دستگاهها و رسانهها از فراجا برای اجرای #طرح_نور حمایت کنند
فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی ایران که مأمور برخورد با جرایم مشهود است، همزمان با عملیات مقتدرانۀ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی علیه صهیونیستها، وارد عمل شده و با عملیات #طرح_نور موفق شد دشمنان را در داخل کشور هم زمینگیر کند.
ما ضمن تشکر از فراجا، از دولت و قوۀ قضائیه و سایر دستگاهها، به خصوص صداوسیما و شهرداری میخواهیم به میدان بیایند و همه در یک عملیات ترکیبی با جنگ ترکیبی دشمن علیه اخلاق و هویت ایرانی به وظایف خود عمل کنند.
برای امضاء این پویش، اینجا را کلیک کنید👇
https://farsnews.ir/momennasab/1713553011663250105
☫ ستاد #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر استان تهران 🚦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام رفیعی:
👈 نمازی برای شغل دار شدن، خانه دارشدن، ازدواج فرزندان و هر حاجتی که انسان داشته باشد، این نماز را بخوانید.
👈 نمازی که اجازه آن از امام زمان(ارواحنافداه) گرفته شد
سخنرانی های عالی و رفیعی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
حرفای یک دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک را گرفت!!
.
.
شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳَﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺗﺮِ!
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦِ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪﻫﺎ.!
ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ
ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧُﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶ.
ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟
ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ
ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡ n ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ!
ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ
ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳِﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ...
ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ *"ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ"* ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ
چون بهم ثابت شده که هر چی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...
_بلکه کالاترم...._
چون یاد گرفتم که
(( جنس ارزون مشتریهای زیادی داره )
⛔️هر روز شالهایتان عقبتر
⛔️مانتوهایتان چسبان تر
⛔️ ساپورتتان تنگتر
⛔️رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خداییید؟
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟
❓چند زن را به فکر انداختهاید که از قافله مُد عقب نمانند؟
❓آهِ حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟
⛔️نگاههای هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥 🔥
🚫چطور؟
🔥باز هم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
😑باز هم میگویی، مردها چشمشان را ببندند نگاه نکنند؟
🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️
🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم، شما نفس نکشید؟
⛔️چرا آنقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﻋﻠــی(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ میکنیم
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭقتی ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ میکنیم
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍی ﺑﻪ ﺭﻭﺯی ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪی(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند…
...اللهم عجل لولیک الفرج...
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم🌷
💠💠💠💠💠💠
#قرار_شبانه
#سوره_ملک
#سوره_واقعه
☘🌸☘تلاوت سوره مبارکه ملک☘🌸☘
🍀🌺🍀تلاوت سوره مبارکه واقعه🍀🌺🍀
🔹همگی برای حوائج حضرت حجت (عج) دعا کنیم🔹
کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
#رمان
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت_262
به اصرار آرش مانتو مشگیام را دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی...
–راحیل.
–جانم.
–اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره...
با مِن ومِن گفتم:
– آره شرایطتت سخته می دونم،
باجدیت گفت:
–فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام.
نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود.
–خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم.
نیم خیزشد و پرسید:
–خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟
باصدای لرزانی گفتم:
–مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم:
–پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که...
–جزاین که چی؟
نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم.
–برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجه ی منظورم شد.
درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
–چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردیاش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود.
–اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
– بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی.
بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت:
–کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش.
–هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
–کجا دیدی؟
سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد.
به چشم هایش نگاه نمی کردم.
–نگام کن.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند.
–من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانهام را بالا گرفت.
–می فهمی...من بدون تو می میرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
–هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
–مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت:
–پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزه ها...
باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
–منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم.
مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
–چنددقیقه دیگه میام.
چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، منهم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد.
برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
–عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند.
ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم.
–عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟
–آرزو؟
–حالاهمون دعا...
–خندیدم وگفتم:
–بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟
–راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم...
خنده ام گرفت وگفتم:
–دعا نه آرزو...
لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت:
–حالاهرچی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
–هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
–ازبس سربه هوایی دیگه...
لبخند زدم وگفتم:
–قول نمیدم ولی سعی می کنم.
–من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه.
–منظورت تله پاتیه؟