🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
رمان:عشق در یک نگاه
ℙ𝕒𝕣𝕥:۳
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
_زهرا پاشو ،دانشگاه دیر میشه
زهرا:
_بزار یه کم بخوابم ،هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته
+باشه هر جور راحتی، اخه امروز سشنبه است
زهرا : _یاخدااا، یادم رفته بود
+چی شد ،برپا زدی؟
زهرا:
_تو نمیدونی این اقای اسماعیلی چه جور آدمیه ،این دفعه دیر برسم حتمن حذفم میکنه
+چه بهتر ،ترم بعد با هم میگیریمش
زهرا:
_اره ،اینجوری تو هم حذف میشی ،معروف میشیم
+حالا زود باش آماده شیم
آماده شدیم رفتیم داخل آشپزخونه
من و زهرا:
_سلاااام بابایی ،سلاااام مامانی
بابا: _سلام به وروجکای بابا
مامان: _یعنی شما صد سالتونم بشه بازم عوض نمیشین
بابا: _بیاین صبحانه تونو بخورین ،خودم میرسونموتون
زهرا: _دستتون درد نکنه باباجون
یعنی مثل بچه کوچیکا واسه جلو نشستن ماشین دعوا افتادیم. زهرا هم مثل همیشه موفق شد.رسیدیم به دانشگاه از بابا خداحافظی کردیم و وارد محوطه شدیم
یه دفعه دیدم خانم موسوی داره میاد سمتمون.
خانم موسوی: _سلام بچه ها
زهرا: _سلام
+سلام
خانم موسوی:
_بچه ها ایام محرم نزدیکه کمک میخوایم
زهرا:
_درخدمتیم ،چه کاری از دست ما برمیاد
خانم موسوی:
_بعد از کلاستون منتظر باشین با هم میریم هیت نزدیک دانشگاه
زهرا: _چشم
خانم موسوی:
_نرگس جان تو هم میای دیگه؟
+بله میام
خانم موسوی: _باشه پس فعلا یاعلی
زهرا:
_نرگس کلاست تموم شد برو کافه منتظرم باش
+باشه،فعلا
بعد از تمام شدن کلاسم رفتم داخل کافه نشستم تا زهرا اومد. با هم رفتیم سمت دفتر بسیج دانشگاه. خانم موسوی داخل دفتر نشسته بود
در زدیم و داخل شدیم. دونفر از دخترای دیگه دانشگاه هم داخل دفتر نشسته بودن
زهرا: _سلام
-
+سلام
خانم موسوی:
_سلام گلم، خوب بچه ها بریم؟
همه باهم گفتیم بله.
از دانشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین خانم موسوی شدیم و حرکت کردیم «عاطفه» و «هانیه» هم دخترای خیلی خوبی بودن. بعد چند دقیقه رسیدیم به حسینیه نزدیک دانشگاه. از ماشین پیاده شدیم، چند تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن.
وارد حسینیه شدیم. که یه دفعه یه صدایی اومد
_ببخشید خانم موسوی!
برگشتم دیدم اقای زمانیه
خانم موسوی:
_بچه ها شما برین داخل من میام
همه رفتیم داخل حسینیه، منم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم داشتم نگاه میکردم. زهرا از پشت دستشو گذاشت روی شونم:
_استغفرلله حاج خانوووم
+واااییی زهرا ترسیدم
زهرا: _خواهر گلم ،این کار احیاناً ،گناه نیست؟
+مگه دارم چیکار میکنم
زهرا:
_اولاً سرک کشیدن تو کار دیگران، دوماً نگاه کردن به نامحرم،
راست میگفت، من که تا حالا حتی یه بار هم،چشم تو چشم نامحرم نشدم،چی شده که الان اینجوری دارم نگاه میکنم. از زهرا دور شدم رفتم یه گوشه نشستم. بعد ده دقیقه خانم موسوی اومدن
خانم موسوی:
_خوب بچه ها اول تمیز کاری داخل حسینیه بعد وصل کردن پرچمهای یاحسین به دیوار دو نفرتون هم باید بره همراه دوتا از برادرا برین خرید واسه مراسم محرم. خوب حالا یه یاحسین بگین و شروع کنین
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه باقری
🌼
🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
رمان:عشق در یک نگاه
ℙ𝕒𝕣𝕥:۴
یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه
واقعاً حال و هوای خوبی داشت. کمتر از ده روز مونده بود به محرم. شوق اشتیاق زیادی داشتم که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم.
یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه. اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یاحسین دور تا دور حیاط بودن
خیلی قشنگ شده بود حسینیه.
رفتیم داخل حسینیه
_سلام بر خادمای امام حسین
عاطفه : _سلام بانووو خوبی؟
هانیه: _ما کجا و خادم اقا کجا
زهرا:
_عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی
هانیه : _انشاءالله
+خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین
هانیه: _بیا لپه پاک کنیم
خانم موسوی وارد شد:
_سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید
_چشم
چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط
خانم موسوی:
_بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران، خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران.خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم
یعنی من باید همراه اینا برم؟ پاهام قفل کرده بود،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم.
_ببخشید خانم موسوی؟
موسوی: _جانم
_میشه من نرم؟
همه با تعجب نگاهم میکردن
موسوی: _چرا ؟
_حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم،با اجازه
وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد
زهرا اومد کنارم :
_نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟
+زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟
زهرا: _چرا چی شده مگه؟
_بعداً بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط
زهرا: _از دست تو ،باشه
با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم. رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم. کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
درو باز کردم رفتم سمت اتاقم
مامان:
_نرگس ،زهرا کجاست؟
+به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم
مامان: _آها باشه
نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم. رفتم کنار پنجره نگاه کردم. زهرا از ماشین پیاده شد. رفتم روی تخت دراز کشیدم
بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد
زهرا: _حاج خانوم چه طوره؟
+خوبم
زهرا:
_خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟
+چیا خریدین؟
زهرا:
_قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا
+همراه کی اومدی ؟
زهرا:
_اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه
زهرا: _خوب، حالا بگو امروز چت شده بود؟
+نمیدونم زهرا چم شده ،وقتی اقای زمانی و میبینم قلبم تند تند میزنه ،میترسم دچار گناه بشم
زهرا: _آخییی عزیززم ،عاشق شدی پس ؟
+نه بابا میگم حس گناه دارم تو میگی عشق
زهرا: _اره جونه خودت، باشه قبول میکنم
صبح باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
ناشناس بود
_الو ،بفرمایید
+سلام نرگس جان خوبی،موسوی هستم
_سلام خانم موسوی ،مرسی شما خوبین؟
موسوی:
_نرگس جان هرچی واسه زهرا زنگ میزنم جواب نمیده ،کجاست؟
سرمو برگردوندم :
_همینجا ست خوابیده
موسوی:
_اها باشه اگه میشه امروز زودتر بیاین حسینیه
+باشه چشم
موسوی : _چشمت بی بلا، فعلا یاعلی
+یاعلی....زهرا پاشو احضار شدیم..زهرا؟
بلند شدم رفتم کنار تختش. زهرا تو تب داشت میسوخت
_یا خدا ،زهرا چشماتو باز کن
زهرا به زور صداش در میاومد
_جانم آجی
+داری تو تب میسوزی،پاشو بریم دکتر
زهرا: _خوبم بابا ،یه کم استراحت کنم بهتر میشم
+صبر کن برم از مامان قرصی ،چیزی بگیرم.... مامان،مامان
مامان: _بله چی شده؟
+زهرا تب کرده ،یه قرصی چیزی نداریم بخوره؟
مامان : _چرا داریم،الان میارم
یه تشک اب با یه پارچه تمیز گرفتم رفتیم تو اتاق. لباس زهرا رو باز کردم شروع کردم با پارچه نم دار روی تنش کشیدم.
مامان:
_وااایی خدا مرگم بده ،چی شده یه دفعه؟
+چیزی نیست مامان جان از خستگیه! زهرا پاشو قرصو بخور
زهرا: _دستت درد نکنه
یه ساعتی زهرا رو پاشویه کردم که تبش اومد پایین
زهرا:
_نرگس جان تو برو حسینیه ،زشته هر دوتامون نباشیم من حالم بهتره
+باشه یه کم دیگه پیشت میمونم بعد میرم
زهرا:
_دارم میگم حالم خوبه،تازه اگه هم کمک بخوام مامان هست ،پاشو برو تا با لنگه دمپایی دنبالت نکردم
_باشه باشه ،الان میرم
لباسمو پوشیدمو زهرا رو بوسیدم رفتم
_مامان جان من دارم میرم حسینیه ،مواظب زهرا باش
مامان: _باشه مادر ،برو مواظب خودت باش
+چشم
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه باقری
🌼
🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
رمان جدیدمون هر شب به غیر از جمعه ها پارت گذاری میشه و هر شب سه پارت گذاشته میشه.
امشب برای اشنایی با رمان چهار پارت گذاشتم🌸✨