من ز خود هیچ ندارم که بدان فخر کنم
هر چه دارم همه از نوکری خانه توست:)♥️🌿
#یاحسین
#یااباعبدالله
-هَـرچَندعیـٰاناَستوَلےوقـتِبیـٰاناَست . .
عِشـقتوگِرانقَدرتَرینعِشقجھـٰاناَست!(:♥️🌱"
#اربابمـحسینجانـ
سلام!
روزتان بخیر🌻
ادمین جدید هستم.
امیدوارم پست های خوبی براتون بزارم.☘
کانال مداحیهامون❤️🩹 :
- https://eitaa.com/joinchat/1431240876C3e1994ac26 .
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟺
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم . حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم . نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟻
از ادامه شروع به خواندن میکنم
✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.»
نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست .
چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد .
نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم .
تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم .
با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم
📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من
میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است .
برایش شروع به نوشتن میکنم
📲_چرا این وقت شب بیداری ؟
چند لحظه بعد پاسخ میدهد
📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟
داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی .
بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم
۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند .
بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم .
۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند .
از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم .
.
.
.
از در دانشگاه خارج میشوم .
سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد .
با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماریاش رنگ پوستش باز شده است .
لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند
_خانم رضایی .
جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است .
علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود .
آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد .
علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود
_سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن
سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم
+نه همسرم هستن
متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند
_شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟼
بی آنکه سر بلند کنم میگویم
+یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم .
این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم
علیرام انگار حالش خوب نیست .
نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین میدوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید
_کاش زودتر گفته بودین
دستی به ریش های منظمش میکشد
_من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی
و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم .
با صدای سجاد تازه به خودم می آیم
_این پسره کی بود ؟
سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند .
+یکی از بچه های دانشگاه بود
بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید
_چیکارت داشت ؟
بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم .
ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را #پنهان_نکنیم .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم
+قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت .
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند
_خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی
سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم .
.
.
.
در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم .
+بیا بشین
هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند .
انگار در فکر عمیقی فرو رفته .
+به چی فکر میکنی ؟
نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد
_میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم .
ابرو بالا می اندازم
+خبر بدیه ؟
سری به نشانه نفی تکان میدهد
_اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه .
میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد .
+خب بگو دیگه .
نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد
_میگم ، چند لحظه صبر کن .
+زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم .
سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟽
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟
آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم
+خاله شیرین اجازه داده ؟
سر تکان میدهد
_هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده .
دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم. مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد .
سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند
_ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده .......
کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد .
فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم
+این بی انصافیه، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم .
بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید
_ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی .
برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن .
کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید
_ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره .
از روی تخت بلند میشود .
حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم .
سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند .
_همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره
ادامه دارد....
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟾
و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید
_من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن .
بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده .
و بعد از اتاق خارج میشود .
با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، ✨درباره همسر شهیدان ،
✨درباره خاطراتشان .
نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم .
راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم .
با صدای در به خودم می آیم .
دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .دقیقا ۱ ساعت گذشته است.
از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم
+بفرمایید
در را باز میکند و آرام وارد میشود. لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .تصمیم را گرفتم ، میگذارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خودخواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است .
روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید
_بیا بشین .
کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم .
نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است .
_تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای
+تصمیم گرفتم .
لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود
_خب نتبجه چی شد ؟
+میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم
چقدر گفتن این یک جمله برایم سخت بود .
مردم و زنده شدم تا آن را گفتم .
چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید
_مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری .
سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است
+سالم برمیگردی دیگه ؟
_یه چیزی بگم ؟
سر تکان میدهم
_من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم......
میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد
+یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم
لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند
_مگه شهادت بَده ؟
کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد
+من نمیگم بَده ، میگم اگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حداقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ...
میان صحبتم ساکت میشوم .اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری .
_ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم......
+باشه ، بسه ، ادامه نده
بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم .
_نورا
پاسخی نمیدهم
_سرتو بلند کن
باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد .
با محبت میگوید
_نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم .
این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم .
دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .تن صدایش را پایین می آورد
_منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟
دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم .
سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است .
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️
☁️
رمان: لبخند بهشتی
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟿
در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم
+صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟
خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند
_سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست .
و بعد با محبت در آغوش میکشدم
_سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست .
+نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید .
گونه ام را میبوسد
_قربونت برم خاله
از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم . بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم .
خاله متعحب ابرو بالا می اندازد
_به چه مناسبت ؟
+شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره
_خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه
+غصه نخور خاله پولشو سجاد داده
و بعد چشمکی حواله اش میکنم .
میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود .
من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم . بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد . از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند .
رو به روی ما مینشیند .
فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم
+راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون
_خیر باشه انشالله
آب دهانم را با شدت قورت میدهم ونگاهی به سجاد می اندازم
+بله خیره . سجاد براتون توضیح میده
سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند
_مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم .
با بابا هم صحبت کردم اجازه داد . فقط مونده رضایت شما رو بگیرم .کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد
_راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟
خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد
_میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟
سجاد لبخند میزند.
_میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم
خاله شیرین رنگش میپرد
+میخوای با داعش بجنگی ؟
سجاد سر تکان میدهد
خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد
+مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟
سجاد سریع میگوید
_نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟ ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم .
خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود . سعی میکند بر خودش مسلط باشد
_نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، اگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه....نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم
ادامه دارد...
نویسنده؛ مریم بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
☁️
🤍☁️
☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️
☁️🤍☁️🤍☁️
🤍☁️🤍☁️🤍☁️