فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنزمانکهبرایبردنمن؛
میشکافیصفقیامترا...
اهلمحشرباغبطهمیگویند؛
خوشبهحالتبردهنامترا...💔
#کلیپ•📽
#یااباعبداللهالحسین...🌱
@montazeran1184
🌹
هر نمازی که میخونید بعدش صد مرتبه استغفار کنید؛ یکی از گناهانی که انجام میدیم نمازهای ماست
عاصیان از گناه توبه کنند
عابدان از عبادت استغفار
ما خیال می کنیم نماز ما نمازه!! ما باید برای نماز ها و روزه هامون هم استغفار کنیم، مگر اینکه خدا به فضل خودش نماز های ما را قبول کنه، واقعا یه غصه ایست که ما برای نمازهامون هم باید استغفار کنیم😔
˝آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)˝
@montazeran1184
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مستند زمین بازی
♦️جزئیاتی تازه از پرونده «موسوی مجد» جاسوس سیا و موساد به روایت خودش
♦️ناگفتههای جاسوسی که اطلاعات محرمانه را به دشمن میفروخت
@montazeran1184
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
توجه توجه
کنفرانس و جلسه پاسخگویی به سوالات توسط کارشناس مسائل سیاسی آقای امیدیان در گروه دورهمی بانوان مشکین دشت
موضوع جلسه: مسائل روز سیاسی
زمان جلسه: جمعه ساعت ۲۳
📌سوالات سیاسی خود را از امروز تا زمان جلسه کنفرانس به آی دی زیر ارسال کنید، در ساعت مقرر پاسخ های شما در گروه ارسال می شود.
📌توجه داشته باشید کارشناس مربوطه در گروه حضور ندارند و پاسخ سوالات شما توسط ادمین در گروه قرار داده می شود.
آی دی مربوطه: درتلگرام
@L_arbabi
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
گروه دورهمی بانوان مشکین دشت
🔴کنفرانس ویژه خواهران 🔴
@dorehamibanovanmeshkindasht
📢📢📢توجه توجه📢📢📢
برگزاری ڪلاسهای هنری و ورزشی
(بدنسازی، ایروبیڪ، دفاع شخصی، تڪواندو، والیبال)
ڪلاسهای اخلاقی، معرفتی (حلقه صالحین ) اردو
ڪلاس حفظ قرآن
ڪلاس پیشرفته خیاطی به سبڪ روش توسط مربی خلّاق این سبڪ، (خانم محمدی) برای اولین بار در ایران...
دوره از مبتدی تا پیشرفته از صفر تا صد
شومیز، مانتو، دامن، شلوار، مجلسی، پالتو
محل ثبت نام : مشڪین دشت، خیابان شهید هدایتڪار، روبروی مدرسه البرز، طبقه بالای آژانس آرامش، پایگاه بسیج نرجس خاتون (پایگاه شهید نظری)
زمان ثبت نام :
یڪشنبه ها ۳_۱۰
سه شنبه ها ۱۲_۱۰
پنج شنبه ها۱۲_۸
هدایت شده از با منتظران
بسم الله الرحمن الرحیم ماشاءالله ولاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
شفای همه بیماران علی الخصوص پدر معنوی شهرمون حضرت حجت الاسلام و المسلمین حاج محمد باقر قدوسی رو از خدا بخواهیم با ختم این ذکرو خواندن حمد شفا
درگذشت حجت الاسلام و المسلین حاج محمد باقر قدوسی چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور برای شادی روح این بزرگوار فاتحه و صلوات عنایت فرمایید.، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چارهای جز تسلیم و رضا نیست.این ماتم جانگداز را به،خانواده محترم شان صمیمانه تسلیت عرض نموده و برای آنان صبر و اجر و برای آن عزیز سفرکرده علو درجات طلب میکنیم.
برای شادی روح این بزرگوار فاتحه و صلوات عنایت فرمایید.
بنیاد فرهنگی مذهبی منتظران مهدی(عج)رزمندگان مشکین دشت
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام ضایعه درگذشت پدر مهربان و مومنتان حجت الاسلام والمسلمین حاج محمد باقرقدوسی را از صمیم قلب تسلیت عرض می کنیم خداوند متعال روح پاکش را با مولایش علی (ع) محشور نماید و به بازماندگان صبر جزیل عنایت فرماید.
برای شادی روح این بزرگوار فاتحه و صلوات عنایت فرمایید.
بنیاد فرهنگی مذهبی منتظران مهدی(عج)رزمندگان مشکین دشت
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_ششم
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد