eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
587 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‹‹عِـشق‌یعنۍ‌انقلاب‌‌فـٰآطمھ🖇️✌🏼'.. 🌸 @montazeran_noor1402
گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست ؟بِالله که زنده بودن ما شاهکار ماست ! 🌸❤️ @montazeran_noor1402
⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد. ☆ مردی در سمنان بدلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و همسر  ( یک پسر ۶ساله ، یک دختر ۳ ساله ، و یک پسر شیر خوار ) قلب خود را برای فروش گذاشت ، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیه ام رو بفروشم کسی بیشتر از ۲۰ میلیون نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، ☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرهای اطراف به صورت غیر قانونی آگهی فروش قلب با گروه خون O+ گذاشت . بعد از ۴ ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری۱۹ ساله داشت و پسرش ۳ سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن ، ☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و با هاش توافق میکنه که ۲۰۰ میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد ، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بِدن ، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب همسرم واریز کن و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم ، مرد تهرانی قبول میکنه ، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، ☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر ۱۹ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانیکه میخواست پسر۱۹ ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه ، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار ، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت ، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه این عمل رو بدم ، و دکتر قلب میره پرونده پسر۱۹ ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر ۱۹ساله تعریف میکنه و بهش میگه دو باره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه ، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه به پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسرم میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر۱۹ ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده ، پسر ۱۹ ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم، چیزی به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه، ☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتی که مرد فروشنده به هوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که۳ سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، ☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین وآسمان در دستان توست قسم میدم که به بچهام رحم کن . دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده ۱میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی ..... 💥حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت به الله وصل شد ، این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو به الله وصل کن. خدایا:هر کی این پست را کپی کرد درد دلش رو شفا بده میدونی اگه کپی کنی تا آخرامشب چند هزار تاشکر خدا فرستاده میشه؟ اگه خسیس نیستی به همه  بفرست(یاحق) تنها خداست که معجزه میکنه نه انسان فقط خدا 🌸❤️ @montazeran_noor1402
🖤 ‌ممڪنه آروم راه برم، اما هرگز به عقب نميرم' 🌸❤️ @montazeran_noor1402
گفته بودند: زیبایی را تعریف کنید!نوشتم : لبخند پدر و مادرم❤️ 🌸❤️ @montazeran_noor1402
جان اَگر جان اسټ ؛ بھ قربـٰان حُسین‌بن علے{؏}♥️! 🌸❤️ @montazeran_noor1402
انقدر بی حوصله ام که حاضر سین کردن پیام نیستم 💔:( 🌸❤️ @montazeran_noor1402
البغض البغض البغض، خلصنا من البغض یارب! 🌸❤️ @montazeran_noor1402
از نظر روحی نیاز دارم خدا بهم بگه بیا برو صد صفحه جلو تر ، زندگیتو ادامه بده... خسته ای... 🌸❤️ @montazeran_noor1402
شیری افتاد ز پا وهمگی شیر شدند🖤🥺 @montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاعلی❤️
دلم میخواد برم وسط بین الحرمین وایسم و فقط با آقا درد و دل کنم بگم فقط من اضافه بودم بین این همه زائرات که میومدن زیارتت اما من هنوزم نتونستم حرمتو از نزدیک ببینم🥺💔 بگم: اصلامی‌شنوی‌این‌صدامو؟ اصلا میبینی گریه هامو؟:(💔 @montazeran_noor1402
از دورم سلام بدیم صدامونو می‌شنوه مگه نه؟🥲💔 @montazeran_noor1402
اسلام‌علیك‌یا‌أباالف‍َضِل‌العَباس💚 @montazeran_noor1402
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟼𝟽 به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم. بعد از که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک میکردم تا برای بیدار شوم. امشب هم سرساعت بیدارشدم. جانمازم را پهن کردم. ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست. در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده. الان چی؟ گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت - الو - سلام - زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟ - نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم. - دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده! مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟ آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت: ولی شندیدم که زمزمه می کرد " دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟ " این را میدانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت. صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم: -شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم! با دلخوری گفت: - عوضش نمیکنی؟ - نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد. اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد. - نه بروید... التماس دعا - چشم حتما خدانگهدار بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم " سید جانم" حدود ساعت هشت صبح بود ، که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت : - برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم! چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت - شما چه کار کردید؟ نباید از من می پرسیدید؟ - نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند. بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم. دستم میسوخت دلم بیشتر... دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟ نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟ نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم. داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید. بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم. صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود! بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم - نرگس جان امام جماعت عوض شده؟ - امروز عمو نبود. - کجا رفتند؟ - به استقبال بیماری...تب داشت ؛ از دیشب تب کرده، نمیتوانست بیاید فکر کنم سرماخورده! ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟼𝟾 با اینکه ملوک تماس گرفته بود ، و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت. الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود. بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم. دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم. به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد - زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند! درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم. مظلوم روی تخت دراز کشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد. به آشپزخانه رفتم ؛ تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم. نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید: - میدانی چرا تب کرده؟ - نه چرا؟ دستمال مرطوبی به من داد و گفت: _هم دردی و هم درمان... برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده کنم. با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد... - دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که بی بی بهش گفت: ملوک خانم خواسته تا صیغه را باطل کنیم. مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است. برای همین گفتم دردش شدی! الانم هم برو چون فقط خودت میتوانی درمانش باشی! به اتاق برگشتم... کنار تختش نشستم دستمال نمدار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد. همان موقع ملوک تماس گرفت: - سلام زهرا کجایی؟ زودبیا خانه مهمان داریم. - سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم! - یعنی چی زهرا؟ دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد. دلیل من روی تخت بود حال نداشت. آرام و با احترام گفتم: - ملوک خانم، آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید. من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم. با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد. نرگس در چهار چوب در بود. کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد - چه طوری درمان جان؟ بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟ از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت میداد لبخندی عمیق روی لبم نشست. نرگس که شاهد این لبخند بود گفت: - به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟ نمیدانستی عموی من عاشق خنده‌های بامزه‌ات میشود؟ نمیدانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟ نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد. صدای نرگس بلند شد - اوه اوه من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست. زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش. خواست بیرون برود که گفتم: - دارم! - داری که الان این شکلی اینجاست ؟ - دارم که الان اینجام! سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: - نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت. - یعنی الان تو موافقی؟ سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت: - عموی من را خوشبخت کن. بهتر از عموجان شوهر پیدا نمیشود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمیدانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد. فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند. من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده. با رفتنش لبخند عمیقی زدم ؛ و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم. کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم. لحظه ای هم فکر نمیکردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم. دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم ؛ و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم میکرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را دربرگرفت ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟼𝟿 - زهراخانم ؛ زهرابانو ؛ زهراجان صدای سیدجانم بود... که با ناله صدا میکرد. چشم که باز کردم چشمان مشتاقش همراه لبخندی دلنشین را دیدم. - سلام - سلام خانم ؛ اینجا چه کار میکنی؟ بدون جواب دادن سریع بلند شدم و دست روی پیشانی اش گذاشتم! - خدا را شکر تب ندارید! خیالم که راحت شد سر جایم روی زمین نشستم و نگاهم را به صورت خسته اش دادم - آمدم مسجد نبودی! با نرگس اینجا مزاحم شدم. - مزاحم کیه؟ تو صاحب خانه‌ای! دیدم با اینکه موفق نبود ولی تلاش میکرد نگاهش را بگیرد. - سید جان چیزی شده؟ چرا همه جا را نگاه میکنی جز من؟ کمی دست ؛ دست کرد و در آخر با همان صدای آرام گفت: - زهراجان گیره را به موهایت بزن! خجالت کشیدم به دنبال گیره ام می گشتم که به دستم داد و گفت: - نمیدانم بعدها چه طور با نبودنت زندگی کنم! گیره را گرفتم ؛ به موهایم زدم و روسری ام را مرتب کردم از این که تا این حد دلتنگ من بود روی پا بند نبودم. دلم میخواست کمی سر به سرش بگذارم همان طور که نگاهش می کردم گفتم: - سید جان بعد من یعنی کی؟ اخم کرد ؛ رو از من گرفت ؛ هیچ نگفت... - من که قرار هست صد سال عمر کنم در ضمن زودتر خوب شوید که من مهریه ام را تمام و کمال می خواهم. گردنش را جوری چرخاند که جا خوردم روی تخت نیم خیز شد و نالان گفت: _پس تو هم می خواهی صیغه را باطل کنیم؟ - فعلا مهریه ام را میخواهم! کی این مهریه به دستم می رسد؟ همان موقع نرگس با ظرف سوپ آمد. - سلام عمویِ عاشق... عموجان انکار نکن ؛ این بی تابی تو و شفای یهویی فقط کار دل است.....دوباره که رنگین کمان شدی؟ دیگر سرخ و سفید شدن به تو نمی آید. سینی را جلوی من گرفت وگفت: - درمان جان ادامه بده تا پایان شفا...من هم می روم شما به بحث خانوادگی برسید. بعد از رفتنش لبه ی تخت نشستم درست روبه روی سیدم... - بفرما بخورید تا بهتر شوید... - زهراجان سئوالم را با یک کلمه جواب بده تا من خیالم راحت شود. - بفرمایید درخدمتم... ولی گفته باشم یک کلمه نمی شود احتمالا باید توضیح بدهم! نگاهش را به نگاهم گره زد - زهراجان همراه من میمانی؟ چیزی نگفتم . که ادامه داد... _همسفر یک روحانی میشوی؟ دل به دل این مرد ساده میدهی؟ من تنها چیزی که می توانم تضمین کنم این است که تمام تلاشم را میکنم تا کنار هم آرامش داشته باشیم... چیزی نمیگفتم ولی او جواب میخواست! لب باز کردم و با هزارهزار خجالت ؛ ولی باذوق گفتم: - هستم...خیلی وقت هست! همراه و هم همسفرت شده ام! دل به دل این روحانی ساده داده‌ام. جوری ؛ دلم را امانت گذاشتم که هرگز پس نمیگیرم. من هم تمام تلاشم را برای آرامشت می کنم. چشمانش را روی هم گذاشت و نفس راحتی کشید زیر لب گفت: - برای این حرفت نماز شکر میخوانم. با خنده گفتم: - حاجی جان... اجازه هست به جماعت بخوانیم آقاسید حال بهتری داشت. همراه هم به بیرون رفتیم... همان موقع بی بی و نرگس با چشمانی گشاد شده نگاهمان می کردند نرگس با خنده رو به ما گفت: - زهرا جان این عموی من را چه طور شفا دادی که الان این اندازه سروحال شده؟عموجان شما بگو چه درمانی برایت تجویز کرد که معجزه شده؟ آقاسید خنده ای تحویل نرگس داد و رو به بی بی گفت: - بی بی جان بالاخره بله را گرفتم! زهراجان همسرم می ماند... نرگس با صدای بلند شروع کرد - پس ؛ تب ؛ تب عاشقی بود؟عموجان عاشق شدی؟ شام ما فراموش نشود! همان موقع سید رو به ما کرد و گفت: - آماده باشید همین امشب شام مهمان من هستید. - پسرم مگر چه قولی داده بودی؟ سید نگاهش را به من و داد گفت: - به نرگس قول دادم اگر عاشق شدم یک رستوران مهمان من باشد. امشب همان شب است. بی بی خدارا شکر می کند و قربان صدقه ی من و آقاسید می رفت. حال دلمان خیلی خوب بود که همان موقع صدای زنگ خانه آمد. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟶 - ملوک خانم هست! - سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟ مگر میگذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند. ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت روبه من گفت: - زهرا آماده باش برویم... هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت. من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم. در راه فقط سکوت بود و سکوت... خواستم به اتاقم بروم که ملوک باعصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد. - زهرا گوش کن! ببین چه می گویم! اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمیکنم. دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن. من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست. بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت. بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم: - اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ می زنم و عذرخواهی میکنم. دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست! وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت: - الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟؟ - مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است. من عاشق این روحانی شدم! - تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست. زندگی بایک روحانی؟ باید آرامش خود را حفظ می کردم تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم. - ملوک جان شما جای مادرم. ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور میپذیرد.شاید قبلا اگر به این روز نگاه میکردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...من آقاسید رو دوست دارم...من عاشق این روحانی ساده شدم. توجه هایی که به دارد را در هیچ کتابی نخواندم! دلبری هایی که برای می کند را هیچ کجا ندیدم! من با تمام وجودم ؛ و حس را نسبت به خودم احساس کردم. مردی که همسفرم بود نشان داد تکیه‌گاه هم میتواند باشد. لباس روحانیت لباس مقدسی هست.. درس و راه مردان خوب خدا را میخواند. مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است. من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد. حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید - تو واقعا آقاسید را دوست داری؟ او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو میتوانی این را درک کنی؟ مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود. سریع و بدون معطلی گفتم: - در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است. آرام تر از قبل گفتم: - ملوک جان شما یک دلیل بیاور که من این مرد را دوست نداشته باشم! ملوک روی مبل مقابلم نشست و گفت: - باید به آقا سید تبریک گفت که این چنین قلب تو را تسخیر کرده! ولی زهراجان تو خواستگار های زیادی داری! به نظر من بیشتر فکر کن... خواست بلند شود که مجبور شدم تیر خلاص را بزنم - ملوک جان ولی... هرچه بیشتر فکر می کنم مطمئن تر میشوم! هر چه بیشتر با خواستگارهایم مقایسه اش میکنم بی نقص بودنش را بهتر میبینم! هرچه از من دورتر است دلتنگ تر میشوم..من با اجازه ی شما تصمیمم را خیلی وقت هست گرفتم اگر شما اجازه دهید... سرم را پایین انداختم . که ملوک کنارم آمد و گفت: - ان شاالله که خوشبخت شوی. به اتاق که رسیدم گوشی را چک کردم چهار پیام از سید جانم بود. در هر پیام با این نگرانی هایش یک دلبری خاصی میکرد. تماس گرفتم با اولین بوق گوشی را برداشت - الوو - زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟷 - زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگر خوشبختی ام کامل شده پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟ از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟ - ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد. - خب الحمدالله...زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟ میدانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم: - خودمان؟ چه صحبتی؟ - خب فراموش کردی؟ من از شما بله ای گرفتم! من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟ از صدای نگرانش خنده ام گرفته بود. با دلی خوش گفتم: - بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست.پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت... - یعنی الان برای زندگی در مشکلی ندارید؟ من هستم نه تاجر!پس دارم! تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من ! حالا چی؟ جدی و محکم گفتم: - سخت شد!!!! حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود. ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟸 - پس حالا باید بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی باشد. همیشه باشد حتی ...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را قول بدهید همیشه زهرا بمانم ؛ مثل الان... چیزی نگفت.... چیزی نگفتم.... صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می داد گفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه‌مان می شوی؟ - بعد از گرفتن مهریه ام! - چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام میکنم. امشب چمدان را ببند. بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهرا جان...خدارا...هزار هزار بار... شکر میکنم... که تو را به من داد. از این که یکی دوستت داشته باشد ؛ حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی میشود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود. دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم: - اجازه هست؟ - زهراجان برای چه کاری؟ - برای قربان شما رفتن که این همه آقایی خندید و با خنده گفت: - من بروم بی بی صدایم می کند. فردا در مورد سفر صحبت میکنیم. من که میدانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که میخواهد زود قطع کنم. گفتم: -چشم آقا، شبت بخیر - شب شما هم بخیر زهرا جان برای گرفتن مهریه ام آماده بودم. - زهراجان... صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند. - بله چیزی شده؟ 💞- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.میدانم ؛ این ها را کامل میدانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست. فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت: - پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید. . . . . ‌. دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را میخواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم میگذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می‌فهمیدم و درک میکردم. وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچگاه فکر نمیکردم پا جای قدم‌هایش در کانال کمیل بگذارم. همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم. - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود. - چشم سید جانم با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم. سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم. تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم. دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود. کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم. دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک می کردند. خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا... سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم. چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست... وقتی برای سفر مکه معرفی شدم 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟽𝟹(پارت اخر) وقتی برای سفر مکه معرفی شدم نگاه خدا زندگی ام را نور باران کرد. تصمیمی که برای صیغه ی موقت باید می گرفتم سخت ترین تصمیم زندگی ام بود ولی الان رضایت کامل دارم. تک تک لحظه های سفرمکه برای من دلنشین بود و پر از خاطرات ریز و درشت... - زهراجان ؛ زهرا بانوی من...به چه فکر میکنی؟ من را فراموش کردی خانم؟ - نه سیدم ؛ داشتم زندگی ام را مرور می کردم. - خوبه! مرور که کردی راضی بودی؟ - اگر کمی از گذشته ام را کم کنم و ان شاالله روزهای شاد و خوب را کنار شما به آن اضافه کنم عالی میشود. -زهراجان من یک آرزو می کنم تو آمین بگو... -چشم همسری ؛ فقط بلند آرزو کنید من متوجه شوم تا یک بار آرزویتان خلاصی از دست من نباشد! نگاه دلخور سیدم را که دیدم؛ سریع گفتم: - سیدجانم...میدانستی لباس روحانی چقدر به شما می آید من عاشق شما و لباس پاکتان هستم. لبخندش لحظه به لحظه زیباتر میشد - در ضمن سیدم حواستان باشد از این لبخندهای خوشکل تحویل کسی جز من نمیدهید... حرف آخرم باعث شد برای اولین بار لبخندش به خنده تبدیل شود و با خنده گفت: - حالا دعا میکنم آمین را از ته قلبت بگو...خدایا به حرمت خانم فاطمه‌ی زهراسال آینده با دخترمان فاطمه سادات مهمان کانال کمیل باشیم. - الهی آمییییین.. 💙پایان💙 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا