eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
569 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‏ببین:) امام‌زمان‌نیازبہ‌ڪسی‌‌نداره‌ڪہ‌فقط‌ پروفایلش‌مذهبۍباشھ این‌نوع‌دیندارۍوامام‌زمانۍبودن‌واقعا هیچ‌فایده‌اۍنداره‌،‌امام‌زمان‌‌بہ‌ ڪسی‌ڪہ‌‌بخاطرش‌ازگناه‌بگذره‌نیازداره امام‌زمان‌بہ‌ڪسی‌ڪہ‌مثل حضرت عباس عفیف‌وباحیاباشہ‌نیازداره-!' پروفایل‌وتیپت‌مذهبۍباشہ‌ولۍبااعمالت دل‌امام‌زمانتوبہ‌دردبیارۍچہ‌فایده؟🙂 ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓 پشت پنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـــم میندازم و چادرم را داخلش میچپانم. اهســـته ســـمتت مے ایم. دســـت سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تو را در حیاط میبینم!!! پس... فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر دویمان بند مےاید. من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشـــســته ای و نگاهمان میکنی!! ســجاد عقب عقب میرود و در حالیکه زبانش بند امده از حال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی! برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایـــےعصبـــے به من زل زده ایے. ڪے اینجا اومدی؟ نفسهایت تند و رگ های ردنت برجسته شده. مچ دستم را میگیری.. _ اول ته دیگ و تعارف! بعد دوغ و دلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... اره؟ تقریبا داد میزنـے... دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد! _ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟ نه!!.. نمیدونم چه فکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟ _ نه.. _ خب نه چی... دیگه چی!!! بگو دیگه.. بگووو... بگو میشنوم! _ دا.. داری اشتباه... مچم را فشار میدهی.. _ عهه؟اشتباه؟؟... چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟ انقدر عصـبی هسـتی ڪه هر لحظه از ثانیه بعدش بیشــتر میترسـم! خون به چشـمانت دویده و عرق به پیشـــانی ات نشسته. _ بهت توضیح...م..میدم _ خب بگو راجب لباست... امشب.. الان... شونه سجاد! شـــــــــوکـــــه شـــــــــدنـــــت... جاخوردنت... توضیح بده. _ فکر کردم... چنـان در چشـــــمانم زل زده ای کــه جرات نمیکنم ادامــه بـدهم. از طرفی گیج شـــــده ام... چــقــدر مــهــم اســـــــت برایت!! _ فک کردم.. تویـی! _ هه !... یعنی قضـــیه شـــام پــارکم فکر کرده بودی منم اره؟ این دیگر حق بــاتوســــــت! گنـدی اســـــت کـه خودم زده ام. نمیخواسـتم اینقدر شدید شود.. ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟔 دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شـــکســـتی و من هنوز هم احمقانه عاشـــقت هســـتم! نمیدانم چه عکس العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی! دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم. کلمات پشـت هم از دهانت خارج میشـود و من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت! دسـت سـالمم را بالا می اورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟ داشــــتی که الان دســــت من اینجوری نبود!!... اره... اره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم. _ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شــرعا و قانونا! شــرع و قانون حرفای طی شــده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبرنت چه برســـه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار ذاشـــتیم که تو یروزی میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســر پیغمبری... اســید اســید از دهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرد اول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو ردنته رو میدونی؟ اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب ! چهره ات هر لحظه سرخ تر میشود. صدایت میلرزد و بین حرف میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعد از اتفاق دسـت من همه چیو میسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شـــدم بقدری عصـــبانی شـــد که میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد!. اگر جلو شــو نمیگرفتم الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم حق باتوعه باز میگویـی... _گـفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصـــت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد شب خونه نیست!!.. حالا چی؟ بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم... _ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوســـت دارم... اره لعنتی دوســـت دارم... اون دعامو پس میگیرم! برو... باید بری! تقصیر خودم بود ... خودم از اول قبول کردم. احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحانه!! بازوام را میگیری و بدنبال خود میکشــی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باند روی فرش میریزد. از هال بیرون و هر دو خشــک میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده... _ داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تمام این مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیز فاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چند دقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی. _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟕 _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها را همینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. میدوی و من همانطور که به ســختی کش چادرم رافاطمه از همان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی. _ اینجوری زودتر میرسم. و به حیاط میروی. چادر را روی چفیه میکشــم نگاهی به مادرت میکنم که گوشــه ای ایســتاده و تماشــا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. با دعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. *** پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعد از تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سـرم ایسـتاده ای و هنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت روی دست سالمم میگذاری. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چند روزه؟... چند روزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چند روزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست و هفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها را داری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
تقدیم نگاهتون
شب شدۅپایان فعالیت ما! ڪم ڪاࢪۍ ڪࢪנيم ﺣلال ڪنيد...🙂🖐🏿 -شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ...🌛 -نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ...🕶 -ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ...♥️ -مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ...🖇 -صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ...🍃 -قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ...✨ -عشقـٺۅטּ حسیںْۍ...🌻 -غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ...👀 -شبتون متعالۍ🖐🏿- 🌱🤍 شبتون مهدوی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. @sarallah_2023
🌼دعای روز جمعه اَلْحَمْدُ لِلّهِ الاْوَّلِ قَبْلَ الاِْنْشاَّءِ وَ الاِْحْیاَّءِ وَ الاْخِرِ بَعْدَ فَناَّءِ الاْشْیاَّءِ الْعَلیمِ الَّذى لا یَنْسى مَنْ ذَکَرَهُ وَ لا یَنْقُصُ مَنْ شَکَرَهُ وَ لا یَخیبُ مَنْ دَعاهُ وَ لا یَقْطَعُ رَجاَّءَ مَنْ رَجاهُ اَللّهُمَّ اِنّى اُشْهِدُکَ وَ کَفى بِکَ شَهیداً وَ اُشْهِدُ جَمیعَ مَلاَّئِکَتِکَ وَ سُکّانَ سَماواتِکَ وَ حَمَلَهَ عَرْشِکَ وَ مَنْ بَعَثْتَ مِنْ اَنْبِیاَّئِکَ وَرُسُلِکَ وَ اَنْشَاْتَ مِنْ اَصْنافِ خَلْقِکَ اَنّى اَشْهَدُ اَنَّکَ اَنْتَ اللّهُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَحْدَکَ لا شَریکَ لَکَ وَ لا عَدیلَ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِکَ وَ لا تَبْدیلَ وَ اَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه و عَبْدُکَ وَ رَسُولُکَ اَدّى ما حَمَّلْتَهُ اِلَى العِبادِ وَ جاهَدَ فِى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ حَقَّ الْجِهادِ وَ اَنَّهُ بَشَّرَ بِما هُوَ حَقُّ مِنَ الثَّوابِ وَ اَنْذَرَ بِما هُوَ صِدْقٌ مِنَ الْعِقابِ اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلى دینِکَ ما اَحْیَیْتَنى وَ لا تُزِغْ قَلْبى بَعْدَ  اِذْ هَدَیْتَنى وَ هَبْ لى مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهّابُ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَعَلى آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْنى مِنْ اَتْباعِهِ وَ شیعَتِهِ وَ احْشُرْنى فى زُمْرَتِهِ وَوَفِّقْنى لاِداَّءِ فَرْضِ الْجُمُعاتِ وَ ما اَوْجَبْتَ عَلَىَّ فیه مِنَ الطّاعاتِ وَقَسَمْتَ لاِهْلِها مِنَ الْعَطاءِ فى یَوْمِ الْجَزاَّءِ اِنَّکَ اَنْتَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ @sarallah_2023
به امید فرج نور چشممون ☘️بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم☘️ اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ، الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 دعاےسلامتےامام‌زمان(عــج) 💫 *بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمِ*💫 اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَفِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا *🌼برای سلامتی و فرج امام مهدی (عج)صلوات🌼* اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌼 https://eitaa.com/sarallah_2023
می ایستم به پای عهد دلم با تو...❤️ 💔 https://eitaa.com/sarallah_2023