فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالگرد ِشهادتت مبارك ، داداش ارمان(:
مرد ایتالیایی که به مدت 22سال در کنار فلسطینی ها علیه ارتش اسرائیل جنگید
فرانکو فونتانا در سال 1975تمام اموال خود را در ایتالیا فروخت و به اردوگاه های فلسطینی اهدا کرد و سال 2015در لبنان درگذشت . او در وصیت نامه اش نوشته بود :
ممکن است من بمیرم و آزادی فلسطین را نبینم ولی فرزندان و نوه هایم قطعا آزاد شدن آن را خواهند دید.
حرفی ؟ سوالی؟ درخواستی؟ انتقادی؟
درخدمتیم
https://harfeto.timefriend.net/16983349750036
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟓
خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم.
روسری سورمه ای رنگم را لبنانـے مےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم!
صدای
ِاف ِاف و این قلب من اسـت ڪه مےایسـتد!
سـمت پنجره میدوم، خم میشـوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شـیرینی
را دست حاج حسین میدهد. دختری قد بلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقچ ماشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز بیرون مےاوری. چقدر خوشتیپ
شده ای...
قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند ان را در حلقم بوضوح ببیند!
***
سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی! یک ربع است که همینجور ساکت و سربه زیری!
دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم.
بلاخره بعد از مکث طولانـےمیپرسی:
یا
من شروع ڪنم شما؟
_ اول شما!
صدایت را صاف و اهسته شروع میڪنـے.
_ راستش... خیلـے باخودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه!
ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم...
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب." ِمن و ِمن میڪنی"
_ من مدتهاســـت تصـــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضـــایت نمیده. از هر دری وارد شـــدم.
خب... حرفش اینکه...
با استرس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم و دیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!!
جسـارته این حرف، اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـما با من یطور خاصـه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این
بود که میخواستم زود برم.
" گیج و گنگ نگاهت میکنم".
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت!
اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
_ اینطوری اسمن، عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهر میدونن..
_ اما... من میرم جنگ و ...
و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی!
کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای اشنایـی بوده و بهم خورده!! یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمیشود این همان علــــےاکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪه چقدر با ان چیزی که از تو در
ذهنم داشتم فاصله داری"!!
_ شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم! اما نه.!
من فقط کمک میخوام.
گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم.
یک ماهه که در یر این مسعله ام!.. که اگر بگم چی میشه!؟؟؟
در دلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تو میخواهے از قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـے توام...!
ذهنم انقدر در یر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بد نیست!
فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بمونن.
درسته خدا بالا سر شونه! اما خیلـےسخته... خیلی...!
من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیر خودم کنم؟؟
نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شید چی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی!
این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم!
بخودت می ایـے و نگاهت را میگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری "
گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے…
_ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے!
" بـےاختیار لبخند میزنم...
ضنمیتوانم این فرصت را از دست بدهم.
شـــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید
دختر تو چقـدر احمقی... اما... اما من
فقط این را درک میکنم! که قرار اســـت
مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتر است بگویم
من تو را به جان میخرم!!
حتی سوری
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟔
فاطمه چاقو بزرگے ڪه دســـته اش ربان صـــورتے رنگے گره خورده بود دســـتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را باهم
ببرید.
لبخند میزنـے و نگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدر سرد است ڪه تمام وجودم یخ میزند...
بازیگرخوبی هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
در دلم تڪرار میڪنم خانوم... خانومِ تو!...
دو دلم دسـتم را جلو میاورم.
میدانم در وجود تو هم اشـوب اسـت. تفاوت من با تو عشـق و
بـی خیالیست نگاهت روی دستم سر میخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم.
دسـته چاقو را در دسـتم میگذاری و دسـت لرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...! دست هر دویمان یخ
زده.
با ناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما...چقدر سرد بود!
با شمارش مهمانان لبه ی تیزش را در ڪیڪ فرو میبریم و همه صلوات میفرستند.
زیر لب میگویـے:
یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میزنے. اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر میڪند.
با اشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ را ڪنارمیزنـے و جعبه شیشه ای ڪوچڪے را بیرون میڪشـے. درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده به من چشمڪ میزند.
ڪاش میدانست دختر ڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را باز میڪنـے و انگشتر نشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
او هم زیر ل تقلب میرساند: دستش کن!
اما تو بـےهیچ عڪس العملے فقط نگاهش میڪنـے...
اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و برای حفظ ابرو میگوید:
_ علــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رو دست عروست ڪن.
من باز زیر لب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رو میگردانـــــے با یڪ لبخند نمایشــــــے، نگاهم میڪنے،دسـتم را میگیری و انگشـتر رو در دسـت چپم میندازی.
و دوباره یڪ صـلوات
دسته جمعـے دیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگه دار تودستت تا عکس بگیرم.
میخندی و طوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت را کنار دستم میگذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تر بشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!... بگیر دست ریحانو...
_ تو بگیر بگو چشم!.. اینجوری تو کادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـے مدت طولانـےدستم را بگیری...
هر دو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. ان هم اینڪه تو قرار اسـت 3ماه همسـر من باشـــــــے! اینڪه 95روز فرصـت دارم تا قلب تو را
مالڪ شوم.
اینکه عاشقی کنم تو را!!
اینڪه خودم را در اغوشت جا کنم.
باید هر لحظه تو باشـے و تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیرد با شیطنت میگوید:
یڪم مهربون تر بشینید!
و من ڪه منتظر فرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه…
نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
در دل میخندم از نقشه هایـے که برایت ڪشیده ام. برای تو ڪه نه! برای قلبت...
در گوشت ارام میگویم:
_مهربون باش عزیزم...!
یکبار دیگر نفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
فرار کردی مثل روز اول!
****
اما تاس این بازی خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـےدیر است
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
#عکسنوشتانه
🧡من اگر برخیزم
🧡تو اگر برخیزی
🧡همه برمیخیزند....
برای دفاع از عقایدت، برای ابراز عقایدت، برای مبارزه با منکر ، اعتماد به نفس داشته باش
@montazeran_noor1402
۴ آبان....
شاهچراغ ...
آرتین سرایداران ...
یک سال گذشت💔
@montazeran_noor1402
یک سال پیش در چنین روزهایی
نگاه نترس یک جوان
در حالی که شکنجه میشد همه را حیرت زده کرد....💔
@montazeran_noor1402