eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
594 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره ے آخرِ تلفُنت چیہ ؟ برای همون شہید و ھمون تعداد صلوات بفرست ! : ) 0 - شھید آرمان علے وردئ 🖤 1 - شہید جہادِ مُغنیہ 🖤 2 - شھید محسن حججے 🖤 3 - شہید محمد رضآ دهقان 🖤 4 - شھید مہدے قاضی خانے 🖤 5 - شہید حسن طهرانے مقدم 🖤 6 - شھید عباس دانشگر 🖤 7 - شہید ھادے ذوالفقارے 🖤 8 - شھید ابراھیم ھادے 🖤 9 - شہید محمد ھادی امینے 🖤 براے دوستاتم بفرست ، ثواب دارھ !🪴
🖇 🌿 فضـای‌مجـٰازی شـایدمجــازی‌باشـھ اماهرکلیکش‌توپرونده‌اعمالمون‌ثبت‌میشــھ ! هــرچــےنـوشتیـم،دیـدیــم،شنیدیـم...💔(: بایدپاسخگو‌باشیـم‌رفیق🙂☝️🏻 حـواسـمـون‌جـمع‌بـاشـه✨
فکر کنم به این بلاگرا دین جدید وحی شده😐😂
•<این‌؏َـقࢪَبِہ‌هـٰآح‌ـُوصِلِہ‌؎ِشُڪوُه‌نَدآرَند~🌱" وآ؎اَزگُذَࢪِثـٰآنیِہ‌وَگَࢪدِشِ‌تَقدیࢪ..!•⏳️'🔏 •>`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ وقتی زنان با یکی از ضدزن‌ترین شخصیت‌های سیاسی تاریخ معاصر ایران آشنا میشن!🤯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خیلی آقا سجاد و دوست داشتم تو سوریه به دوستش گفته بود ما بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم❤️ روحش شاد و یادش گرامی🍃
سلام به همگی امشب به دلایلی رمان گذاشته نمیشه شرمنده یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او‌حُسین‌است او‌میبخشد‌ او‌در‌آغوش‌میگیرد‌ اون‌پناهگاه‌است او‌رفیقِ‌نیمه‌را‌نیست به‌اون‌میشود‌اعتماد‌‌کرد‌🤍(:
✅ سند از طرف دشمن: اعتراف اسرائیل به اینکه دادن ، سلاح خطرناک ایران ، علیه اسرائیل است . تا کور شود نتانیاهو ...
رل مذهبی چیست؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 رمان:عشق در یک نگاه ℙ𝕒𝕣𝕥:۲۱ حوصلم سر رفته بود،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن. یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای، اومد کنارم نشست _حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) _از این چادرت خوشش اومده ؟حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت لبخندی زدم : _تمام شد ؟ _ دختره ی پرو بلند شد و رفت. اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هرچه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا. بعد از شام، اقایون یکی یکی اومدن داخل منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم،از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن، چشمامو بستمو ذکر میگفتم. «خدایا خودت کمکم کن» یه دفعه صدای حسام و شنیدم _نرگسم سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم حسام: _فدای اون چشمای قشنگت بشم، ببخشید که سخت گذشت _با اومدنت همه چی از یادم رفت حسام: _بریم عزیزم بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم که مادرش اومد نزدیکمون: _کجا دارین میرین؟ حسام: _خونمون،. با اجازه از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد، سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون. توی راه هیچی نگفتیم، میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه، حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان. ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم، رسیدیم طبقه دوم حسام در و باز کرد، یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم، خونه ی من و حسام، خونه ای که بوی عشق و محبت میداد. حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم، چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد رفتم در اتاق و باز کردم، دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه، یاد اون شب تو شلمچه افتادم کنارش نشستم _حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم؟ سرش و بلند کردو بغلم کرد _گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده خندم گرفت : _اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم حسامم خندید _آقا حسام میدونی که من شام نخوردم؟ حسام : _بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم _عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم حسام : _چشم حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم، یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون، اولین شام زندگی مشترکمون املت بود که بهترین شام زندگیم بود اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم، نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم حسام هنوز خواب بود، دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم، بعد رفتم حسام صدا زدم _حسام جان ؟ چشماشو نیمه باز کرد _جانم _پاشو صبحانه آماده است حسام : _دستت درد نکنه صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا، حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم حسام : _دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم، ولی الان دستامون تو دستای همه _حسام حسام: _جانم _شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی؟ حسام: _نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم, چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن، پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن ولی نمیدونستم کمکشون به من، ازدواج با گلی مثل تو بود ، صدام میلرزید : _یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟ حسام: _مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه، خوب حالا من بپرسم ؟ _در مورد چی؟ حسام : _اینکه ،کی عاشقم شدی ؟ خندم گرفت ، از حرفش : _از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت، تا اون شب تو بین‌الحرمین، واقعا متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود حسام: _پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک _حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما حسام: _بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟ _پس خوش به حال من ، حسام: _حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم _بد جنس ،اره میتونی ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه باقری 🌼 🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 رمان:عشق در یک نگاه ℙ𝕒𝕣𝕥:۲۲ حسام بعد از تمام شدن درسش،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد. منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم، زیاد اهل بیرون رفتن نبودم. دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم. یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی ما رو هم دعوت کرد. منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم. در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد خونه شد حسام: _سلام بر نرگس خودم _سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا حسام : _شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق _دستت درد نکنه....حسام جان اماده شو بریم حسام: _چشم بانو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم، استرس عجیبی داشتم نمیدونستم چی درانتظارمه، از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد در باز شد، یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود مادر حسام اومد بیرون منو بغل کرد: _سلام عزیزم خوش اومدی _سلام نسرین جون ،خیلی ممنون نسرین: _خوبی حسام جان حسام : _سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟ نسرین: _خوبم ،بیاین بریم داخل وارد خونه شدیم, انگار عروسی رفته بودیم، مرد و زن با تیپای مختلف حسام نگاهی به من کرد: _نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟ لبخندی زدم : _نه عزیزم تو کنارمی حالم خوبه با همه احوالپرسی کردیم، رفتیم یه گوشه نشستیم، یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون _خوبی حسام حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد: _سلام +حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا حسام : _استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا، در اتاق و باز کردم حسام: _اینجا اتاق من بود _چه اتاق قشنگی داشتی حسام : _ولی به اتاق خودمون که نمیرسه حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم _حسام ؟ حسام: _جانم _تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟ حسام: _چرا قبلا مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد صدای در اتاق اومد، نسرین جون بود: _بچه ها بیاین شام آماده است _چشم حسام : _نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟ _نه عزیزم زشته،بریم با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم. بوی غذا حالمو به هم میزد ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم. حسام یه غذا کشید برام دیگه نمیتونستم تحمل کنم، آروم حسام رو صدا کردم. دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس، یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت حسام به در میزد: _نرگس ،نرگس درو باز کن دروباز کردم حسام : _چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟ اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم حسام : _بیا بریم بیمارستان رفتیم و عذرخواهی کردیم،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. رفتیم سمت بیمارستان یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن، نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن _شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟ زهرا: _اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی _خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه زهرا: _بععععله از سرم روی دستت مشخصه _ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم اقا جواد: _نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست حسام: _من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه _زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی ! یه کم راز دار باش زهرا: _قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم _چی میکشه این اقا جواد از دست تو زهرا: _هیچی ولا پاکه پاکه اقامون بعد ده دقیقه حسام اومد زهرا: _خوب چی شد؟ جواب اومد؟ _حسام جان اتفاقی افتاده؟ حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: _مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم از خوشحالی اشک میریختم زهرا: _واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام حسام: _تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید اقا جواد: _هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم زهرا اومد سمتم بغلم کرد: _واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه _زهرا جان دستم سرم وصله،خواهری دردم میاد زهرا: _باید برم به مامان زنگ بزنم _دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول، این موقع شب خبر فوتی میدن زهرا: _عع راست میگی! فردا میرم خونه،باید از بابا شیرینی بگیرم _بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری _حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن حسام :_چشم ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه باقری 🌼 🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 رمان:عشق در یک نگاه ℙ𝕒𝕣𝕥:۲۳ زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم، دوماه گذشت تا حالت تهوعم کمتر بشه، حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن. یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام، دلشوره ی عجیبی گرفتم، منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بودغذا رو آماده کردم که در خونه باز شد حسام: _سلام _سلام عزیزم مثل همیشه نبود. بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد _خوبی حسام جان یه لبخند کمرنگی زد: _خوبم،تو چه طوری؟ _منم خوبم سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد _حسام جان اتفاقی افتاده ؟ حسام: _نه عزیزم خستم فقط بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید، منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم، نصفه های شب صدای گریه شنیدم ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون رفتم کنارش نشستم _حسام جان ،چرا گریه میکنی؟ حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد _ببخش خانومم بیدارت کردم! _قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟ حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: _نرگس یاسر شهید شده _یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا منم شروع کردم به گریه کردن . حسام: _نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن، واست خوب نیست _واییی حسام مادرش خبردارشده؟ حسام: _مادر یاسر خودش خواب دیده بود، میدونست که یاسر شهید شده _واااییی الهی قربون اون دلش برم حسام : _نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود. شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد _الو حسام حسام: _سلام نرگسم ،خوبی؟ _سلام ،کجا رفتی؟ حسام: _قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون _حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام حسام: _نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه _عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا حسام: _باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت _قربونت برم من باشه آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد، وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی، سر کوچه هجله ای درست کرده بودن. اشک مهمان صورتم شد. وارد حیاط خونه شدیم حسام بیرون ایستاد، من وارد خونه شدم. رفتم گوشه ای نشستم مادر آقای ساجدی،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود. خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن. بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن. با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق، با یه کت و شلوار دامادی برگشت مادر آقای دامادی: _یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی ایندفعه برگشتم میرم خواستگاری، یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری، یاسر جان دومادیت مبارکت باشه صدای گریه ها بلند شد. بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن، انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد. مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون حسام : _نرگس جان خوبی؟ اشک میریختم و گفتم : _حسام مادرش حسام : _نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست به اصرار حسام رفتیم خونه. حالم اصلا خوب نبود، همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم، منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم زهرا: _نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش. اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده _وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ، زهرا: _خدا انشاءالله بهشون صبر بده, ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ، نزدیکای غروب بود که حسام اومد. با دیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد. حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: _خوبی نرگسم ؟ زهرا: _چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه باقری 🌼 🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼
با تاخیر تقدیم نگاهتون🌙🌼
36.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چهار شرطی که باعث نماز خواندن بچه ها میشه👌 💥اصلا توصیه به نماز بر عهده ی پدر هست یا مادر؟🤔 💥چرا زن مرجع تقلید و امام نمی‌شود ؟🤔 💥خیلی جالبه 👌حتما ببینید 🙏
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
هرچه به نیمه‌ی شب نزدیک‌تر می‌شوم دلم عجیب برای قدم زدن در کربلایت تنگ می‌شود‌ آقای‌ من(: