فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار،کار بسیج لندنه😳😂
_فقط واکنش حضار :)
وقتی تکبیر پاسخگو نیست :))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_صحبت های دوست آرمان علی وردی.🕊♥️
هدایت شده از اِکیپ شهادت³¹³
به تعدادی ادمین اد تب نیازمندیم
لطفا به پیوی بنده مراجعه کنید
@Heboys
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطمئنم توی اون لحظه صحن کربلاتو میبینم :)💔
@majnoon13_5
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از فلسطین بگو ❗️🇵🇸
_ما در برابر این قضیه مسئولیم...
#پیشنهاد_دانلود
#فلسطین
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوری که ایران وارد میشه ...✌️🏻😎
_حیدر حیدر❤️
#فلسطین 🇵🇸
ببین:)
امامزماننیازبہڪسیندارهڪہفقط
پروفایلشمذهبۍباشھ
ایننوعدیندارۍوامامزمانۍبودنواقعا
هیچفایدهاۍنداره،امامزمانبہ
ڪسیڪہبخاطرشازگناهبگذرهنیازداره
امامزمانبہڪسیڪہمثل حضرت عباس عفیفوباحیاباشہنیازداره-!'
پروفایلوتیپتمذهبۍباشہولۍبااعمالت
دلامامزمانتوبہدردبیارۍچہفایده؟🙂
#تلنگـر ❗️
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓
پشت پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے.
کیفم را روی دوشـــم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم.
اهســـته ســـمتت مے ایم.
دســـت
سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را در حیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر دویمان بند مےاید.
من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش به من
افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشـــســته ای و نگاهمان میکنی!! ســجاد عقب عقب میرود و در حالیکه زبانش بند امده از حال
بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم.
با چشمهایـــےعصبـــے به من زل زده ایے. ڪے اینجا اومدی؟ نفسهایت تند و رگ های ردنت برجسته
شده. مچ دستم را میگیری..
_ اول ته دیگ و تعارف! بعد دوغ و دلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟
تقریبا داد میزنـے... دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟ نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم
هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم!
_ دا.. داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصـبی هسـتی ڪه هر
لحظه از ثانیه بعدش بیشــتر
میترسـم!
خون به چشـمانت
دویده و عرق به پیشـــانی ات
نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...
امشب.. الان... شونه سجاد!
شـــــــــوکـــــه شـــــــــدنـــــت...
جاخوردنت... توضیح بده.
_ فکر کردم...
چنـان در چشـــــمانم زل زده
ای کــه جرات نمیکنم ادامــه
بـدهم. از طرفی گیج شـــــده
ام... چــقــدر مــهــم اســـــــت
برایت!!
_ فک کردم.. تویـی!
_ هه !... یعنی قضـــیه شـــام
پــارکم فکر کرده بودی منم
اره؟
این دیگر حق بــاتوســــــت!
گنـدی اســـــت کـه خودم زده
ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید
شود..
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱