات غیر واقعیه! که بعیده ! و معمولا این خودمونیم که با کارهامون غیر واقعیش می کنيم، ولی با این حال حتی اگر اینجوریم باشه که تو می گی، آقامون علی (ع) جوابت رو اساسی دادن و به امثال ما میگن اگر صبر نداری، خودت رو به صبوری بزن!
میدونی یعنی چی؟
جوابش رو خودشون در جای دیگه دادن که گفتن: کمتر فردی هست که خودش را شبیه گروهی کند و از آنها نشود! گرفتی مطلب رو...
حالا نرگس جان، تو خودت رو راضی نشون بده، مردت رو قوی نشون بده، اقتدارش رو تامین بکن، بعد اگه چیزی می خواستی نشد بیا طلبکار من شو...!
بعد هم با تاکید گفت: ولی دو تا نکته رو حواست باشه اولا که: ممکنه و خیلی طبیعیه بعد از چند وقت اینطوری صحبت کنی، بعضی آقایون تعجب کنن و بگن چی شدددده!
آفتاب از کدوم ور در اومده!
که البته باید بهشون حق داد دیگه، چون احتمالا اینقدر حرفی نزدیم یا حتی بد حرف زدیم که براشون این رفتار عجیب باشه!
فقط دقت کن اگر این اتفاق افتاد ناراحت نشی پیش خودت بگی بیا خوبی کن پرو میشن!
اصلا نباید واکنش منفی نشون بدی که هیچ، حتی همراهیش هم باید بکنی حالا یا به شوخی یا دوباره اقتدار دادن و از این مدل حرفها که بععععله آقا دیگه از این به بعد اینجوریاست...
البته تناسب کلام با شخصیت هر فرد خیلی مهمه ها!
یعنی از جملاتی استفاده کنی که اون طرف خوشش میاد نه اینکه بیشتر حالت مصنوعی داشته باشه! یا متناسب با روحیه اون فرد نباشه!
به همون اندازه تناسب حرف با حالت چهره هم اهمیت داره!
مثلا چهره ی اخمو و ترش رو حالا هرچی اقتدار هم بده اوضاع بدتر میشه، بهتر نمیشه!
دقیق بگم هر کسی باید با شوهرش به سبک خودش حرف بزنه که اون تامین دهی اقتدار رو بهش برسونه...
و نکته ی آخر که خیلی خیلی مهمه!!!!
حرف دقیق و عمیقیه که باید با آب طلا نوشتش، اونم اینکه: هرکه نهایت تلاش خودش را برای رسیدن به هدف به کار گیرد، به تمام خواسته هایش می رسد.
یعنی تو انجامش بده اثرش رو مطمئن باش می بینی...
شاید نه فوری و سریع ولی قطعا و حتما می بینی...
حرفهاش منطقی بود مثل یه کلاس درس یا یه مادر دلسوز که می خواست از هیچ کمکی دریغ نکنه، ولی... ولی... یه حس بی منطقی توی وجود من باهاش مقابله می کرد شاید باید می جنگیدم اون هم با خودم....
بعد از خداحافظی از لیلا خیلی زودتر از همیشه
به خونه رسیدم محمد هم خونه بود و نپرسید چرا زودتر اومدم، احتمالا منتظر متلک ها و طعنه های من بود!
ولی من چیزی نگفتم ذهنم حسابی درگیر حرفهای لیلا بود...
با همون حال خرابم کارهای خونه رو به سختی انجام دادم و بعدش کمی استراحت کردم منتظر یه موقعیت بودم که بتونم کاری که لیلا گفت رو انجام بدم، ولی به قول یکی از دوستام، اگه منتظر موقعیت بشینی تا چیزی میخوای پیش بیاد هیچ وقت سراغت نمیاد بلکه، باید موقعیتش رو بوجود بیاری...
شاید گفتن چند تا جمله ی ساده بیشتر نبود ولی اینقدر برام سنگین و سخت به نظرم می رسید که انگار میخواستم کوه جا به جا کنه...
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت شانزدهم
اما چاره ای نبود باید انجامش میدادم... در واقع می خواستم که انجامش بدم ... می خواستم که زندگیم تغییر کنه و از این وضعیت بیاد بیرون ...
میدونستم تنها راه حلش همون حرفی بود که لیلا بهم گفت...
پس برای رسیدن به خواستم باید تلاش میکردم و انجامش میدادم هر چقدر هم که برام سخت باشه... زیر لب به خودم غر میزنم: اَه که چقدر بدم میاد از گفتن کلمات کلیشه ای !
اَه... اَه.. اَه..!
ولی چاره ای نیست!
محمد مشغول گوشیش بود...
شروع کردم به حرف زدن...
که امروز سر کار حالم بد شد و ....
تا رسیدم به اینکه، تو هستی خیالم راحته خداروشکر...
از حالت چهره ی محمد معلوم بود حسابی جا خورده و بیچاره انگار اصلا انتظار نداشت من چنین حرفی بزنم!
برق خاصی توی چشماش درخشید ولی خیلی به روی خودش نیاورد...!
توی دلم میگم: آدم غُد، مغرور!
اما یکدفعه یاد اولین باری که بهش گفتم بی عرضه افتادم...
همین قدر جا خورد و انتظار نداشت و بی توقع شد!
اینبار به خودم گفتم: نرگس ببین چکار کردی که با یه جمله ساده شوهرت اینقدر تعجب کرده !
ولی من فکر میکردم این فقط یه جمله ساده اس در صورتی توش کلی حرف داشت و انرژی و انگیزه!
عجیبتر از تعجب محمد، برام این بود که خیلی ریلکس بهم گفت: خوب دو_سه روز استراحت کن نگرانم نباش یه کم به فکر خودت باش...!
شاید شدت تعجب من بیشتر از محمد بود!
آخه نزدیگ چهار_ پنج سال بود که اینجوری محمد باهام حرف نزده بوده...
از اون وقتی که من باهاش اینجوری حرف نزده بودم متاسفانه!
یاد حرف لیلا افتادم کلمه ها قدرت عجیبی دارن اگه اینطور نبود، خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب نمی گذاشت!
حقیقتا هنوز باورم نمیشد و خیلی امیدی نداشتم این مسیر، شروع تازه ای به زندگی از پا افتاده ی، من بده !
ولی خودم رو دلخوش به همین چند تا جمله کردم و نا امید نشدم...
توی این دو _ سه روز رفتار محمد خیلی بهتر شده بود مثلا وقتی خونه می رسید احوالم رو می پرسید البته شاید اینجور مثالها برای شما خنده دار باشه ولی برای من که زندگیم شبیه یه جسم مرده ی بی روح بود طبیعتا نه!
جالب این بود توی همین مدت که به جز همین چند کلام محبت آمیز، شاید بهتر بگم اقتدار آمیز بیشتر بینمون رد و بدل نشد، ولی بحثی هم نکردیم!
جالبتر اینکه یه کوچلو نتیجه این رفتارم رو دیده بودم و حس خوبی بهم داده بود، اما نمیدونم چرا یه چیزی توی وجودم مانع میشد اینکار رو ادامه بدم! واقعا برام سوال بود آخه ادم عاقل! چرا، چی باعث این مقاومت میشه؟!
این سوال گوشه ی ذهنم بود تا دوباره لیلا رو دیدم ...
قبل از اینکه جواب سوالم رو بپرسم اتوماتیک خودش بین حرفهاش جواب رو بهم داد!
وقتی ماجرای این دو _ سه روز رو براش تعریف کردم، نیمچه لبخندی زد و گفت: یه خاطره دارم همیشه آویزه ی گوشمه مثل یه گوشواره!
البته از اونایی که گرم سنگینن لاله ی گوش رو پاره می کنن ولی خانما بی خیالش نمی شن، این از اون مدل خاطره های گرم سنگینه!
خندیدم و گفتم: گرم سنگین دوست دارم بگو برام...
گفت: یه بار بابام که دقیقا قبلش با مامانم سر یه مسئله ای بحثشون شده بود، اومد نشست کنارم و شروع کرد نصحیت کردن من! عملا داشت حرف دلش رو به من میزد که از دست مادرم ناراحت شده بود گفت:....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر