رواج شیطان پرستی ونمادهای ان درآ خرالزمان🔥🕸🕷لباس و زیورآلات با این نشانهها را نخرید‼️
❌خیلی از فروشندگان یا کسانی که لباس هایی با برخی از نمادهای عجیب و غریب دارند واقعا نمی دانند که این نشانه ها، جزء نشانه های #شیطان_پرستی اند و به آنها فقط به چشم بدلیجات ساده و ارزان قیمت نگاه می کنند.
❌ستاره پنج پر واژگون: پنتاگرام یا همان ستاره پنج پر علامتی کهن و باستانی است که در طول تاریخ توسط مذاهب و فرقه های گوناگون مورد استفاده قرار گرفته است. یکی از موارد استفاده از این نماد در مراسم مخفیانه و جادوگری برای احضار ارواح شیطانی است.
⚛ ستاره شش پر: هگزاگرام به صورت دو مثلث درون هم نشان داده می شود. این سمبل قدمتی بسیار طولانی در جادوگری دارد خصوصا کسانی که ادعا می کردند از قدرت تاریکی استفاده می کرده اند با این نماد سروکار داشته اند. در بعضی منابع این نماد را همان ستاره داوود می دانند که امروزه در وسط پرچم رژیم جعلی #اسرائیل دیده میشود.
❌بافومت: یکی دیگر از نمادهای کثیف شیطان پرستی که در عرفان کابالا(عرفان یهودی) اهمیت خاصی دارد بز یا قوچی به نام بافومت است. این علامت فقط مخصوص شیطان پرستان است و در جواهرات هم بسیار مورد استفاده قرار می گیرد. سر بافومت معمولا در میان ستاره پنج پر طراحی می شود.
❌چشم لوسیفر: این نشانه یکی از سمبل های شیطان است که می گویند نشانه سوگواری شیطان برای آن چیزهایی است که خارج از قدرت و اراده اوست.
🧿چشم شیطان: این چشم را چشم شیطان می دانند و ادعا می کنند کنترل جهان را در دست دارد. از آن در غیب گویی، پیشگویی، سحر و جادو و نفرین استفاده می شود. ادعای دیگری هم که این سمبل دارد کنترل روح و همه فسادها و انحراف هاست.
❌آنخ: در اصل یک سمبل مصری است که ادعا می شود موجب طول عمر می شود. البته گروه های شیطان پرستی آن را موجب افزایش قدرت شهوانی می دانند.
❌زودیاک: ستاره ۱۲ پری که در مراسم قدردانی از خدای کذب یا همان خدای شیطان استفاده میشود.
☦صلیب وارونه: این سمبل در میان جواهرات و آویز گردن خیلی استفاده می شود. خوانندگان شیطان پرستی از طرفداران پروپاقرص این علامت هستند.
36.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
اللهمصلیوسلمعلیمحمدوآلمحمد
بعددمااحاطبهعلمکوعجلفرجهم
#کلیپ_ویژه 📺
سخنـان علمـا دربـاره آثـار بـی نظیـر و
شگفت انگیـز #استغفـار
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
لطفابهثوابحضرتاماممهدیعجلالله
تعالیفرجهنشر دهید
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
اللهمصلیوسلمعلیمحمدوآلمحمد
بعددمااحاطبهعلمکوعجلفرجهم
🌺با سلام خدمت همراهان گرامی:
بزرگواران طبق فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله، شیاطین به دو گروه تقسیم می شوند یا شیاطین جن یا شیاطین انسانی...
و این روزها هم که شیاطین جنی و انسی صهیونیست در کل جهان به آخرین پناهگاه مردم مظلوم غزه یعنی رفح هجوم آورده اند کاری که از دست ما بر می آید دعا هست و قطعا کار مهمی و با ارزشی است و طبق فرمایش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دو ذکر برای دور کردن شیاطین جنی و انسی وجود دارد....
➖➖➖➖➖➖
🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه واله :
قطعأ شیطانها دو دسته اند،
شیاطین جنی که با گفتن:
لاحول و لا قوة الا بالله
دور می شوند، و شیاطین انسی که با #صلوات بر محمد و آلش دور می شوند.
📚 جامع الاحادیث شیعه ج ١۵ صفحه ۴۶۴
➖➖➖➖➖➖➖➖
پس تا میتوانیم به نیت مردم مظلوم فلسطین این دو ذکر را بگیوییم زبانی و قلبی
ان شاء الله هر چه بیشتر از گزند صهیونیست ها در امان بمانند...
لطفابهثوابحضرتاماممهدیعجلالله
تعالیفرجه بخوانید و نشر دهید
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
🔴 طلاب و منبری ها ده بار بخوانند❗️
🔵 خطیب توانمند، مرحوم حاج سیدمحمد باقر محمدی نسب، عاشق شیفته و محبّ دلباخته ی خاندان عصمت و طهارت و از شاگردان مرحوم علامه سید موسی_زرآبادی " قدس سره " نقل می کرد که :
🌕 شبی در عالم رؤیا دیدم که مجلس باشکوهی در محضر پیامبر اکرم برگزار می باشد، خطیبان به منبر رفته، سخنرانی می کنند و حضرت حمزه سیدالشهداء نمره می دهد. امر فرمودند، منبر رفتم و منبر بسیار خوبی ارایه دادم، چون پایین آمدم، حضرت حمزه به من 14 داد، به محضر نبی مکرّم مشرّف شدم و عرض کردم: نمره منبر من حدّاقلّ 18 بود. فرمود: از عمویم بپرس. به خدمت جناب حمزه رفتم و عرض کردم که نمره منبر من حدّاقلّ 18 بود، فرمود: نمره های ما براساس ملاک می باشد، ملاکِ ما در نمره دادن این است که از یک سخنرانی هر مقدارش مربوط به حضرت بقیّه اللّه باشد، به آن مقدار نمره می دهیم.
امیدواریم خطبا، شعرا، مدّاحان و دیگر افرادی که به نوعی در مدیریّت مجالس سهیم هستند، به این نکته توجّه کنند و قسمت اعظم سخنان خود را پیرامون حضرت بقیّه اللّه، قرار بدهند.
📚 کتاب اوصيك بهذا الغريب/ علي اكبر مهدي پور. مشخصات نشر : قم : عطر عترت، ۱۳۸۵
اللهم صلی علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
23.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ شرح خطبه غدیر
1⃣جلسه اول
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
اهمیت نماز 💥
🔸آیتالله قاضی: نماز را بازاری نکنید اول وقت به جا بیاورید با خضوع و خشوع. اگر نماز را تحفظ کردید همه چیزتان محفوظ میماند و تسبیح صدیقه کبری سلام الله علیها که از ذکر کبیر به شمار می آید و آیت الکرسی در تعقیب نماز ترک نشود.
#کلام_بزرگان
امام زمان 050.mp3
2.48M
خوش بحال کسی که
خـ❤️ـدا برای خودش انتخابش کنـه!
خوش بحال کسی که
امام زمان، دویدن هاشـو، بخــره!
💢خوب فکر کن؛
تو چقــدر،
در بند محبتــش گرفتار شدی؟
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
اللهمصلیوسلمعلیمحمدوآلمحمد
بعددمااحاطبهعلمکوعجلفرجهم
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
لطفابهثوابحضرتاماممهدیعجلالله
تعالیفرجه بخوانید و نشر دهید
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
💠💠💠💠💠💠
#قرار_شبانه
#سوره_ملک
#سوره_واقعه
☘🌸☘تلاوت سوره مبارکه ملک☘🌸☘
🍀🌺🍀تلاوت سوره مبارکه واقعه🍀🌺🍀
🔹همگی برای حوائج حضرت حجت (عج) دعا کنیم🔹
کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت346
از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحهی گوشیام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم:
–الو...
باصدای هراسان و پراسترسی پرسید:
–راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
–من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
–تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
–مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش را بیرون داد.
–تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
–وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت:
–من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
–الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
–نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
–تو مترو.
نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت:
–واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیدارد.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
–راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
–آخه من چیکار کنم وقتی اون...
–تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
–آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
–میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
–آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگر واقعا علاقهایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
–کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت:
–بله، مثلا میخواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانهمان میآیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده.
شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود.
با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد.
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم.
چشم چرخاندم همه بودند جز او.
مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقهام رفت. ولی من فقط دلم او را میخواست.
زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت:
–نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–فرودگاه؟
زهرا خانم چشمهایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
–رفته بود مشهد.
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته.
زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت.
–از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم:
–آقاتون نیومده؟
–نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد.
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییاش را از دست داده بود. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت:
–اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت:
–آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت347
آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم.
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید.
بیقرار شد.