eitaa logo
❴نـَحْنُ مٌشتاقینَ لِلــــمَہــدے∞⃕⃝❵🏴
503 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
52 فایل
شرط رسیدݩ جنونــ است🕊 مایی کہ نرسیدیم مجنون نبودیــم🥀 تا روز انتقام عزادار حضرت علی و زهــــرایـــیم⃝🖤🏴 هیئت مون📿 @Roghayeh_Bint_Al_Hussein کپی؟ صلوات برای امام زمانت(: @Moshtag_a_alv110 سخن👇🔈🔉🔊 https://harfeto.timefriend.net/16757510049713
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❴نـَحْنُ مٌشتاقینَ لِلــــمَہــدے∞⃕⃝❵🏴
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_پانزدهم برای اینکه نشون بدم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ، نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده و هفت قلم آرایش بیان مسجد! -خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمی‌زند ! اما معصومه راضی بود از پیشنهادم خوشش اومده بود چهره ی خندون‌و بارضایتش اینو نشون میداد! -باید با بابات صحبت کنیم معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن تا ببینیم چی میشه بابا که اومد ناهار گذاشتیم بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅! معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد. من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون -آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد ! - باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ... اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه! معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته ! عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه! عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست فقط یه رسمه چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده اخلاق مداری و گذشته ! -بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست به دیوار آشپز خونه تکیه دادم ! چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات ! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (: من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁 آخرشم همون جور شد که میخواستم عاقد نشست و شروع کرد در همین حال یه مرد شد سید بود! حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅 از حلقه و عسل و اینا که بگذریم نوبت تبریک و روبوسی بود تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳 عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن از خجالت سرخ شدم😢.. عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت: فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅 دوسال بعد سال‌آخرم‌و‌کنکوری‌ام یک ماه دیگه هم عمه میشم تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(: طهورا داره میره پیش دبستانی البته الان دیگه تنها نیست دوتا داداش دوقلو هم داره😅 که یکی درمیون جیغ میزنن تا اون یکی ساکت میشه بعدی صداش در میاد😥 بنده ی خدا زهرا خانم پدرش در اومده برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم باهوش بود درسش میدادم طهورا رو که سرگرم میکردم زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید شوهرش هم که معمولا ماموریته! تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂 واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن. ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم صبح و شبمون تو مسجد بود نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅 مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم سویچ‌ماشین‌ بابا‌ روبرداشتمو ‌ روندم‌سمت‌مسجد اخلاق‌خاص خودمو داشتم معلم مورد علاقه‌ی هفتمیا بودم به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 . قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم. در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید کفشامو در آوردم و وارد شدم من : سلام علیکم تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد - علیکم سلام می‌خوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟ - بله - تشکر در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود با در زدن من هم بیشتر باز شد وارد شدم سلام علیکم آقای موسوی ! - سلام بفرمایید صداش گرفته بود گریه کرده بود چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو می‌شنید - خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟ - نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟ - بله بفرمایید - ممنونم ، کار دیگه‌ای‌نداشتین؟ - نه،خدانگهدار -یاعلی تا‌به‌ چارچوب‌ در‌ رسیدم‌ سید‌بلندگفت: خانم‌قاسمی،خانم‌قاسمی -بله؟ - به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن - با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت - کجا، گلزار شهدا؟ - بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده! - چشم خیلی ممنون رفتم سرکلاس -سلاااااام بچه ها حالتون چطوره ؟ - سلام خانم،عالییی😁 -دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید بچه ها ممکنه‌روز پنجشنبه بریم گلزار شهدا شهیدمدافع حرم آوردن.. ولی هیچ چیز قطعی نیست بچه ها شروع به پچ پچ با هم کردن وقتی احساس کردم کلاس داره شلوغ و بی‌نظم میشه دست زدم و گفتم اگه میدونستم اینجوری میکنید بهتون نمیگفتم😐! چند تا از بچه ها گفتن ببخشید خانم ! خب دخترا بریم سر درسمون اگه وقت اضافه آوردیم در مورد اردو هم صحبت خواهیم کرد😊 بچه ها امام صادق علیه السلام در طی چهار روز برای مفضل اسرار آفرینش را بازگو کردن روز اول: امام صادق علیه‌السلام سخن خود را با نام خدا آغاز کرد. ✨🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸✨ کسانی که فکر میکنند جهان آفریدگاری ندارد از فهم و درک حکمت های خدا در آفرینش مخلوقات گوناگون و رنگارنگ در دریا و صحرا و کوه و دشت ناتوان اند. آنها دانششان از آفریده های خدا کم است که او را انکار می‌کنند. کسانی وجود خدا را انکار می‌کنند ، مانند نابینایان هستند . آنها نمی‌توانند ببینند در جهان همه چیز در کمال تدبیر و نظم سرجای خودش قرار دارد. نمی‌فهمند که هرکار و آفرینشی حکمتی دارد. پس وقتی به چیزی میرسند که دلیل وجودش را نمی دانند ، گمان می کنند بیهوده و بی فایده است و حاصل بی تدبیری عالم است! کسی که خدای مهربان خودش را به او شناسانده و او را به سوی دین راستین خود هدایت کرده و توفیقش داده تا فکر کند و بفهمد برای آفریده شده، باید شکر گزار این نعمت باشد ، از خدا بخواهد او را در ایمانش ثابت قدم سازد و بیشتر هدایتش کند. اولین دلیل برای اینکه این جهان آفریدگاری دارد ، نظم این عالم است . این جهان را مانند خانه ای ساخته اند که هرچه مخلوقات و بندگان خدا نیاز داردند، در آن آماده و فراهم است. آسمان بلند و رفیع مثل سقف این خانه است . زمین مانند فرش و بساطی است که برای آفریده ها پهن کرده اندتا روی آن زندگی کنند. ستاره ها آنقدر دقیق و منظم چیده شده اندکه مثل چراغ هایی زیبا بر تاق مُقَرنَس آویخته شده اند. معادنی که در کوه ها و دشت هاست ذخیره هایی است که برای استفاده ی مردم آماده شده . خوب معلوم است که خدا هر چیزی را برای مصلحتی آفریده است! انگار این خانه ی زمین را به انسان بخشیده اند و هر چه در آن است به او واگذاشته اند تا از آن استفاده کند. 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید کتابو بستم پای تابلو نوشتم : نظم از نشانه های وجود خداست! بچه ها زمانی نظم وجود داره که ناظمی هم باشه ، نظم بدون وجود ناظم پدید نمیاد. دخترا این جهان نظم داره؟ - بله - آفرین نظم داره،پیدایش منظم شب و روز، فصل ها، برخورد نکردن سیاره های منظومه ی شمسی باهم ، چرخش آنها توی یک مدار مشخص ، فاصله ی معین و مناسب خورشید و زمین ، خیلی زیادن خیلی... یه نکته ی دیگه بچه ها همه ی ما وقتی به دنیا اومدیم نیاز هامون فراهم بود باید نفس می‌کشیدیم :اکثیژن داشتیم با یک فرمول مشخص O² غذا: شیر مادر محبت: پدر و مادر کسی که تر و خشکمون کنه: مامانمون بود خب مادر از کجا تغذیه میشید که به ما شیر میداد؟؟ از گیاهان ، گوشت حیوانات و... وجود همه ی اینها نشانه ی وجود یک بی نیاز در عالمه ! برای رفع نیاز موجودات نیازمند ، مانند انسان، نیاز به یک موجود دیگرِ بی نیاز هست ،که خداست! بحث رو جمع بندی کردم و کلاس رو تحویل معلم بعدی دارم سمت دفتر خودمون رفتم تا سری به زهرا خانم بزنم ! تا درو باز کردم با کلی برف شادی و فشفشه رو به رو شدم! امروز که تولدم نبود!!😐 شادی برای چی؟ برف شادی رو از سر و صورتم پاک کردم - اینجا چخبره؟ - هیچی! - پس این فشفشه ها چی میگه؟ - بابا حوصلمون سر رفته بود ، داشتیم کمد مسجد رو زیر و رو میکردیم که اینا کشف شدن!گفتیم سوپرایزت کنیم😁✌️🏻 - Oh my god🙄😂 در پی همین صحبتا بودیم که زهرا خانم با چشمای پف کرده از راه رسید تا با این وضع دیدمش یاد سید افتادم ! اونم گریه کرده بود - چی شده خانم کاظمی؟ اتفاقی افتاده؟!!! - دوست محمد شهید شده!حسین بازرگان! - باشنیدن اسم حسین بازرگان مو به تنم سیخ شد، رفیق صمیمی سید بود ، همونی بود که اولین بار که اومدم مسجد به سید پیله شد منو برسونه خونه! یعنی اون شهید شد؟؟ زهرا خانم: گفتیم بریم گلزار شهدا براش ولی وقتی اطلاع دادیم که حسین آقا مال همین مسجد بودن گفتن پیکرشو میارن مسجد ! الان منتظریم بهمون اعلام کنن که چه ساعتی برنامه ست! دیروز که محمد اصلا نخوابید یکسره و هق هق گریه میکرد! 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید زانو هامو بغل گرفتم از دیروز تا حالا فقط دویدم... خونه هم نرفتم دیشبم نخوابیدم با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ... امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد. جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم. - سلام خانم قاسمی خوش اومدید سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم مرکز واپایش جنگ مسجد بود ما با همین مساجد شهید دادیم ... حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه! آقای سلطانی بلند شد بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند شونه های سید از شدت گریه می‌لرزید بغض کردم.. زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش می‌رفت حاج آقا سرشو بالا آورد دستی به چشمای خیسش زد و گفت: عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند بلند شو سید برو صورتت رو بشور آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت. حاج آقا:صلواتی ختم کنید! انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه جلسه که تمام شد رفتم پیش مهدیه اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود. ناخودآگاه اشکام سرازیر شد... 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید ناخودآگاه اشکام سرازیر شد تا دیدم حال و هوای معنوی زده به سرم سریع مداحی پلی کردم "آرزویم این است هم چو شهیدانت سر بگذارم من بر روی دامانت این سرو پیمانی که بود این منو راهی ناتمام ذکر تو هل من ناصر است پاسخ من لبیک تو..." دیگه با گریه های من مهدیه هم بیدار‌شد با چشمای نیمه‌باز نگاهم کرد چته باز؟ خودتو سرخ کردی؟ کی مُرده؟ سید هم شهید شد؟؟😐 -عههه🙄🤧! با پا کوبیدم تو پهلوش -بیدار شو من الان دو روزه نخوابیدم و این لم داده کنارم😬 -به من چه توهم بخواب من که نگهت نداشتم🙄 ! چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتمش زیر سرم و خوابیدم با زنگ گوشیم عین جن زده ها پریدم عباس بود -سلام -علیکم -چرا دیروز خونه نیومدی؟ معلومه الان هم خواب بودی. کجایی الان؟ -الان مسجدم دیروز صبح اومدم مسجد ، کلاس داشتم بعد بهمون گفتن آقای بازرگان شهید شده.. -کییییی؟؟؟😳 -بازرگان -محمد چطوره؟ -افتضاح -تو چرا تا الان تو مسجد موندی؟ -مردا حالشون یکی از یکی بد تره... ما مجبور شدیم برای برنامه پوستر بزنیم😐 و اطلاع مراسم فردا افتاد گردن ما -نرگس من الان میام مسجد ، محمد اونجاست؟ -نمیدونم، ولی یه خورده پیش جلسه داشتیم، اونم اونجا بود عباس... نمی‌خواد بیای مراقب معصومه باش -معصومه رو میزارم پیش مامان و میام مسجد که هم تو رو ببرم خونه و هم یه سری به محمد بزنم -باشه می‌بینمت خدافظ -یاعلی 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32
Defa-Shohada[17].mp3
2.43M
آرزویم‌این‌است‌ همچو‌شهیدانت مربوط‌به‌پارت۲۲🙂 -
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید به ساعت نگاه کردم - ۱۱:۰۰ - مهدیه پیشم نبود! رفتم پایین که وضو بگیرم دیدم مهدیه هم تو سرویس بهداشتیه تا رفتم داخل نگاهم کرد و گفت نرگسسس😂 -بله؟؟کبکت خروس میخونه! -سید داره در به در دنبالت میگرده😂 -😳 ، چیکارم داشت؟؟ - نمیدونم اما سراسیمه بود😅 بهش گفتم خوابی - چی گفت بعد؟ - گفت هر وقت بیدار شدی بهت بگم کارت داشته - باشه .. وضوم رو گرفتم و رفتم سمت دفتر آقایون -حاج آقا ، آقای موسوی هستند؟ -نه حالشون بد شد بردنشون بیمارستان - خیلی خب بعداً مزاحم میشم در همون حین عباس رسید -نرگس‌سید کجاست؟ - حالش بد شده بردنش بیمارستان - کدوم بیمارستان؟ - نمیدونم، برو از آقای گلستانی بپرس بهم مهلت نداد که حرفم رو تموم کنم و رفت دفتر اسم بیمارستان رو گرفت و منو با خودش برد برای سید سِرُم زده بودند دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود هنوز گریه میکرد عباس رو که دید گریه هاش شدید تر شد عباس بغلش کرد باهم شروع به گریه کردند این دوسال روابطشون زیاد شده بود مرتب با هم در ارتباط بودند دکتر اومد بالا سر سید وگفت : بچه حزب اللهی ها بس کنید خواهشا اینجا بیمارستانه حال بیماران به اندازه ی کافی خراب هست شما با گریه هاتون بدترش نکنید! سید یه نگاهی بهش کرد و دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا گریه کرد رفتم بیرون از اتاق کمی بعد آقای سلطانی که همراه سید بود بهم گفت : سید کارتون داره! - بامن؟؟ -بله باشما سید: خانم‌قاسمی، به خانمِ حسین نگفتیم مسجد برنامه داریم به زهرا نگفتم که بهش بگه چون می‌دونم اگر بهش زنگ بزنه بجای حرف زدن فقط گریه میکنه شما تماس بگیرید و بگید که فردا برنامه هست - باشه مشکلی نیست ولی شمارشونو ندارم سید دست کرد تو جیبش و موبایلش رو در آورد گوشی رو داد دستم و گفت ایناها لطفاً اگر امکانش هست الان تماس بگیرید شماره رو تو گوشیم سیو کردم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا اونجا صحبت کنم 🌾🌸 ⭕️ 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @Hiam32