eitaa logo
شَریانِ‌ حیات🇵🇸³¹³
565 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
9 فایل
‌شروع خادمی:𝟏𝟒𝟎𝟐/𝟑/𝟏𝟕 همون منتظران نور💫 شریان حیات؟🫀 شریان یه رگ اصلی تویِ بدنه که بدون اون زندگی امکان پذیر نیست یه رگ مثل ارتباط ما با امام زمانمون که اگه قطع بشه دیگه زندگی امکان پذیر نیست🙂❤️‍🩹 کپی؟؟ خیلیم عالی😍
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸خالد قدومی نماینده جنبش حماس در ایران: اسرائیلی‌ها ۲۴ بیمارستان غزه ‌را تهدید به بمباران کرده‌اند.
۲۰ خبرنگار در دو هفته اخیر توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسیده‌اند!
✌️ ملتی که ایمان و جهاد دارد 🕌
از ایڹ عڪښ قۺڹڴا🪐🥲
🌱ستم کِش باشیم یا مبارز؟ 💥 @montazeran_noor1402
اینجا نیست! 😢اصابت موشک صدّامی به مدرسه ای در شهر ♦️20دیماه 1365 وشهادت 67 دانش آموز نوجوان بی گناه این تصویر هنگامی است که پیکر شهدای دانش آموز را برای شناسایی در سالن ورزشی طالقانی کنار هم قرار داده بودند. 😒جبهه حق از این مظلومیت ها زیاد به خود دیده است! 😢بأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! ❎ جنگ هزینه دارد و ما در دفاع مقدس این هزینه ها را دادیم @montazeran_noor1402
💥 🌷 حق‌الناس که فقط پول نیست 💰 تا اسم « » میاد فوری یاد پول و بدهی می‌افتیم. بعد هم با افتخار می‌گیم «خب خدا رو شکر من که حق کسی رو نخوردم» 🌾 چرا فکر نمی‌کنیم خیلی چیزها می‌تونه حق‌الناس باشه؟ مثلا رعایت نکردن حجاب،  کردن، گرفتنِ وقت دیگران یا شکستن دلشون... حالا اگه این دلی که شکستیم  دل امام زمانمون باشه چی؟ @montazeran_noor1402
🌼 امیر المومنین علی (علیه السلام): 🌺 عبادت با وجود حرام خواری همچون ساختن خانه ای است بر روی شن. 📔 بحار الانوار ج۱۶ص۱۰۰ @montazeran_noor1402
سخنی از سردار دلہا(:"❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟓 _هنوز دیر نشده! عاشق شو! گرچه میدانم دیر اســت! گرچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق است! دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهـــــے ڪه زینب با همسرش داخل اتاق مےایند. سلام مختصری میڪنے و با یڪ عذر خواهے کوتاه بیرون میروی.. یعنے ممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟ * بیسـکوئیت سـاقه طلایـــــےام را در چای فرو میبرم تا نرم شـود. ده روز اسـت ازبیمارسـتان مرخص شـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشــم و ابرو بمن اشــاره میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟ لب هایش را تکان میدهد که مادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لب میگویم پاشــم برقصم؟ چپ چپ نگاهم میکند و با دستے که ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت! بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے ڪه غرغر میکنم به اشــــپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود. _ اینهمه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟ _ وا خب مامان چیکار کنم!؟ پاشم پشتک بزنم؟ _ ادب نداری که!... زود چایـی تو بخور حاضر شو. _ کجا ایشالا؟ _ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس توخونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے... هوا بخوره! دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه! _ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هر کس یجوره دیگه! _ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے. میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـوم و سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـر میشـوم و بهترین روسـری ام را سـرمیکنم. حدود نیم سـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـدا در می اید. از پنجره خم میشـوم و بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت بر میدارم و از اتاقم بیرون مےایم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان را میشنوم _ سلام علیکم. خوب هستید! _ سلام عزیز مادر! بیا تو! _ نه دیگه! اگر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم _ منکه حاضرم! منتظر این... هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در! نگاهم میکنے _ سلام! مثل خودت سرد جواب میدهم _ سلام.. مادرم کمک میکند چادرم را سـر کنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانوم روی صـندلی شاگرد نشسته، در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند. راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود.... پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد... _ شــرمنده عروس گلم! یجوری شــده که تو و علی مجبورید با موتورش بیاید. و اشــاره میکند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شــده! لبخندی میزنم و میگویم _ دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد! تو همان لحظه پوزخندی میزنـــــے و جلوتر از من سمت موتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم. سـکوت کرده ای حتی حالم را نمیپرسـی! پس اشـتباه فهمیده بودم. تو همان سـنگ دل قبلی هسـتی. فقط اگر هفته پیش اشـک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف میکنم و میگویم: _ دست منم بهتر شده!! _ الحمدالله! چقدر یخ! سـوار موتور میشـوی. حرصـم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و سـوار میشـوم. اما نه! دوباره کیف را روی دوشـم میندازم و از پشــت دســتانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده! شــاید دیگر دوســتت ندارم... فقط میخواهم تلافی کنم! از اینه به صورتم نگاه میکنی.. _ حتمن باید اینجوری بشینی؟ _ مردا معمولا بد شون نمیاد! اخم میکنی و راه میفتی. * خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند وگرم صحبت با زهراخانوم میشود. _ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما _ اره علےاصغرو برده پیش یکے از همرزماش. از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن بدنبالم می اید. _ نظرت چیه بریم تاب بازی؟ _ الان؟ با چادر؟؟؟ _ اره خب کسی نیست که! مردد نگاهم میکند. دسـتش را با شـیطنت میڪشـم و سـمت زمین بازی میرویم. سـجاد به پیسـت دوچرخه سـواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشـسـته ای و کـتاب میخوانے. اول من سـوار تاب میشوم و زیر چشمے نگاهت میکنم. میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود! فاطمه اول به تماشــا می ایســتد ولےبعد از چند دقیقه ســوار تاب کناری میشــود و هر دو با هم مســابقه سرعت میگذاریم. ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱