💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟕𝟕
***
نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.
از اشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را میبندی.
عصایت زیربغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی.
پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود.
کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.
زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.
کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!
هردو میخندیم!
حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه.
بستن دکمه ها را رها میکنی ،خم میشوی و اورا از روی زمین برمیداری. نگاهتان درهم گره میخورد.
چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.
صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.
اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری.
_ موش شدیا!! ...
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا را لمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام….بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دوتا دندان ریز و تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده.
انقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی.
روی دو دستت او را بالا میبری و میچرخی.
اما نه خیلی تند!در هر دور لنگ میزنی.
جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.
حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.
اوهم موهایت را ازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش را بالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.
یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشم هایت!
تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت میایستم.
محمد رضاذرا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغر میکند.
صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭𝟕𝟖
قبا را تنت میکنم و از پشت سرم راروی شانه ات میگذارم…
آرامش!!!!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.
همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو با اخم بغل میخواد.
روی پیشانی میزنم
_ااااخ وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.
لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند عشق بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تا راحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سرتاپایت را برانداز میکنم…توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟….
اوهم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را دراغوش میگیرم.
همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟…
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع از حرم…
زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد!
مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سر نوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.
جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم…
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست…
کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
ادامه دارد...
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
رمان:مدافع عشق
#𝐏𝐚𝐫𝐭آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میز با پای بسته ات…
بس بود گریه های دردناکت…
سرت راپایین میندازی.
محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند…
همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس میکرد!
اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم.
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی…
خدابرات خواسته…
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!….
حتمن صلاح بوده!
اصلاً…اصلاً
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش…
_ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی…
مدافع زندگیمون!…
مدافعِ …
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تا پیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش را ولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!….
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم…
یکدفعه بلند میگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه…
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند…
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.
سرت را از پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم…
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟…
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!…
بوق میزنی و میروی…
به خانه برمیگردم و در راپشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا را دراغوشم فشار میدهم سمت اشپزخانه میروم
در دلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی
بیشتر خودمرا تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از من
سخته دیگه...!!
محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دو انگشتم
ارام فشار میدهم
_مگه نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زودظهر میشود
میخواهم برای ناهار عشق بزارم
پایان❤️
نویسنده:محیا سادات هاشمی
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
خب خب! این رمانم تموم شد. خوشحال میشم نظراتتون رو راجب رمان بگین و رمان پیشنهادی برای رمان بعدی بگین.
بگوشیم📞
https://harfeto.timefriend.net/17015435048896
شب شدۅپایان فعالیت ما!
ڪم ڪاࢪۍ ڪࢪנيم ﺣلال ڪنيد...🙂🖐🏿
-شـݕـٺوטּ مہـدۅۍ...🌛
-نـَفـسـٺوטּ حیدࢪۍ...🕶
-ذڪࢪٺـۅטּ یا عݪۍ...♥️
-مہـࢪٺـۅטּ فـاطمۍ...🖇
-صݕࢪٺـۅטּ زیـںْݕۍ...🍃
-قݪݕـٺۅטּ ࢪضایۍ...✨
-عشقـٺۅטּ حسیںْۍ...🌻
-غیࢪٺٺـۅטּ عݪـۅۍ...👀
-شبتون متعالۍ🖐🏿-
#امام_زمان🌱🤍
شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️خدا این گناه را نمیبخشه
🔆تعجیل در ظهور:
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
احتیاجی به روضه نیست .
وضو میگیری ،
یک تسبیح برمیداری ،
مینِشینی گوشهای تاریک و خلوت ،
دانهی اول را زیر دست میلغزانی میگویی :
زهرا س ؟
أنا علی ع ...
دانهی دوم: أنا علی ع ..
سوم: أنا علی ع ..
چهار: أنا علی ع ..
قلبت بقیه ماجرا را میفهمد . .
#فاطمیہ 💔
شَریانِ حیات🇵🇸³¹³
خب دوستان امروز چالش داریم ساعت 19 شروع میشه. منتظرتونیم😉 @yas_888
تا ساعت ۱۹:۲۰میتونید اسم بدید نوع چالش راندی
@yas_888