خدایا! تو را شُکر میکنم که حسین
(علیه السلام) را آفریدی...
«شهید مصطفی چمران🕊
@montazeran_noor1402
💚🌿¦↝ #یا_حسین_جانم❤️
حسین جان!
راه خانهات را از ردّ اشک روی گونههایمان پیدا کردیم!
راستش را بخواهی آتش فراق، بال و پر دلمان را سوزانده؛
دیگر نه دعایی برای آواز داریم، نه پری برای پرواز!
آمدهایم مثل فطرس، به گهوارهات دخیل ببندیم؛
کاش آبروی تو آبی شود روی این آتش فراق...
✨یا ربّ الحسین،
✨بحقّ الحسین،
✨اشف صدر الحسین،
✨بظهورالحجّة...
🌸سوم #شعبان ، میلاد با سعادت میوه باغ دل زهرا(س) و علی(ع) ،حضرت سیدالشهدا ، حسینبن علی بر تمامی شیعیان جهان تهنیت باد🌸🌸
#عزیزم_حسین
❁✧═┅┄🥀
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
@montazeran_noor1402
📌 صبح آفرینش...
☀️ آمدنت را زمین از نخستین صبح آفرینش، با تمام لهجههایش سروده است!
وقتی که توبهٔ آدم به برکت نامت پذیرفته شد و فطرسِ ملَک، انکسار بالهایش را به یمن تبرک قنداقهات، عافیت بخشید.
آمدی و چون پلک گشودی، جامهای عالم از شرابی ناب لبریز شد.
🌎 به راستی پیش از آمدنت، خورشید به تماشای کدام صبح دلانگیز امید بسته بود، در هر طلوعش؟!
و خون خدا پیش از تو، چگونه در رگهای زمین جاری میشد؟
آمدنت، تمام حس باریدن بود بر تشنگی دیرین زمین و چشمان نافذت، تمام دلیل عاشقشدن!
🚩 و خون تو ای قامت تمامنمای حقیقت، سرنوشت فصل آخر هستی را بر جریدهٔ عالم رقم خواهد زد، وقتی که منجی، با پرچمی از نام تو بر دوش، بازمیگردد و نجوای «انا المنتقم» او، اهل زمین را فراخواهد خواند!
📖 #دلنوشته_مهدوی ؛ ویژه ولادت #امام_حسین علیهالسلام
@montazeran_noor1402
تولدِ کشتی نجاتی است که آمده طوفان زدگان را ،باخود ببرد یکسره تا ساحلِ مهدی:)))♥️
میرسونههمه امام حسین رو دوست دارن❤️
ولی شرط اصلیِ دوست داشتن تبعیته
اینکه کسی که دوستش داری رو ناراحت نکنی
اینکه بخاطرش از دلبخواهی هات بگذری
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
میرسونههمه امام حسین رو دوست دارن❤️ ولی شرط اصلیِ دوست داشتن تبعیته اینکه کسی که دوستش داری رو ناراح
بهت برنخوره ها🙄
ولی دروغ میگی امام حسین دوس داری
وقتی ارتباطی داری که داره امام حسین رو بشدت ناراحت میکنه🥀
اخه عزیز من کدوم عاشقی بخاطر هوسش عشقشو ناراحت میکنه؟!هوم؟
کات کن🚫
همین الانم کات کن
ببین دوست عزیز
من نمیدونم برای چی ارتباط داری
شایدم قصدت ازدواجم باشه
ولیامامحسین میگه ادم از راه گناه زودتر به اون چیزی که نمیخواد گرفتار میشه!!💔
گرفتی چیشد؟
پس،لطفا خواهشاً
بخاطر یه ارتباطی که باطنش مثل خوردن ابجوبمیمونه🤮مولارو ناراحت نکن😊
همین امروز کات کن...
نترس با گناه نکردن چیزیو از دست نمیدی
خدا از راه درستش بهت میرسونه☺️❤️
با گناهکردنفقطبرنامهیقشنگخداروخرابمیکنی😣🤐💔
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
روزتان مبارک پاسداران ایران🙃❤️🩹
گرامی باد #روز_پاسدار ؛
بر آنان ڪہ از جنس شهیدان
و هم پیمان با حسین(ع)
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
هَـرچَندعَیـٰاناَستوَلےوَقـتِبَیـٰاناَست . .
عِشـقِتوگِرانقَدرتَرینعِشقِجَھـٰاناَست!(:❤️🩹"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›✨🕊
#امام_حسین
#میلاد_امام_حسین
@montazeran_noor1402
دَرمیانِخانِهیِحِیدَرپُراَزخوُرشیدبوُد . .
وَقتِآنشُدتابیایَدبِینِشانقُرصِقَمَر✨🌙
‹اعیاد شعبانیه مبارک›🎊❤️
#حضرت_عباس
#میلاد_حضرت_عباس
@montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت با سعادت حضرت ابوالفضل مبارک💚💚👏🏻👏🏻🥳🥳
@montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه لبهامون ابوالفضله 💚💚💚
@montazeran_noor1402
🔴 طریقه توسل به حضرت ابوالفضل(ع)
🔵 در کتاب منتخب التواریخ آمده است که برای توسل به حضرت عباس برابر با عدد اسم ابجد عباس که ۱۳۳ می باشد این ذکر را بگویید :
🌕 یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ علیه السلام
🔹 عدد ابجد نام اباصالح هم ۱۳۳ می باشد
🔴 خوشا به حال منتظرانی که این ذکر را با حاجت تعجیل در امر فرج می خوانند.
#حضرت_عباس
#میلاد_حضرت_عباس
@montazeran_noor1402
_حاج محمود کریمی – از عشق همیشه مست مستم.mp3
4.18M
ولادت عمو جان . .💛
@montazeran_noor1402
_حاج محمود کریمی – من که دلداده آل پیغمبرم.mp3
5.46M
ولادت عموجان . .💚
@montazeran_noor1402
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
رمان:عشق در یک نگاه
ℙ𝕒𝕣𝕥:۵
یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه
واقعاً حال و هوای خوبی داشت. کمتر از ده روز مونده بود به محرم. شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم.
یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه. اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یاحسین دور تا دور حیاط بودن
خیلی قشنگ شده بود حسینیه.
رفتیم داخل حسینیه
_سلام بر خادمای امام حسین
عاطفه : _سلام بانووو خوبی؟
هانیه: _ما کجا و خادم اقا کجا
زهرا:
_عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی
هانیه : _انشاءالله
+خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین
هانیه: _بیا لپه پاک کنیم
خانم موسوی وارد شد:
_سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید
_چشم
چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط
خانم موسوی:
_بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران.خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم
یعنی من باید همراه اینا برم؟ پاهام قفل کرده بود،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم.
_ببخشید خانم موسوی؟
موسوی: _جانم
_میشه من نرم؟
همه با تعجب نگاهم میکردن
موسوی: _چرا ؟
_حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم،با اجازه
وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد
زهرا اومد کنارم :
_نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟
+زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟
زهرا: _چرا چی شده مگه؟
_بعداً بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط
زهرا: _از دست تو ،باشه
با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم. رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم. کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
درو باز کردم رفتم سمت اتاقم
مامان:
_نرگس ،زهرا کجاست؟
+به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم
مامان: _آها باشه
نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم. رفتم کنار پنجره نگاه کردم. زهرا از ماشین پیاده شد. رفتم روی تخت دراز کشیدم
بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد
زهرا: _حاج خانوم چه طوره؟
+خوبم
زهرا:
_خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟
+چیا خریدین؟
زهرا:
_قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا
+همراه کی اومدی ؟
زهرا:
_اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه
زهرا: _خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟
+نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تند تند میزنه ،میترسم دچار گناه بشم
زهرا: _آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟
+نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق
زهرا: _اره جونه خودت، باشه قبول میکنم
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
ناشناس بود
_الو ،بفرمایید
+سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم
_سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟
موسوی:
_نرگس جان هرچی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟
سرمو برگردوندم :
_همینجا ست خوابیده
موسوی:
_اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه
+باشه چشم
موسوی : _چشمت بی بلا، فعلا یاعلی
+یاعلی....زهرا پاشو احضار شدیم..زهرا؟
بلند شدم رفتم کنار تختش. زهرا تو تب داشت میسوخت
_یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن
زهرا به زور صداش در میاومد
_جانم آجی
+داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر
زهرا: _خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم
+صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم.... مامان،مامان
مامان: _بله چی شده؟
+زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟
مامان : _چرا داریم،الان میارم
یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق. لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم.
مامان:
_وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟
+چیزی نیست مامان جان از خستگیه! زهرا پاشو قرصو بخور
زهرا: _دستت درد نکنه
یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین
زهرا:
_نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره
+باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم
زهرا:
_دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم
_باشه باشه ،الان میرم
لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم
_مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش
مامان: _باشه مادر ،برو مواظب خودت باش
+چشم
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه باقری
🌼
🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
رمان:عشق در یک نگاه
ℙ𝕒𝕣𝕥:۶
یه دربست گرفتم و رفتم سمت حسینیه. وارد حیاط شدم. و همینجور که سرم پایین بود به افرادی که داخل حیاط بودن سلام کردم و وارد حسینیه شدم.
_سلام!
عاطفه: _سلام عزیزم ،زهرا کجاست؟
+زهرا تب کردن نتونست بیاد
عاطفه: _آخی عزیززم ،حتماً از خستگی دیروزه!
+احتمالاً، هانیه کجاست؟
عاطفه: _هانیه امروز تا غروب کلاس داره نمیتونه بیاد
_آها
رفتم کنار عاطفه،مشغول تمیز کردن کشمشا شدیم
خانم موسوی وارد شد:
_سلام بچه ها ،نرگس زهرا کجاست پس؟
+سلام ،زهرا تب کرده نتونست بیاد
موسوی:
_چه بد ،امروز یه عالم کار داریم ،هنوز خریدامون تمام نشده ،عاطفه جان آماده شو همراه برادرا بری خرید
عاطفه:
_خانم موسوی ،من دوساعت دیگه باید برم دانشگاه
موسوی خندش گرفت:
_هیچی امروز فک کنم همه باید تارو مار شین ،نرگس تو چی؟ باید بری دانشگاه؟
+نه من امروز کلاسی ندارم
موسوی: _خب خدارو شکر پس تو آماده شو
نمیدونستم این دفعه چه بهونهای بیارم، میترسیدم شک کنه بهم مجبور شدم قبول کنم
_باشه
بلند شدم و رفتم داخل حیاط. رفتیم کنار اقای زمانی و ساجدی
خانم موسوی:
_بچه ها سفارش نکنماااا سه روز دیگه محرمه وسیله ها تا غروب باید خریده باشین
اقای ساجدی :
_چشم خانم موسوی
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. توی راه فقط ذکر میگفتم و یه قرآن کوچیک گرفتم شروع کردم به خوندن. نفسم بالا نمیاومد شیشه پنجره رو تا آخر پایین آوردم
ساجدی: _خانم اصغری حالتون خوبه؟
+بله خوبم
یه دفعه ماشین ایستاد
زمانی:
_یاسر داداش گلوم خشک شد بپر چند تا آبمیوه و کیک بخر
ساجدی: _چشم
ساجدی با پیاده شدن از ماشین،حالم بدتر شده بود ،صدای ضربان قلبمو میشنیدم که به تندی داره میزنه. چرا هرچی قرآن میخونم قلبم آروم نمیشه؟ خدایا خودت کمکم کن
زمانی: _خانم اصغری ،انگار حالتون خوب نیست!
زبونم قفل شده بود ،به من من افتادم
_خوبم ،چیز خاصی نیست
ساجدی اومد سوار ماشین شد. یه آبمیوه با کیک به من داد. منم چون اینقدر حالم بد بود،آبمیوه رو سریع خوردم شاید این قلب آتشینم کمی سرد بشه
رفتیم بازار و شروع کردیم خرید کردن
روغن، قند ،مرغ و گوشت ،ظرف یک بار مصرف. تو دستای همه مون پر بود از وسیله،البته وسیله هایی که سنگین بود و خودشون برداشتن وسلیه های سبک و دادن دست من
نزدیکای غروب بود که کل خریدامونو انجام دادیم رفتیم سمت حسینیه. همه بچه ها رفته بودن فقط خانم موسوی مونده بود داخل حسینیه. وسیله ها رو بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه
موسوی:
_دست همه تو درد نکنه ،اجرتون با سید الشهدا علیهالسلام
+خیلی ممنون ،منم با اجازه تون اگه کاری ندارین برم خونه
موسوی:
_صبر کن تنها نرو، بچه ها اگه مسیرتون میخوره خانم اصغری رو هم برسونین
ساجدی: _اختیار ما دست آقا حسامه ،چی میگی؟
زمانی: بله حتماً بریم
_نه مزاحمتون نمیشم خودم یه دربست میگیرم میرم
زمانی:
_اختیار دارین چه زحمتی،درست نیست این موقع شب تنهایی برین خونه
از خانم موسوی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
ساجدی:
_حسام جان من سر این میدون پیاده میشم ،جایی کار دارم
زمانی:
_یاسر جان خانم اصغری رو میرسونیم بعد تو میرسونم
ساجدی :
_نه داداش دیرم میشه ،یه کار واجب دارم
سر میدون ساجدی پیاده شد. توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشد. اقای زمانی حتی یه بار هم از آینه به من نگاه نکرد
وقتی که رسیدیم انگار ریتم قلبم دوباره برگشت ،یه نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت. از ماشین پیاده شدم، همینجور که سرم پایین بود :
_خیلی ممنونم ،لطف کردین منو رسوندین
زمانی: _خواهش میکنم ،وظیفه بود،به خانواده سلام برسونین ،یاعلی
اصلا نذاشت خداحافظی کنم،رفت
وارد خونه شدم. همه تو پذیرایی نشسته بودن
_سلام
بابا: _سلام بابا، چقدر دیر کردی؟
مامان: _عع اقا سلمان ،صبر کن تازه رسیده دخترم
+ببخشید بابا جون ،رفته بودیم خرید واسه حسینیه
بابا:
_باباجان من اینو میدونم ،در و همسایه هم میدونن؟ نمیگن این موقع شب دختر اقا سلمان کجا بوده تا حالا؟
زهرا:
_بابا جان ملت خیلی حرفا میزنن ،مهم اینه که شما و مامان حرفاشونو باور نکنین
+ببخشید من برم بخوابم خستم
مامان: _مادر غذا نخوردی
+گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر
+گرسنه ام نیست ،مامان جون. شب بخیر
رفتم توی اتاقم لباسامو درآوردم ،رفتم روی تخت دراز کشیدم. در اتاق باز شد،زهرا با یه ظرف برنج و خورشت قیمه اومد داخل
زهرا: _پاشو ،پاشو ،صبح تا الان چیزی نخوردی
+چرا خوردم
زهرا: _حتماً کیک و آبمیوه
_اره ،تو از کجا میدونی؟
زهرا: _اخه منم دیروز کیک و آبمیوه خوردم،
+الان بهتری، تبت پایین اومد؟
زهرا:
_اره بابا ،همین که تو رفتی خوب شدم،انگار همش نشونه بود تو امروز بری جای من
+زهرا جان من از فردا دیگه نمیام حسینیه
زهرا: _چرا ؟
+از درسام عقب افتادم،نمیتونم بیام
زهرا:
_من که باور نمیکنم ولی باشه ،به خانم موسوی میگم. حالا پاشو غذاتو بخور بعد بگیر بخواب
+دستت درد نکنه
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه باقری
🌼
🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼