بچـهاقرآنبذاریدجیبتون
#نگـفتمقرآنتوموبایلت ..
قرآنبزاریدجـیبتون ؛
اذیـتشدۍقرآنبخون
خسـتهشدۍقرآنبخون
غـصهدارشدۍقرآنبخون
ڪلافهشدۍقرآنبخون..🧡
وقتۍقرآنمیخونۍانگار
خدادارهباتوحرفمـیزنه.. ꧇)
#حاجحسینیکتا🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادرے اگر هستم..!🌝🪴
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👥 مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید🌃
⃟ ⃟•❣دیروز به خاطر خدا میرفتید
امروز به خاطر خدا برگردید🪴
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
شهیدابراهیم همیشه می گفت
نمازمثل لیموشیرین میمونه
اول وقت که بخونی خوبه
دیر بشه تلخ میشه نمیچسبه!!
#شهیدانه
#شهد_ابراهیم_همت
#نماز
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟏
مادرم تماس گرفت...
و گفت:
حال پدربزرگت بد شده... مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)
چند روز دیگه معطلے داریم...
برو خونه عمت!...
اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گـفت و تماس قطع شد.
*
چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اســت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، اســتین هایت را بالا زده ای و وضــو میگیری.
پیراهن
چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم به تو، احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود.
"اما چرا حس فوضو لے اینقد برام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے، دستت را بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانے و استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشچ زود بیان خونه...
همانطور ڪه استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلـے!
*
زهراخانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد.
_ بیا دخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شما هیچ جا نمیری! دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هر دو از اشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند.
با
پسری پیرهن ساده مشڪے،شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
از ذهنم مثل برق میگذرد.
اقا سجاد!
پست سرش تو داخل می ایے و علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه بتو وابسته است…
نکند یکروز هم من مانند این بچه بتو...
ادامه دارد....
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟐
پتو را ڪنار میزنم،چشمهایم را ریز و به ساعت نگاه میڪنم.
"سه نیمه شب"!
خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگم.
زهراخانوم اخر کار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـے در حیاط و من از تاریڪـے میترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـــــےبه تنم میندازد.
بلند میشوم ، شالم را روی سرم میندازم و با قدمهای اهسته از اتاق
فاطمه خارج میشوم.
در اتاقت بسته است. حتما ارام خوابیده ای!
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سر میگذارم.
اقا سـجاد بعد از شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگے پیش دوسـتانش به مسـجد رفت.
تو و علےاصغر در یڪ اتاق خوابیدید و
من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه و بلند اطرافم تڪان میخورند. قدمهایم را تندتر میڪنم و وارد حیاط میشوم.
چند متر فاصلس یا چند کیلومتره؟؟
زیر لچ ناله میڪنم:
ای خدا چقد من ترسوام...!
ترس از تاریڪے را از ڪودڪےداشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند!
***
صدای پچ پچ... زمزمه!!...
"نکنه... جن"!!!
از ترس به دیوار میچسبم و سعے میڪنم اطرافم را در ان نگـے و سیاهـے رصد ڪنم!
اما هیچ چیز نیست جز سایه حوض، درخت و تخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشود و پشت سرش صدایـےدیگر... ویـےڪسےدارد پا روی زمین میڪشد!!!
قلبم روپ روپ میزند، یهو از خودم میپرسم:
صدا از چیهه!!!!
سرم را بـےاختیار بالا میگیرم... روی پشت بام. سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع از دیوار ڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در لویم را رها میڪنم:
دززززدددد... دزد رو پشت بومهه..!!! دزدد..!!
خودم را از پله ها بالا میڪشم ! ریه و ترس با هم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
در اتاقت باز میشود و تو سراسیمه بیرون مـےایـے!!!
شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می ایم و دیوانه وار تڪرار میڪنم:
دزد...الان فرااار میڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم:
رو... رو... پش... پشت... بوم.. م..
فاطمه و علـےاصغر هر دو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند..
و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی...
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱